قسمت قبل لری نداشت واسه همین اینم اپ کردم🙂
*************کنار پنجره نشسته بودم و تا جایی که دید داشت به حرکات زین و جنسن نگاه میکردم که تو حیاط مشغول گفتگو بودن. هنوز سپیده نزده بود و چیزی جز سایه های محو دیده نمیشد. دو روز گذشته تا جای ممکن بهانه تراشیده بودم و وقت کشته بودم که یه فرجی بشه ولی بالاخره عصر دیروز کار تموم شده بود. کل شب رو بیدار مونده بودم که اگر قرار بود بلایی سرم بیاد حداقل هوشیار باشم...
زین به ماشین اشاره کرد و من که فهمیدم خبریه، سریع از اتاق خارج شدم.
اوضاع سالن کوچیک خونه، عادی بود. هنوز فرصت بسته بندی و آماده کردن پیدا نکرده بودند. به سمت حیاط رفتم. زین با تعجب گفت:
- تو خواب و زندگی نداری؟
- شما گذاشتین خواب و زندگی برام بمونه؟جنسن کنار ماشین ایستاده بود و عجیب نگاه میکرد. ممکن بود آخرین باری باشه که میدیدمش. انگار نمیتونست من رو تنها بذاره. قبلاً هم همینطور بود. تا جایی که میتونست از من حمایت میکرد. دوست خوبی بود، به جز اشتباهی که با کارا در حقم کردن...
دلم نمیخواست زندگیش بهم بریزه. هنوز خیلی جوون بود. به سمتش جلو رفتم و جوری نگاهش کردم که حرف های سه روز پیش رو به یادش بیاره. دیگه حرفی از اون جریان نزده بودیم. نمیخواستم بهش فشار بیارم. زین جدی گفت:
- راه بیفت.جنسن در ماشین رو باز کرد اما سوار نشد. جلوتر رفتم و خواستم دوباره شماره رو زمزمه کنم که زین باز گفت:
- جنسن!
جنسن کمی این پا و اون پا کرد و بعد از بررسی اطراف و زین و من، سوار شد. هنوز هم نگاهش به من بود. نزدیکش بودم. آروم گفتم:
- حرف هام رو یادته؟صورتش ناراحت شد و با سردرگمی به علامت منفی سر تکون داد. دنده عقب گرفت و از من دور شد. میدونستم آدمی نیست که همچین ریسکی کنه. به سمت زین رفتم و گفتم:
- کجا فرستادیش؟جوابم رو نداد و به سمت خونه رفت. به چراغ های روشن ماشین که توی تاریکی فرو میرفت نگاه کردم. جاده ناهموار چراغ ها رو تکون میداد و صدای خش خش لاستیک ها رو سنگریزه ها هنوز همراه صدای جیرجیرك به گوش میرسید.
دستم رو روی گردنبندم گذاشتم. از روز اولی که توی بازجویی ها، کاول باهام مخفیانه صحبت کرده بود، از ریسک این کار باخبر بودم. حتی میدونستم ممکنه مجبور بشم به کارهای سخت تری از ساخت مخدر دست بزنم تا من رو وارد گروهشون کنن. اما سوئیفت ندونسته کارم رو راحت کرده بود و دو سال منتظر آزاد شدنم مونده بود.
هر چقدر اون موقع شانس آورده بودم و کارم راحت پیش رفته بود، حالا بدشانسی بهم رو آورده بود. اما چیزی این حقیقت رو تغییر نمیداد که مهم تلاشی بود که من کرده بودم و النور هم همه چیز رو به آنه گفته بود. حالا آنه میدونست که من دوباره دنبال خلاف نرفتم و این ها برنامه ی قبلی بوده. بقیه اش دیگه مهم نبود. حتی اگر همین امروز کارم رو میساختن هم اهمیتی نداشت...
YOU ARE READING
Too late to love... [L.S]
Fanfictionاگه یه چیز تو زندگیم باشه که بابتش پشیمون نباشم، اوردن تو به زندگیمه! حتی اگه خود تو، اونی باشی که از هیچ کاری واسه نابودیم دریغ نکرده و نمیکنه....