part 30

42 15 3
                                    


ریموت در پارکینگ رو زد و وارد شد. ماشین رو آخرین نقطه ی پارکینگ پارك کرد. همین که در بسته شد، ناتی و نیک از پله ها پایین اومدن. معلوم بود که از خیلی چیزها بی خبرن اما حداقل میدونستن که تو راهیم.

با تردید به ما نگاه میکردن. میدونستم که تو این مدت، ارتباطشون با هر کدوم از آدرس هایی که من خبر داشتم قطع بوده. با اخم به من زل زده بودن اما من کنار لویی بودم و از چیزی نمیترسیدم. پیاده شدیم. ناتی فوری پرسید:
- اینجا چه خبره؟!

خوشبختانه لویی دوباره به همون حالت رئیس مابانه ی قبل برگشته بود و جوری قدم بر میداشت که کسی جرأت حرف زدن نداشته باشه. در واقع این تنها راه محافظت از خودش بود. اینکه قبل از حمله ی دیگران، خودش حمله میکرد. جواب ناتی رو نداد. همراهش از پله ها بالا رفتم. وارد پذیرایی آپارتمان شدیم. از اون روزی که با زین ازش خارج شدیم، خیلی فرق کرده بود.

مبلمان اضافه شده بود و بیشتر شباهت به خونه پیدا کرده بود تا مخفیگاه. لویی روی یکی از کاناپه های زرشکی رنگ لم داد و ما رو به روش ایستادیم. صورت نیک و ناتی هنوز پر از سوال بود. ناتی طاقت نیاورد و با نگاهی به من پرسید:
- این چرا برگشت؟
- زین با جنس های هری رفت اون ور.
...-
- تا وقتی برگرده، هری جاش رو پر میکنه.
هر دو همزمان گفتن:
- چی؟!!
- کارش رو بلده... هرجا گیر کردیم کارمون رو پیش برده. کی بهتر از اون؟

از تعجب زیاد حالت صورتشون خنده دار شده بود. خواستن حرفی بزنن که بلندتر گفت:
- الان نمیتونم آدم جدید وارد کنم. همینجوری هم که نمیتونیم بیکار بچرخیم!!!

همه سکوت کردیم. نیک و ناتی هنوز با تعجب به هم نگاه میکردن. نیک گفت:
- زین چی میگه؟
- مشکلی نداره.
- قرار نبود خودش هم بره!
- برای پول فرستادمش. با این اوضاع به هر کسی نمیشه اعتماد کرد.
- کی برمیگرده؟
- خودش خبر میده.

و نگاهی به من انداخت. ناتی با لودگی گفت:
- حالا تو چکاره ای؟ جاسوس جیبی؟!
جواب دادم: سوء تفاهم ها حل شد.
نیک داد زد: سوء تفاهم؟!!
خودم رو نباختم و خیلی جدی رو به هر دو گفتم:
- خبرش به خواجه حافظ هم رسیده که من تو روی پلیس اسلحه کشیدم... تازه از خودشون دزدیده بودم!

ابروهای نیک بالا رفت و گفت:
- منظور؟
- من دیگه راه برگشتی ندارم... با مردنم هم چیزی حل نمیشه! میشه؟
...-
- منم یکی از شمام. سر جنس های غرب، هر کاری از دستم بر می اومد کردم!

و نگاهی به لویی انداختم. کسی حرفی نزد. به جز لو که با همون صورت خونسرد همیشگیش گفت:
- هرکس نمیخواد قبول کنه، میفرستمش پیش زین...
سریع نگاهش کردم که ادامه داد:
- که کارهای اون طرف رو ردیف کنه، اجباری نیست که اینجا بمونید.

تا حدی حساب کار دستشون اومده بود. لویی درحالی که بلند میشد گفت:
- ریسک معامله های بزرگ بیشتره، مخصوصا حالا که دیگه ادگار هم نیست... ما همین جا ادامه میدیم. به جای رو کار کردن با کارخونه و شرکت، زیرزمینی کار میکنیم.

Too late to love...  [L.S]Where stories live. Discover now