زین رو ببینین اخه 🥺🔥
عااااشق موهاشم ولی احتمالا هرکی غیر زین سبز کنه شبیه خیار بشه.. 🤣
*************
هوران بسته رو روی میز گذاشت و گفت: این دفعه سر خود کاری نکن!
نگاهم رو از صفحه تلوزیون جدا کردم. حداقل تو دو روز گذشته اجازه تلوزیون دیدن و کتاب خوندن رو بهم داده بود وگرنه از بیکاری سرم رو به سقف می کوبیدم.
بسته کوچیک کاغذپیچ رو برداشتم چشمامو با تعجب ساختگی گرد کردم.
- سر خود؟! فکر میکردم دیگه فهمیده باشی که قراره با نقشه من پیش بریم...
گفتم و با شیطنت ابرومو براش بالا انداختم.به سمت اشپزخونه رفت، با بطری آب برگشت و گفت:
- تو جوجه محصل میخوای به من درس بدی؟!
-متاسفم جوجه طلایی! ولی من بلد نیستم به روش امثال تو دخترارو به فاک... اوه ببخشید! منظورم این بود که.... تحت تاثیر قرار بدم!نگاهی چپ بهم انداخت و گفت:
- پس هر غلطی که امثال خودت میکنن، بکن!
-خوبه... من کار خودم رو میکنم، تو هم کار خودت رو بکن.
با حرص روی کاناپه جلویی من لم داد و گفت:
- وقتش که برسه، با کمال میل!تلوزیون رو خاموش کردم و به سمت اتاق رفتم که آماده رفتن بشم. صداش از پشت سر می اومد:
- موقع پوشیدن تنظیم میکروفون به هم نخوره!
این بار پیراهن مردونه زرشکی رنگی پوشیده بودم که میکروفون رو به زور زیر یقه اش قایم کرده بود.
همون پروسه ملاقات قبلی تکرار شد با این تفاوت که من موقعیت رو بهتر درك میکردم و تقریباً تکلیفم با شرایط روشن بود.
باید این کار رو درست انجام میدادم. اگر هم میمردم حداقل خانوادم آسیبی نمی دیدن...
تیلور بسته نمونه ای رو که از طرف آزمایشگاه تاملینسون برامون فرستاده بودن، تو دستش تکون داد و نگاهم کرد.با هیجان بچه ای که نقاشی هاش رو به مادرش نشون میده به صورتش زل زده بودم.
وقتی کاری نکرد سریع با ذوق گفتم: از گوشه ی چپش باز میشه....
تیلور هم لبخند زد و با سرگرمی گفت: میخوای خودت باز کنی؟به صورت هوران که خودش رو در حال حرص خوردن نشون میداد، یا شاید هم واقعاً حرص میخورد، نگاه کردم و گفتم: باز کنم؟؟
مثل مادری که اجازه ی شیطنت داده باشه دستش رو تکون داد.با سرعت به سمت تیلور که طرف دیگه ی میز بود رفتم که بادیگارد کنار مبلش به حالت آماده باش به سمت من حرکتی کرد. سر جام ایستادم و با ترس به مرد نگاه کردم که تیلور لبخندی زد و گفت:
- مشکلی نیست!
مرد عقب. تیلور با خنده رو به من گفت:
- بیا پیش من بشین کیوتی...هوران با گونه های قرمز شده از حرص فنجون توی دستش رو محکم روی میز شیشه ای گذاشت و من اهمیتی ندادم.
کنار تیلور نشستم، بسته رو به دستم داد. گفتم: اینجوری...
و مشغول باز کردن بسته کوچیک شدم. وقتی کارم تموم شد، صورت تیلور پر از خنده بود ولی هوران و تیموتی بی تفاوت نگاه میکردن.
حتی حس کردم ته چشم های تیموتی میشه رگه ای از نفرت رو دید. احتمالاً رو خواهرش حساس بود!
تیلور بسته رو از دستم گرفت و با چاقوی روی میز نمونه کوچیکی از پودر شیری رنگ برداشت.
وقتی توی آزمایشگاه خودم درست می کردم، رنگش کمی تیره تر میشد. به همین خاطر نمیشد تو بازار به عنوان شیشه یا آیس فروخت...
کمی از پودر رو چشید و بعد بسته رو به مرد پشت مبل داد. مرد دور شد و به سمت طبقه ی بالا رفت.
YOU ARE READING
Too late to love... [L.S]
Fanfictionاگه یه چیز تو زندگیم باشه که بابتش پشیمون نباشم، اوردن تو به زندگیمه! حتی اگه خود تو، اونی باشی که از هیچ کاری واسه نابودیم دریغ نکرده و نمیکنه....