part 7

68 17 26
                                    

دوباره سلام😇👋

**************************

از وقتی که به هوش اومدم، این دومین بار بود که جام عوض شده بود. دفعه قبل تو یه اتاق سیمانی عجیب با یه سطح از آب سرد...
اما این بار کمی متمدنانه تر، روی یه تخت خیلی نرم و اتاقی با دیوارهای کرم رنگ. حالم بهتر از روز قبل بود. دیروز دو وعده غذا خورده بودم به علاوه سوپ مرغی که حالم رو به هم میزد!

تمام روز به خواب و استراحت گذشته بود. این اتاق به نظر قابل اعتمادتر بود ولی نمیدونستم چه کاری از من برمیاد. دو روز بود که صورت کارا و خون روی سرامیک از جلو چشمم پاك نمیشد. حس بره ای رو داشتم که دارن برای قربانی کردن، چاقش میکنن...

در اتاق باز شد و پسری با قد متوسط و موی بلوند اومد داخل چشماش ابی بود ولی برعکس چشمای تاملینسون پرانرژی بود و زندگی توش جریان داشت.
با دیدن لبخند دوستانه ی رو لباش کمی آرامش گرفتم. تقریبا همسن و سال خودم بود...
دیگه داشتم از دیدن مردهای هیکلی و قیافه های عبوسشون خسته میشدم. خودم رو روی تخت بالا کشیدم و پسر دستش رو به طرفم دراز کرد:
-سلام. هوران هستم!

باهاش دست دادم و گفتم: استایلز.
رو صندلی کنار تخت نشست و گفت:
- میشناسم... هری! لطفا اینجا راحت باش.
- راحت؟!!
- میدونم شرایط بدیه اما بهتر میشه...
- تو هیچی نمیدونی!
اخم کرد و مدتی توی سکوت نگاهم کرد. بعد گفت: نگران نباش.
- نیستم فقط میخوام بدونم چرا من رو اینجا آوردید؟
- عجله نداشته باش. اول شرایط رو بسنج بعد اطلاعات بیشتر بخواه!

جوابی ندادم... به نظر از برخورد تند و تیزم خوشش نیومده بود که البته هیچ اهمیتی نمیدادم! خودش دوباره صحبت رو شروع کرد:
- من تاملینسون رو بهتر از تو میشناسم. این آدم نمیتونه «نه» بشنوه.
به من اشاره کرد و ادامه داد:
-این گوشمالی ضروری نبود، اگه تو همکاری میکردی!..

با تعجب نگاهش کردم. دو روز کتک خورده بودم و خیلی راحت میگفت «گوشمالی»!
شاید از نظرشون چیزهای خیلی بدتر هم وجود داشت اما برای من اون دو روز و وضعیت الانم خیلی غیرعادی بود!

-برات یه وظیفه ای در نظر گرفتن که باید انجامش بدی. مسئله پیچیده ای نیست.
-بستگی به اون وظیفه داره! و اوه! خب فک کنم پیچیدگیشو منی که باید انجلم بدم تعیین میکنم بلوندی!
-بیخود سختش نکن... و اینکه دیگه منو با اون اسم صدا نکن!

چشمامو تو کاسه چرخوندمو گفتم:
- اوکی کافیه. من احمق نیستم!
-اتفاقاً هستی!
صدام رو بالاتر بردم و گفتم: وقتی کارم تموم شد چی؟
-این کار مهمیه. اگر براشون قابل اعتماد نبودی تو رو نمی فرستادن! آدم های قابل اعتماد رو نگه میدارن...

پوزخند زدم و گفتم: کی گفته من دلم میخواد باهاشون بمونم؟! کی گفته من قابل اعتمادم؟ پام بیرون برسه، یه راست میرم سراغ پلیس!
-اون بیرون چیزی منتظرت نیست هری! دنیا واینستاده که تو بهش برسی!!
...-

Too late to love...  [L.S]Where stories live. Discover now