part 5

81 15 31
                                    

گایز من کست رو نذاشتم چون مهره های اصلی هنوز نیومدن...

***********************

رو چشم هام دست کشیدم و سرم رو بلند کردم.
ساعت هنوز از شش صبح نگذشته بود. شب درست نخوابیده بودم.
دو سال بود که انتظار همچین روزی رو میکشیدم و دیگه توان منتظر موندن برای چند ساعت رو هم نداشتم.

نه اینکه امروز روز مهمی باشه، فقط...
حس میکردم که بالاخره دارم از بلاتکلیفی در میام و یه حرکتی میکنم!
یه نیروی عجیب زندگیم رو تو دست هاش گرفته بود. گاهی مثل ترمز دست و پام رو میبست، گاهی منو به طرف جلو هول میداد و منتظر بود که یکی از قدم هام رو اشتباه بردارم تا با صدای بلند بگه «من که گفته بودم!».

ذهنم هنوز درگیر کاری بود که دیروز با لوتیزدل کرده بودم. حق رفاقتمون این نبود...
به صورت کارا اون طرف اتاق نگاه کردم که پلک هاش رو بسته بود.

وقتی استارت این کار رو زدم فکر نمیکردم به اینجا بکشه، قرار نبود کسی متوجه بشه. قرار نبود اسمی از من وسط بیاد. قرار نبود زیاد طول بکشه. قرار بود همه چیز مخفیانه پیش بره....

تا قبل از زندان، فکر میکردم همه چیز یه بازیه و من زرنگ تر این حرف هام که گرفتار بشم. نفس عمیقی کشیدم که کارا هم پلک هاش رو باز کرد و گفت:
- چرا نمیخوابی؟
- جنسن قراره کی بیاد؟
- حالا بذار صبح بشه!!!

سر جاش نیم خیز شد و با دست موهاش رو پشت سرش جمع کرد. با غرغر گفت:
- حالا چه عجله ایه؟! بذار یه کم جا بیفتی بعد. نکنه مأموری چیزی برات گذاشته باشن؟!
- اگه قرار بود واسه هر مجرم یه مأمور بذارن که جمعیت لندن دو برابر میشد!!

خندید و من ادامه دادم:
- سری اول رو ببرید حومه شهر که امن تره.
- نگرانی اصلیم پلیس نیست!

از صدای پچ پچ مانندش تنم به مور مور افتاد. خوب متوجه منظورش شده بودم، جوری حرف میزد که انگار باید مراقب درو دیوار هم باشیم...

سه سال پیش همه چیز رو بی خطر میدیدم اما حالا میدونستم که اگه درست پیش نریم خودمون رو به نابودی کشیدیم. بدون اینکه من چیزی ازش بپرسم توضیح داد:
- نگران آدم های تاملینسونم هرولد...

- سرشون با لندن گرمه...
- چرت نگو! از کوچیک ترین تغییرها هم با خبر میشه.. یادت رفته؟!

چی باید جواب میدادم؟! یادم نرفته وقتی که فهمید پا تو کفشش کردیم چجوری زندگیم رو خراب کرد... فقط گفتم:
- اگه تاملینسون که کسی حتی نمیدونه کیه و چیه‌، میتونه همچین تشکیلاتی داشته باشه، چرا من نتونم؟

سکوتش رو که دیدم ادامه دادم:
- شاید اصلاً وجود خارجی نداشته باشه!
- بولشت! بالاخره یکی داره این همه آدم رو میچرخونه یا نه؟
- مشکلی پیش نمیاد. کم کم شروع میکنیم... فعلاً از همین جا!
- هری...
- بعد جامون رو عوض میکنیم، میریم جایی که دست احدی بهمون نرسه...

Too late to love...  [L.S]Where stories live. Discover now