part 29

47 16 23
                                    

*از لای در سرک میکشد*
عامم سلام؟! خوبین؟ چه خبر؟! منم خوبم!
زین هم خوبه نشسته داره دیالوگای فن فیک بعدی رو تمرین میکنه...

کلا سه تا مونده یه جا اپ میکنم تموم شه:))


*******************

این چند روز یه وعده درست و حسابی هم نخورده بودم ولی اشتها نداشتم. فقط میخواستم یه گوشه بیفتم و دیگه بلند نشم. لامپ رو خاموش کردم و کنار ساك روی موکت دراز کشیدم.

نور چراغ برق بیرون قسمتی از پذیرایی رو روشن میکرد. نفس عمیقی کشیدم. دلم نمیخواست جزئیات اتفاق های امشب رو مرور کنم اما انگار کنترل حافظه ام دست خودم نبود. صورت زین پشت پلک هام حک شده بود. من واقعاً دلم میخواست بمیره، اما... دوباره اون لحظه ها برام زنده شد.

لحظه ی دیوونه کننده ی تصمیم گیریم. سقوط ماشین... آتیش... دره... دست هام رو مشت کردم. من گناهی نداشتم. اگه این کار رو نمیکردم تا الان مرده بودم. مرگ بعد از شکنجه. این تنها راهم بود!

نمیدونستم چقدر گذشته که چیزی به صورتم خورد و سریع چشم هام رو باز کردم. بالشی کنار سرم گذاشته بود و توی دستش پتو داشت. روی زانوهاش نشسته بود. بالش رو زیر سرم گذاشتم. خودش پتو رو روم کشید و همون جا نشست. حالت مات صورتش ناراحتم میکرد. میدونستم ذهنش به این زودی ها زین رو پس نمیزنه. فکر میکرد دوباره بهش خیانت کردم و فرصتی نشده بود که در موردش حرف بزنیم. گفتم:
- من فقط میخوام بهت کمک کنم. میدونی...

حرفی نزد. جمله‌م رو کامل کردم:
- اگه خودت نمیخواستی اگه... اگه از این وضعیت خسته نشده بودی، خیلی زودتر از این حرف ها جلوم رو میگرفتی.

سر تکون داد. ادامه دادم:
- فقط منتظر بودی یه نفر ازت بخواد.
- خیلی وقته کم آوردم. حتی اون روزها فکر نمیکردم فرستادنت تو تشکیلات سوئیفت هم نتیجه بده.
ب

بین... اون مخدرها خطرناك...
- ولش کن... دیگه مهم نیست.

اینطوری میگفت که من ناراحت نباشم ولی میدونستم براش مهمه. گفتم:
- بیا اینجا.
دستم رو براش باز کردم. کنارم دراز کشید. زانوهاش رو جمع کرد و پلک هاش رو بست. پتو رو روش انداختم. روی موهاش دست کشیدم و گفتم:
- هر اتفاقی که بعد از این بیفته، شک نکن که همه اش به صلاح خودته.
بدون اینکه پلک هاش رو باز کنه گفت:
- تو به فکر صلاح خودت باش، من میدونم دارم چکار میکنم! به من گفتی «خودخواه»... نشون میدم که جلوی تو فرق میکنم.

چشم هام رو بستم اما میدونستم که هر دومون فقط ادای خوابیدن رو در میاریم.
وقتی بعد از ساعت ها تقلا و بی خوابی و کابوس بیدار شدم، یه رگه آفتاب توی اتاق افتاده بود و کسی کنارم نبود. سرم رو به اطراف چرخوندم که تو ماهیچه های خشک شده‌م احساس درد و گرفتگی کردم. لویی پشت کرکره ی پنجره به بیرون نگاه میکرد. بخار از لیوان توی دستش بلند میشد. صدام رو صاف کردم و گفتم:
- قراره چکار کنیم؟

Too late to love...  [L.S]Where stories live. Discover now