part 6

75 19 159
                                    

گیم آن😌
****************

به لطف چند ساعت زحمت دکتر و مسکن هاش حالم بهتر بود. میتونستم بدنم رو تا حدی تکون بدم و دردم موقتاً قطع شده بود.
روی تخت سفید و فلزی نشسته بودم و تکیه ام به بالش کوتاه پشتم بود. بیناییم عادی تر شده بود و چشم هام از شوك بیرون اومده بود.

نور آفتاب اتاق رو آرامش بخش میکرد اما من از درون متلاطم بودم. نمیدونستم کجام...
نمیدونستم صبحه یا بعد از ظهر...
اتاقی که ازش اومده بودم هیچ روزنه ای نداشت!
بدتر از همه این بود که نمیدونستم چه اتفاقی برای جنسن و کارا افتاده.

در با قزقز باز شد و همون دو مرد وارد شدند. هیکل های خیلی درشت داشتن اما عادی لباس پوشیده بودن. تنها موردی که جلب توجه میکرد عبوس بودن زیاد چهره و حالت بدنشون بود که ناخودآگاه ترس ایجاد میکرد. به خصوص که من اینجا واقعاً احساس تنهایی و بی پناهی میکردم.
اب دهنم رو قورت دادم اما چهره خونسردمو حفظ کردم. یکی از مرد ها به طرفم اومد. دستش رو بالا آورد و نایلونی رو روی تخت انداخت و حرفی نزد. داخل نایلون رو نگاه کردم. یه تیشرت و شلوار تو خونه!
مرد سرش رو به سمت در تکون داد و کوتاه گفت: بپوش بریم.

سرتق بازی اینجا جواب نمیداد. دیگه جون آسیب دیدن نداشتم.
تا همین جا هم زیادی تحمل کرده بودم، باید میفهمیدم قراره چه اتفاقی بیفته.
بی خیال حضورشون شدم و ملافه رو کنار زدم. مرد با بی اعتنایی به سمت پنجره رفت.
تیشرت رو به زحمت پوشیدم و کمر شلوار رو با دست نگه داشتم که نیفته. حداقل گشاد بود و به ساق پام کشیده نمیشد. خواستم کامل بلند بشم که فهمیدم خیلی هم حالم خوب نیست! فقط تظاهر میکردم که بهتر شدم...
به زور و با درد، سر پا ایستادم. نزدیک بود بیفتم که مرد زیر بازوم رو گرفت.
حرکتش اصلاً کمک کننده نبود فقط میخواست معطل نکنم و سریع تر از این اتاق بیرون برم.

موهام رو پیشونیم نامرتب پخش بود، به سختی راه میرفتم. مرد دوم خواست بازوی دیگه م رو بگیره.
این همونی بود که سوال پیچم کرده بود و ازش کتک خورده بودم. همون که قصد بریدن انگشتمو داشت و تا مرز کشیدن ناخونام پیش رفته بود.
خودم رو عقب کشیدم که دستش رو بندازه. خشن ترین نگاهی که میتونستم رو بهش انداختم و امیدوار بودم چشمام با وجود کبودی و ورمش هنوزم اون حالت وحشیش رو به رخ بکشه. انگار اثر کرد چون دیگه سمتم نیومد دنبالمون حرکت کرد.

خودم رو به زور با قدم های بلند مرد هماهنگ کرده بودم. وقتی من رو وارد اتاق بزرگی کرد و به سمت جلو هول داد. از درد زانو، ناله ای کردم و گفتم: چی از جون من میخوایید؟

صدام نشون میداد که بر خلاف ظاهری که حفظ میکنم، خیلی شکننده ام و این اذیتم میکرد. یاد کارا افتادم...
مادرش رو از دست داده بود و خیلی بی کس شده بود. هیچکدوم از اینا حقش نبود. دوباره گفتم:
- دوست هام کجان؟
...-
- چکارشون کردید؟
- خفه!
و با بی حوصلگی بیرون رفت. نگاهم رو دور اتاق گردوندم.
اینجا هم کاناپه داشت، هم پرده و لوستر. به اندازه ای بزرگ بود که اسمش رو پذیرایی بذاري ولی اینجا شبیه خونه نبود.
با قدم های کوتاه به سمت یکی از کاناپه ها رفتم و سعی کردم آروم بشینم که به بدنم فشار نیاد. مرد دوم وارد اتاق شد. با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
- دوست هام کجان؟
- همین جا.

Too late to love...  [L.S]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora