part 28

82 18 67
                                    

سلام👋🏻
پارت ۲۸عه و قطعا قرار نیست ساده ازش بگذرم...
من اخر این قسمت هیچ حرفی باهاتون ندارم اصلا نه دیدم نه میشناسمتون😂

بسم الله بگیرین شروع کنین.

*******************
رو بخار آینه دست کشیدم و به صورت بی روحم نگاه کردم. از صبح که وارد این سوئیت شده بودیم و درباره جنسن گفته بودن دیگه حوصله هیچ چیز رو نداشتم. حتی حوصله حموم. فقط زیر دوش بی حرکت ایستاده بودم و تو آینه به گردنبندم زل زده بودم. اما آینه هم تو بخار حموم کوچیک، مدام مات و مات تر میشد.

بین تکه های لایت موهام دست کشیدم و صورتم رو زیر آب نگه داشتم. شیر آب گرم رو بستم. اجازه دادم قطره های آب سرد تمام بدنم رو بپوشونن. چیزی به بی حسی و کرختی تنم اضافه نمیکرد. پلک هام رو بستم. دندون هام به هم میخورد و دست و پاهام به لرزش افتاده بود. آب گرم رو باز نکردم. بازوهام رو توی بغل گرفتم و فشار دادم. زیر لب ناله ای کردم اما شیر رو نبستم. فقط کف زمین نشستم و زانوهام رو جمع کردم...

از همه ی دنیا خسته بودم. از خودم بیشتر از همه. دلم میخواست این جریان تموم بشه حتی اگر میمردم... فقط میخواستم همه چیز تموم بشه.

لباس هام رو تو همون خیسی حموم پوشیدم و با موهایی که آب ازش میچکید بیرون اومدم. نگاهی به اطراف انداختم. خبری از زین نبود. دو ساعت پیش به یه بهانه ای که من نفهمیدم چیه، بیرون زده بود. حالا هم هوا رو به تاریکی میرفت و هنوز برنگشته بود. قبل از اینکه وارد تنها اتاق سوئیت بشم، دستگیره در ورودی رو چک کردم که قفل بود.

به چارچوب در اتاق تکیه دادم و به لویی نگاه کردم. گوشه تخت توخودش جمع شده بود و به در نگاه میکرد. با دیدن من پلک هاش رو بست. جلوتر رفتم و کنارش نشستم. چشم هاش رو باز نکرد. فقط گفت:
- تمام مدت دروغ میگفتی!

جمله اش بیشتر خبری بود تا سوالی. گفتم:
- دروغ نمیگفتم.
سریع پلک هاش رو باز کرد و نگاه سنگینش روی چشم هام نشست. اضافه کردم:
- تو همیشه میدونستی که با کارهاتون مخالفم... میدونستی اونجا معذبم... تو میدونستی لو... من دروغ نگفتم...
...-
- میدونستی ناراحتم که تو هم قسمتی از این ماجرایی...
- آره. خودم رو به نفهمی زده بودم. از اولین باری که چشمم به چشمای لعنتیت افتاد... تا همین حالا.
- به خودم قبولونده بودم که مسبب اصلی پدرته! ولی ثابت کردی که نیست...

چند بار سرش رو تکون داد. با بی قراری روی تخت نشست و به گوشه دیوار تکیه داد.
- من از شکم مادرم اینکاره به دنیا نیومدم هری!
- ولی خودت ادامه دادی.
- حالم از همه به هم میخورد... تمام عمرم... چرا وقتی خودم سوارکار شده بودم تلافی نمیکردم؟ مگه کی تو این دنیا به فکر من بود؟
- من بودم...
- نه.
- من عاشقت بودم.
- دروغ میگی!

باورش برای خودم هم سخت بود. هنوز مدت زیادی از آشناییمون نمیگذشت ولی وقتی آدم یه چیزی رو میخواد، یعنی میخواد! حالا فرقی نمیکنه که چند ماه گذشته باشه یا چند سال...

Too late to love...  [L.S]Where stories live. Discover now