😁فردای شب حجله:
***************
زیر ملحفه مچاله شده بودم و به اون طرف تخت نگاه میکردم.
پشت به بالش ها و تخت، لم داده بود و پنجمین سیگارش رو دود میکرد.
صورتش رو به طرفم چرخوند. نگاهش ناراضی بود. ته دلم حس بدی داشتم هرچند که بدرفتاری نکرده بود، برعکس خیلی هم ازش راضی بودم. میدونستم خودش هم حس بدی داره.به خاطر دود سرفه ای کردم. سیگار رو روی جاسیگاری کنار تخت له کرد و گفت:
- ها؟!
- چی ها؟!
- زل زدی به من!!
- نگاه هم نمیشه کرد؟!ساکت شد و صورتش رو به اون سمت اتاق برگردوند. نگاهم دوباره روی گودی کمرش لیز خورد. روی گردنو موهاش... به عنوان کسی که دیشب باهاش بوده زیاد ازم فاصله نگرفته بود؟ دوباره به سمتم نگاه کرد و با کلافگی گفت:
- چیه؟ پشیمونی؟خیلی خوب بود! مگه میشد خوشم نیاد؟! ولی گفتم:
- آره، خیلی...
- حق داری، لیاقت شما شاهزاده با اسب سفید بود پرنس هرولد!
تو این موقعیت داشت سرکوفت میزد! چهارزانو نشستم و ملافه رو رو پاهام گذاشتم و گفتم:
- من دانشجوی برتر شیمی ام! من...
با خونسردی وسط حرفم پرید: بودی...همین دیشب به من چسبیده بود!
گفته بود از قبل از زندان رفتن چشمش رو گرفتم...
حالا هم که به چیزی که میخواست رسیده بود، خب؟ یعنی تموم شد؟!تکونی خورد که خودم رو عقب کشیدم. درست نشست و گفت:
- نمیفهمی؟! تو فقط مــَن..... اینجا رو داری؟پوزخند زدم. با دست به جایی که نمیدونستم کجاست، اشاره کرد و ادامه داد:
- اون بیرون هیچ خبری نیست هری! من هرچی تو این دنیا بود رو دیدم، همه رو تجربه کردم، دنیای اون بیرون حتی از این به قول تو دخمه هم تاریک تره!ناراحت نگاهش کردم. اضافه کرد:
- این دنیا و ادم هاش حتی اگه دستشون به خورشید هم برسه، نابودش میکنن.
- به لطف آدم هایی مثل تو...
عصبی داد زد: مثل ما هری! مثل مااااابه سر و وضعمون نگاه کردم و کفری شدم. گفتم:
- الان وقت این حرف هاست؟
هنوز عصبی بود. درحالی که سیگار دیگه ای بیرون میکشید گفت:
- نه، الان دیگه وقت اینه که از اتاق بندازمت بیرون.خنده کوتاهی از سر دلخوری کردم و با کنایه گفتم:
- مثل بقیه هرزه هات؟ نه؟!
سیگار رو نرسیده به لبش پایین آورد و با همون عصبانیت طوفانی که گاهی ظهور میکرد به صورتم خیره شد. لب باز کرد که حرفی بزنه اما زودتر دست بلند کردم و گفتم:
- به خودت زحمت نده... خودم میرم.و به طرف لباس های اطراف تخت رفتم. لباس هام رو جمع کردم و اون از یخچال بطری های عزیزش رو بیرون آورد. حرفی نزد... جلوم رو هم نگرفت...
اما هنوز روی صورتش اخم بود.
******باز سر ناهار رو به روی زین افتاده بودم که بدجوری بهم زل زده بود.
نشستن برام اصلا راحت نبود ولی سعی میکردم عادی رفتار کنم مخصوصا که زین تک تک حرکاتم رو با نگاهش دنبال میکرد، انگار فکرهام رو میخوند..
اگه میخوند که آبروم میرفت!
YOU ARE READING
Too late to love... [L.S]
Fanfictionاگه یه چیز تو زندگیم باشه که بابتش پشیمون نباشم، اوردن تو به زندگیمه! حتی اگه خود تو، اونی باشی که از هیچ کاری واسه نابودیم دریغ نکرده و نمیکنه....