هی😁👋
*********************
بعد از دو سال پشت فرمون نشسته بودم و میترسیدم که تصادف کنم.
از ادامه دادن این بازی احساس خطر میکردم اما میدونستم که چاره دیگه ای ندارم!
یه قولی داده بودم و باید پاش می ایستادم، هم به خاطر خودم و هم به خاطر خانواده ام.وگرنه میتونستم همین حالا یه تصادف راه بندازم که پلیس ها رو به این سمت بکشونم اما...
تک سرفه ای کردم و آدرس تیلور رو توی سرم مرور کردم. باید همه چیز رو با جزئیات به خاطر میسپردم. راه هایی که میتونستم از مسیر منحرف بشم زیاد نبودن.هوران امروز همراهم نیومده بود، تنها بودم که تیلور بویی از ماجرای وابستگی من نبره.
هوران از نظر اون فقط یه دلال بود که سهمش رو میگرفت، همین.
هم میکروفون داشتم و هم به ماشین ردیاب وصل بود البته چیزی بود که به من گفته بودن، میدونستم حتماً تا یه جایی تعقیبم هم میکنن...
البته تا حدی بهم اعتماد کرده بودن که الان تنها بودم. درواقع، چاره دیگه ای نداشتن...با وجود اینکه قبلاً چشم هام بسته بود، مسیر خیلی آشنا به نظر میرسید.
کمی با تصوراتم فرق داشت اما همونطور که حدس زده بودم خارج از شلوغی شهر بود. ویلای بی سرو صدایی شمال غرب لندن. وقتی وارد حیاط خونه شدم سعی کردم فکرم رو آزاد کنم.از اینکه تنها اومده بودم استرس داشتم و اصلاً لازم نبود که نقش بازی کنم.
مردها من رو به داخل راهنمایی کردن و کتم رو گرفتن. تیموتی نبود. تیلور جلوی یکی از پنجره های سرتاسری ایستاده بود و به بیرون نگاه میکرد.
وقتی دید حرکتی نمیکنم، گفت: بشین هری!لحنش اصلا دوستانه نبود!
بلاخره به سمتم برگشت و مردها رو مرخص کرد. روی مبل نشستم که روی صندلی کناری من نشست و نگاهم کرد.
این بار پیراهن کوتاه و زیبایی که پشتش کاملا باز بود پوشیده بود و با چشمای ریز شده تک تک حرکاتم رو زیر نظر گرفته بود. از اینکه تنها اومده بودم پشیمون شدم...
حس میکردم چیزی شده که اینطور بهم زل زده!به اطراف سالن و پله ها نگاه کردم. هیچ کس نبود و سکوت هم آزار دهنده شده بود.
- مظطرب به نظر میای هری!
دوباره به صورتش نگاه کردم و گفتم:
- من؟! نه اینطور نیست! عامم فقط اینکه... هوران... اون نتونست امروز باهام بیاد...
- پسر باعرضه ایه... و قابل اعتماد. خبر جنس رو بهت داد؟توی دلم گفتم «اره خیلی قابل اعتماد!» و بلند گفتم: بله گفت...
-خوب بود. البته باید فروشش رو هم بسنجم!
-دیر خبر دادید. من فکر کردم پشیمون شدید...
-اگر پشیمون میشدم چی میشد؟
-به هوران میگفتم کس دیگه ای رو معرفی کنه خب!-چیزی که به ما نرسه به رقیب ما هم نمیرسه هری!
از صورت جدیش چیزی خونده نمیشد. حرفی نزدم که خودش ادامه داد:
- تو دقیقاً دنبال چی هستی؟!
YOU ARE READING
Too late to love... [L.S]
Fanfictionاگه یه چیز تو زندگیم باشه که بابتش پشیمون نباشم، اوردن تو به زندگیمه! حتی اگه خود تو، اونی باشی که از هیچ کاری واسه نابودیم دریغ نکرده و نمیکنه....