part 13

68 15 24
                                    

Zouis😈
Zarry🥺
Larry💙💚

*************************

دستی تو موهام که باز یکم بلند شده بود تو صورتم میوفتاد کشیدم و نگاهم رو دور اتاق چرخوندم. چند روز گذشته بود و تمام مدت از بیکاری خودمو با مرتب کردن اتاق سرگرم میکردم.

ناتی لوازمی که تو یه لیست کوتاه رو براش نوشته بودم، آورده بود. یه سری ملافه، لباس و پتو....
سلیقه اش بر عکس هیکل نخراشیده اش بد نبود. نه اینکه عاشق لباس ها شده باشم، فقط از تکراری پوشیدن خیلی بهتر بود. لپ تاپ و مدارکم رو هم گرفته بودم. همه رو از آپارتمان کارا برداشته بودن.
هر وقت بیرون میرفتم، بقیه یا نبودن، یا از اتاق هاشون بیرون نمی اومدن. گاهی هم صدای بحث و داد و بیداد شنیده میشد که من سعی میکردم فقط شنونده باشم. در اتاقم رو فقط شب ها قفل میکردن، شاید میترسیدن که نصفه شب سرشون رو ببرم، چون ورودی اصلی قفل داشت!
شاید هم فقط برای ترسوندن من اینقدر احتیاط میکردن...

از اتاق بیرون رفتم، لابی خالی بود. رو تنها کاناپه لابی نشستم و منتظر شدم که کسی بیرون بیاد.
حوصله ام مثل چند روز گذشته، سر رفته بود اما انتظارم زیاد هم طول نکشید.
نزدیک یک ربع بعد، زین بیرون اومد و با نگاه کوتاهی به من به سمت راهروی منتهی به آشپزخونه رفت.
از سه نفر دیگه شیکپوش تر و مرتب تر بود. مطمئن بودم که حتماً بدن سازی هم میره یا شاید یه باشگاه بدنسازی داشته باشه!
هرچند که حتی اگه هیچ کاری هم نمیکرد قیافه شرقیش جذابش کرده بود و تو هر حالتی خوب به نظر میرسید. دروغ بود اگه میگفتم به تیپ و قیافش حسودی نمیکنم!

خود لویی که زیاد به ظاهر و تیپش نمیرسید، انگار حوصله هیچ چیز رو نداشت...
اکثرا هودی شلوار تنش بود و ساده میپوشید.

دو دقیقه بعد زین با یه دلستر کوچیک برگشت و خواست وارد اتاق بشه که گفتم:
- هی خوشگله!
- چته؟
- نخور چاق میکنه!
چشماشو چرخوند و شونه بالا انداخت که من پوزخند زدم. در رو باز کرد. گفتم:
- من اینجا قراره چیکار کنم؟
- یعنی چی که چیکار کنی؟
- تو مدرسه استثنایی ها درس خوندی؟ اصن درس خوندی؟!
- شرمنده! احتیاجی نیست تیزهوش باشم تا بفهمم تو اینجا هیچ کاره ای!

تق، دلستر رو باز کرد و جرعه ای خورد. تعارف هم نزد بیشعور!
با حرص گفتم: پس واسه چی اینجام؟
شونه بالا انداخت و گفت: حتماً هرزه هاشو رو رد کرده، یه دائمی آورده!

و با سر به اتاق رو به روش یعنی اتاق لویی اشاره کرد و نیشخند زد. خندیدم و گفتم:
- میخوای با خودش هم در میون بذاریم؟ ببینیم من اینکاره ام یا تو مدرسه استثنایی ها میرفتی؟
- فکر بدی هم نیست!
یه جرعه دیگه خورد. به ساعتش نگاه کرد و با شیطنت لبخند گفت:
- اتفاقا الان هم وقت خوبیه!

داخل اتاقش رفت و من اخم کردم. بهتر بود با خودش صحبت میکردم. اتاق لویی چند قدم اونطرف تر بود. دستم رو بلند کردم که در بزنم اما همون جا نگه داشتم. زین حتما یه منظوری داشت که گفت وقت خوبیه!

Too late to love...  [L.S]Where stories live. Discover now