یکم هیجان بدیم به داستان:))
*********
رو تخت نشسته بودم و به چشم های بسته لویی نگاه میکردم.
دنبال یه راه حل بودم که این اوضاع رو مرتب کنم. به ساعت نگاه کردم. ۳ شب بود. احتمالاً تا حالا تکلیف تیلور و تیموتی روشن شده بود. شاید هم هنوز زود بود. حتماً محموله ها رو نصفه شب بارگیری میکنن. هیچ نظری در مورد اتفاقاتی که در جریان بود، نداشتم. باید مخم رو به کار مینداختم.دلم برای تیموتی میسوخت. یه بار جونم رو نجات داده بود، بهش مدیون بودم. تو حرف هاش صداقت داشت. پسر ساده ای بود واقعا عاشق النور شده بود اما کی حرفش رو باور میکرد؟ سر تکون دادم که این فکرها رو از خودم دور کنم. از تخت پایین رفتم، خیلی آروم، نیم ساعت نشده بود که لویی بعد از کلنجار رفتن های همیشگیش خوابیده بود.
از پارچ داخل یخچال یه لیوان آب ریختم. لیوان رو سر کشیدم و خواستم سر جام برگردم که چشمم به کمد دیواری لباس هاش افتاد. کلید رو از در بر نداشته بود. این اواخر دیگه چیزی رو از من پنهان نمیکرد.
دوباره نگاهم به سمت ساعت چرخید. بعد به چشم های بسته ی لویی. بیشتر از سه ساعت نمیخوابید. اگر به خاطر من نبود اصلاً روی تخت نمی اومد...
ولی حالا که خوابیده بود! فاصله اینجا تا خونه ی سوئیفت ها اونقدری نبود که تو خلوتی خیابون های شب نشه طی کرد. نفس عمیقی کشیدم و فکر هام رو جمع کردم. ریسکش خیلی زیاد بود. ترسیدم و روی تخت برگشتم.سعی کردم به صدای نفس های منظمش گوش ندم و پلک هام رو محکم بستم. تکلیفش چی میشد؟ باید ذهن النور رو به طرف پدرش سوق میدادم. اون قلق کاول رو بلد بود...
باید هردوشون رو از لویی دور میکردم. امشب تنها فرصتم بود که النورو ببینم. تنها فرصتم بود، چطور باید میخوابیدم؟ پلک هام رو باز کردم. تا حالا ندیده بودم وسط همون خواب کوتاهش بپره.باز فکرم سراغ تیموتی رفت. اگر زودتر از پلیس میرسیدم میتونستم باخبرش کنم. بعد تیلور فراریش میداد. البته ممکن بود خونه شون تحت نظر باشه. به هر حال چیزی که از دست نمیدادم. یا تیموتی رو باخبر میکردم، یا با النور درباره پدر لویی حرف میزدم.
شجاعتم رو از اعماق وجودم بیرون کشیدم و بلند شدم. به سمت کمد رفتم. من نمیخواستم تر و خشک با هم بسوزن. منی که به خاطر مادر کارا آیندهم رو به خطر انداختم، به خاطر لویی هرکاری میکردم. همین امروز بهش گفتم، نمیذارم صدمه ببینه، پس اگه لازم بود جونمو هم میدادم...
کمد رو آروم باز کردم و سوئیچ ماشین دوم رو برداشتم. ماشینی که بیشتر لویی ازش استفاده میکرد. لباس هام رو با بیشترین سرعت از جالباسی بلند کردم و آروم از اتاق بیرون زدم. تو اتاق جلویی لباس ها رو با عجله پوشیدم و خارج شدم. نگاهی به اطراف انداختم. آهسته با کلیدی که به سوئیچ آویزون بود، در اصلی رو باز کردم و با کمترین سر و صدا خودم رو به آسانسور رسوندم و از ساختمون بیرون رفتم.
YOU ARE READING
Too late to love... [L.S]
Fanfictionاگه یه چیز تو زندگیم باشه که بابتش پشیمون نباشم، اوردن تو به زندگیمه! حتی اگه خود تو، اونی باشی که از هیچ کاری واسه نابودیم دریغ نکرده و نمیکنه....