part 31

97 18 33
                                    

روی فرش کرم رنگ اتاقم نشسته بودم. نه دیشب شام خوردم، نه امروز صبحونه اما برعکس چیزی که تصور میکردم، خیلی آروم بودم. سکوت فضای آپارتمان هم به این آرامش کمک میکرد.

تنها ترسم از این بود که از پس کاری که لازم بود انجام بدم، بر نیام. ساعت ۱۰ صبح بود و فقط ناتی تو خونه نبود. میدونستم که بر میگرده. منتظر بودم که بعد از اومدنش، یه عده به داخل هجوم بیارن. همه چیز رو برای صدمین بار تو ذهنم مرور کردم، زمانبندی هایی تنظیم کرده بودم، همه ی اطلاعاتی که از گوشه گوشه ی این خونه داشتم و کسی خبر نداشت... کم کم باید حاضر میشدم. احتمالاً کاول منتظر برگشتن ماشین ناتی بود که صبح زود خارج شد.

سراغ کوله ی گوشه اتاق رفتم. دیشب چند تا لباس و وسایل ضروری رو داخلش گذاشته بودم. کتم کاملاً در دسترس و آماده بود که با اولین نشونه از پلیس بردارمش. صدای راه رفتن اومد و بعد سایه ای روی دیوار جلوم افتاد. سرم رو برگردوندم و نگاهش کردم. همون تیشرت سفیدی رو که براش خریده بودم، پوشیده بود. اشک پشت چشم هام جمع شد. این چند روز خودش راه رو برام باز گذاشته بود...

نگار از همه چیز خبر داشت ولی نمیخواست مستقیم به روم بیاره که دارم تحویلش میدم. آروم گفت:
- داری جمع میکنی؟

آب دهنم رو قورت دادم. جوابی نداشتم. دوباره گفت:
- همه چی داره تموم میشه. نه؟
با صدای گرفته ای گفتم:
- نگران نباش!

کوله رو کنار لباس هام انداختم و به طرفش رفتم. هنوز به من زل زده بود. حال خوبی نداشتم... اون آرامش رفته بود... دست هام رو دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم:
- نگران چیزی نباش عزیزم...
لبخند معنی داری زد و گفت:
- نیستم... تا قبل از تو من هیچوقت چیزی برای از دست دادن نداشتم.

چشم هام خیس شد و دوباره گفتم:
- من هم چیزی ندارم... نه اینجا، نه هیچ جای دیگه... زندگی من همین چند ماه بود که با تو گذشت... همه ی اون هایی که ادعا داشتن خیلی شیک بهم پشت کردن... بعد از تو دیگه
چیزی برام مهم نیست. هر چیزی یه روز اهمیتش رو از دست میده.

دستش رو کنار گوشم گذاشت و با انگشت شست گونه ی خیسم رو پاك کرد و گفت:
- من از هیچی پشیمون نیستم به جز کاری که با تو کردم. از روزی که چشمم بهت خورد ازت خوشم اومد، چرا با کسی که ازش خوشم اومد این کار رو کردم؟؟!!
- نترس...
سر تکون داد و با نفس عمیقی گفت: من از مرگ نمیترسم.

گریه ام بیشتر شد و گفتم: آروم باش. اونطوری که تو فکر میکنی نیست. من نمیذارم صدمه ببینی لو...

صدای در ورودی باعث شد هر دو به سمت در اتاق نگاه کنیم. بعد صدای ناتی گفت:
- کجایید؟ الو؟!

لویی دستی بین موهاش کشید و بیرون رفت. من چشم هام رو پاك کردم. زیپ کوله رو بستم و بیرون رفتم. هر سه مشغول صحبت بودن. از لویی ممنون بودم که این چند روز مثل سابق رفتار کرده بود. انقدر مقتدرانه که کسی به چیزی شک نمیکرد. ناتی گفت:
- امروز یه جور خاصی نیست؟

Too late to love...  [L.S]Where stories live. Discover now