به کاور مورد علاقم سلام کنید.🥰💞
***********************
با احساس درد و تاریکی و شوك از خواب بیدار شدم.
انتظار داشتم که تخت دیگه ای درست نیم متر بالای سرم باشه و چشمم به بقیه هم بندی هام بیفته ولی همچین چیزی نبود...
روی صورتم دست کشیدم و به اطراف نگاه کردم. اتاق خودم تو آپارتمانی که احتمالاً مال هوران بود...
حتی یادم نمی اومد چه خوابی دیدم!ساعت نزدیک ۸ رو نشون میداد. امروز روز سرنوشت ساز من بود، میدونستم گزینه خارج فرستادنم هیچوقت وجود نداشته!
فقط ممکن بود یکی از اعضای گروهشون بشم و به جای دیگه انتقال پیدا کنم، یا اینکه
سرم رو زیر آب کنن که در این صورت نباید از این آپارتمان پام رو بیرون میذاشتم....بعید میدونستم که وسط شهر و یه جای مسکونی اقدام به قتل کنن. امکان پاك کردن شواهد و مدارك کم بود....
اگر همراهشون میموندم تازه کارم شروع میشد. اگه هم میمردم، راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم. شاید مرگی که فقط سعی کرده بودم دو سال عقب بندازم...از جام بلند شدم و بدون مرتب کردن تخت وارد دستشویی شدم.
به صورتم آب پاشیدم. این روزها به خاطر تیلور هم که شده، زیاد به خودم میرسیدم. وضعیتم بهتر از قبل بود. وقتی وارد پذیرایی کوچیک آپارتمان شدم، سکوت مطلق تو گوش هام زنگ میزد.صدا زدم: هی؟!
صبح ها همیشه یا صدای تلوزیون از پذیرایی می اومد یا به هم خوردن ظرف ها یا صحبت کردن هوران. دلشوره گرفته بودم، هیچوقت من رو تنها نذاشته بودن!
مشغول گشتن اتاق خواب، حمام و آشپزخونه شدم. کسی نبود. کمد دیواریش رو باز کردم. نتونستم تشخیص بدم چیزی کم شده یا نه چون تقریباً خالی بود و قبلاً داخلش رو ندیده بودم.
هزار تا احتمال به ذهنم رسید و امیدوار بودم که فقط برای خرید چیزی بیرون رفته باشه.
سه ساعت بعد هم تو بی خبری گذشت. مثل وقتی که لیام تصادف کرده بود و برنگشته بود، حال بدی داشتم. اون روز هم تا عصر نفهمیدم چه بلایی سرش اومده، تا وقتی که مامان فهمید و خبرشو بهمون داد. من اون موقع فقط ۱۲ سالم بود و انقدر گریه کرده بودم که مامان بیشتر از لیام، نگران من بود. همیشه و از همه بیشتر نگران من بود و واقعاً که حق داشت...
این نگرانیش گاهی حتی حسادت لیام و جمارو رو هم تحریک میکرد.نفسم رو با آه بیرون دادم. برای گرفتن پول از تیلور قرار ناهار داشتن، احتمال اینکه از ساعت ۸ رفته باشه خیلی کم بود. باید یه جوری با لویی تماس میگرفتم...
اگه همه چیز مرتب بود، حتماً بهم اطمینان میدادن. دوباره به اتاق هوران رفتم. هیچ وسیله ارتباطی ای نبود! نه موبایل، نه لپ تاپ،...دیگه مطمئن بودم که اتفاق بدی افتاده. نمیدونستم چطوری لویی رو باخبر کنم. شاید بهتر بود با پلیس تماس میگرفتم...
کسی هم نبود که مانع بیرون رفتنم بشه، حتی در قفل نبود!
اما کار من به اینجا موندنم بستگی داشت، من یه وظیفه ناتموم داشتم.
YOU ARE READING
Too late to love... [L.S]
Fanfictionاگه یه چیز تو زندگیم باشه که بابتش پشیمون نباشم، اوردن تو به زندگیمه! حتی اگه خود تو، اونی باشی که از هیچ کاری واسه نابودیم دریغ نکرده و نمیکنه....