part 22

79 15 84
                                    

سلاااام😁
این پارت براتون سوپرایز دارم🙂

******

لیوان نسکافه رو بالا آوردم و بو کشیدم. بعد جرعه ای خوردم. زین گفت:
- بالاخره کی قوطی ها میره؟
لویی: فردا میره... سه روز بعد هم میاد شرکت.
- نمیشه یه راست بارگیری کنن؟
- نه. روال معمولی طی بشه بهتره.
- دیگه خبری از اون مامورها نشده؟
- نه. همه چی عادیه؟
- سابقه اشون رو در آوردی؟
- آره. کارمند اداره محیط زیست بودن.
- اوهوم باشه.

مامورهایی که به نظرشود مال محیط زیست بودن، جایی رو بازدید کرده بودن. ولی کجا؟ افراد سایمون بودن؟ هیچ حدسی نمیتونستم بزنم. جرعه دیگه ای خوردم و گفتم:
- قوطی های آرایشی و عروسک؟
داشتن جلوی من، تو اتاق جلوییمون حرف میزدن پس فکر نمیکردم سوال پرسیدن مانعی داشته باشه. لویی سکوت رو شکست:
- نه. یه سری قوطی رنگ قراره برامون بیاد.

بلافاصله ذهنم به سمت کارخونه رنگ سازی پر کشید، همون معامله ای که با کارخونه کالرفول داشتد و میترسیدن که با لو رفتن اسناد تجاری سوئیفت ها، پای کارخونه به ماجرا باز بشه و خودشون تو خطر بیفتن. گفتم:
- میخوایین قوطی ها رو تو شرکت باز کنین چیزی توش بذارین؟
- نه فقط یه شب تو انبار میمونه.
- توشون جاسازی کردیم؟
- آره.
- اگر اون کارخونه بفهمه... ممکنه از شرکت شکایت کنه...
سر تکون داد و دیگه چیزی نپرسیدم. نگاهی بین لویی و زین رد و بدل شد. میدیدم که زین تمام مدت، از حضور من وسط این بحث ناراضیه. لویی رو به من گفت:
- واسه من هم نسکافه میاری؟

در واقع یه جور دك کردن مودبانه بود. از اتاق بیرون رفتم و وارد آشپزخونه شدم.
ناتی و نیک نبودن. لیوان شیر رو داخل مایکروویو گذاشتم و دکمه رو زدم. یه بسته نسکافه برداشتم و روی میز چوبی وسط نشستم تا صدای ماکروویو در بیاد. مشغول تکون دادن پاهام شدم و به این فکر افتادم که تو اولین فرصت باید درباره این ارتباط به کاول بگم. اما باید چی میگفتم؟! باید چی میگفتم که لویی رو زیاد تو دردسر نندازه؟
تو همین فکرها بودم که یهو همه جا تو تاریکی مطلق فرو رفت. سر جام سیخ نشستم و با دست لبه میز رو گرفتم. برق رفته بود. ماکروویو و یخچال خاموش شده بود و هیچ صدایی نمی اومد. این تاریکی و تنهایی داشت منو میترسوند و حتی فکرم رو تا زیر آب کردن سرم توسط زین یا ناتی که مثلاً پنهان شده بود، میکشوند. داد زدم:
- لویی؟؟؟

جوابی نرسید. دوباره اسمش رو صدا زدم. نمیتونستم تکون بخورم، دلم میخواست لیام اینجا بود تا بچسبم بهش، اونم سر به سرم بزاره و با جما بهم بخندن. منم قهر کنم و آنه همونطور که کل خونه رو با شمع روشن میکنه و سرزنششون کنه...
این دلتنگی اصلا مرحمی داشت؟! انگار منتظر کوچیک ترین تلنگر بودم تا دلم براشون پر بکشه. این تاریکی داشت اعصابم رو بهم میریخت. باز صدایی که حالا خش دار شده بود داد زدم:
- لوووو؟!

Too late to love...  [L.S]Where stories live. Discover now