part 19

78 15 76
                                    

سلااام سلااام😁

📌 این چپتر اسمات داره نمیگم دوست ندارین نخونین چون میدونم میخونین فقط گفتم که با صابون وارد شوید😂🤦🏻

***********************

همین که من و ناتی پامون رو داخل لابی گذاشتیم، زین گفت:
- خوش گذشت؟

هر چند که نیک رو به ناتی ترجیح میدادم اما با هیچکس خوش نمیگذشت!
فقط از هر فرصتی برای بیرون رفتن استفاده میکردم، اینجا موندن هم حوصله ام رو سر میبرد و هم فکرم رو به جاهایی که نمیخواستم میکشوند...
کمکی هم به جمع کردن اطلاعات نمیکرد!

به سمت آشپزخونه رفتم، ناتی و زین مشغول صحبت شدن. یه شیرکاکائو از یخچال بیرون آوردم و برگشتم، ظهر ناهار نخورده بودم. زین پرسید:
- چقدر زود برگشتید؟
ناتی به من اشاره کرد و گفت: این انگار شا...
ابرو بالا انداختم و گفتم: هوی!!
واژه اش رو عوض کرد و با لحن منظور داری ادامه داد:
- خب انگار بیبی بویمون جیش داره.

هر دوشون بلند بلند خندیدن و من گفتم:
- قانون شکنی من دلیل نمیشه که بی ادبی کنین!
زین قری به گردنش داد و با لحن مسخره ای گفت:
- ببخشید پرنس هرولد!
یاد کارا افتادم... از چشم های تیز کاراملی رنگش و نیشخندش پیدا بود که عمداً این اصطلاح رو به کار برده که زهرش رو ریخته باشه...

با اخم به طرف اتاق لویی رفتم. معمولاً این موقع روز یا با زین حساب و کتاب میکرد یا
بیرون بود. کارمون زود تموم شده بود چون کسی که قرار بود بیاد، نتونست خودش رو برسونه.

دکمه های پیرهنم رو باز کردم و وارد اتاق پشتی شدم.
همونطور که حدس میزدم خالی بود و فقط یه لامپ همیشگی روشن داشت. مهتابی اصلی رو روشن کردم و کاور جمع شده لباسی که خریده بودم رو به جالباسی چوبی آویزون کردم.

از صبح که در مورد امشب صحبت کرده بودیم، استرس گرفته بودم.
قرار بود به یه پارتی برم و با ساقیشون آشنا بشم. به اندازه کافی برای مخفی نگه داشتن محل های جشن تلاش میکردن و قصد نداشتن که برای گرفتن جنس ها هم خودشون رو به خطر بندازن.

ترجیح میدادن که حمل و جا به جایی تا محل هایی که تعیین میکردن با خودمون باشه، البته کسی خبر نداشت که من مستقیم از وسط آدم های اصلی میام، قرار هم نبود با خبر بشن! این کار حتی برای جان که قبل از من این کار رو میکرد، ریسک بود اما سودش به خطر کردن می ارزید...

حالا من باید جای جان میرفتم و اولین نکته ای که صبح زین گفته بود، این بود که اگر به احتمال چند درصد مأمورها داخل ریختن و منو گرفتن، نباید هیچ حرفی در مورد هیچ کدوم بزنم وگرنه چیزی سلامتی خودم و خانواده ام رو تضمین نمیکنه!
مطمئن بودم انقدر دیوونه هست که تمام تهدید هاش رو عملی کنه.

شلوارم رو هم دراوردم و کنار پیرهنم رو صندلی انداختم و رو تخت نشستم.
دومین نکته این بود که باید سریع همه چیز رو پاس میدادم. نباید تو تحویل دادن جنس ها دست دست میکردم. گفته بود اونجا همه ترجیح میدن خودشون رو از ماجرا دور نگه دارن، به خصوص که خریدارها دقیقاً مصرف کننده ها هستن.

Too late to love...  [L.S]Where stories live. Discover now