هی گایز😁👋🏻
این چپتر یه بلوجابه معصومانه داره گفتم در جریان باشید.😂💦
******************
با احساس سرما از خواب بیدار شدم. طبق عادت بدون تیشرت خوابیده بودم و بازوهام مور مور شده بود. چشم هام رو مالیدم و به ساعت نگاه کردم. ۷ صبح بود. تو فضای نیمه تاریک گشتم که کنترل اسپیلت رو پیدا کنم اما چشمم به لویی افتاد که مثل جغد اون طرف تخت چهارزانونشسته بود. جا خوردم. اصلاً فکر نمیکردم امشب پیداش بشه! با چشم های درشت به من نگاه میکرد و کنترل توی دستش بود. گفتم:
- درجه اش رو زیادتر کن سرده...به روی خودش نیاورد. به خاطر دست ضعیفم نمیتونستم به اون سمت بچرخم. نمیخواستم بهش فشار وارد بشه، موقع بریدن گچش هم یه کم زخمی شده بود... تکرار کردم:
- درجه اش رو زیاد کن.
- شنیدم.
- سردمه...
- میدونم!
- زیاد نمیکنی؟
- نه.
با حرص گفتم: به درك!ملافه رو تا روی سرم کشیدم و پلک هام رو بستم. چند ثانیه بعد کولر رو از حالت گرمایشی برداشت و درجه رو کمتر کرد و فضا سردتر هم شد. روی دست سالمم غلت خوردم. پشت به اون دراز کشیدم و پاهام رو توی دلم بغل کردم. دیوونه ی سادیسمی!
تخت تکونی خورد و صداش از بالای سرم گفت:
- چند روز دیگه به دکتر میگم دستت رو معاینه کنه.
از آرامش تو صداش تعجب کردم. پرسید:
- سردته؟
با کلافگی گفتم: خیلی
ملافه رو کنار زد و پشتم دراز کشید. این چه وضعی بود؟ عصبانی گفتم:
- چیکار میکنی؟
- مگه نمیگی سردته؟!کشته ی این استدلالش بودم! دستش رو دورم انداخت و عقب کشید تا فاصله ای نمونه، همونطور که حلقه دستاشو دورم محکم تر میکرد کنار گوشم گفت:
- بگم دکتر کی بیاد؟
پوزخند زدم و گفتم:
- خودم میرم... نمیخواد نگران سوراخ هات باشی!
عمداً به جمله ی خودش وسط دعوا اشاره کردم. دستش رو اطراف گردنم تکون داد، دنبال گردنبند میگشت! گفت:
- چرا نمیندازیش؟
- نمیخوامش.
- خوشت نیومد از مدلش؟مدلش؟! به نظرش این چیزی بود که ناراحتم کرده؟! سر تکون دادم و جوابش رو ندادم. انگار به زبون آدم فضایی ها حرف میزدم که هیچی از من و حرف هام نمیفهمید. روی دستش بلند شد که صورتم رو ببینه. پلک هام رو بستم. سر انگشتاش روی کمرم حرکت کرد، گرماش دستش روی پوست سردم حس خوبی بهم میداد. اگه فقط یه کمی به من اهمیت میداد بعد... اما بعد چی؟ گیریم که اهمیت میداد، بعد چی؟
- یه گوشمالی به هوران دادم و ردش کردم رفت...
پلک هام از تعجب باز شد. ادامه داد:
- راضی شدی؟هیچوقت فکر نمیکردم به خاطر من همچین کاری کنه، به خصوص با لحن تهدید آمیزی که توی اتاق زین داشت...
به سمتش چرخیدم و به چشم هاش خیره شدم. صورتش خیلی نزدیک بود و واقعاً حس میکردم نگاهش داره صدام میزنه. میخواستم جلوتر بیاد، ولی این بار به میل خودش، نه من!
YOU ARE READING
Too late to love... [L.S]
Fanfictionاگه یه چیز تو زندگیم باشه که بابتش پشیمون نباشم، اوردن تو به زندگیمه! حتی اگه خود تو، اونی باشی که از هیچ کاری واسه نابودیم دریغ نکرده و نمیکنه....