part 24

62 14 11
                                    

هی🙂👋🏻

**************
بعد از تحویل جنس ها به کسی که سری پیش با جان دیده بودم مستقیم به سمت ماشین رفتم، باید خودم رو سریع به بوتیک دایمند میرسوندم و با کاول حرف میزدم. جلوی در پاساژ پارك کردم. مغازه تو طبقه اول بود. به همون طرف رفتم و وقتی میخواستم وارد بشم چشمم به ویترین افتاد. نگاهم روی یه تیشرت سفید موند که لبه آستین ها و یقه اش طرح سبز داشت. یه لحظه تو تن لویی تصورش کردم. حتما بهش می اومد ولی به خودم نهیب زدم و وارد شدم.

اولین چیزی که دیدم صورت مضطرب فروشنده بود و بعد النور کالدر که گوشه ای روی صندلی نشسته بود! خب ظاهرا کاول منو در حدی نمیدید که خودش واسه گرفتن اطلاعات بیاد... با دیدنم سر هر دو به سمتم چرخید. گفتم:
- چیزی همراهم نیست.
النور کاملا واضح نفسشو ازاد کرد و سریع ایستاد. نزدیک تر شد و گفت:
- خوبی؟ اوضاع مرتبه؟
به دستم اشاره کرد و گفت:
- آسیب جدی بود؟ دکتر دستت رو دید؟

- خوبم... مشکلی نیست. اطلاعاتی که دادم رو چک کردین؟
- آره. کارت خوب بود...
دوباره مشغول سر و کله زدن با وجدانم شدم. نمیدونستم چی بگم، بدجوری منتظر نگاه میکرد. بالاخره شروع کردم:
- فقط یه آزمایشگاه نیست. در واقع تولید شیشه و کراك ساده‌ست، هر جایی میتونن انجام بدن.
- یا وارد کنن!
- من اطلاعات بیشتر ندارم.
- ما به چند جا مشکوکیم...
- یه سری قوطی با طراحی جدید ساختن با مارك همون کارخونه رنگ کالرفول، برای رد کردن از مرز غربی. من قوطی های پر رو تو انبار شرکت دیدم که با یه کامیون از همون شرکت منتقلش کردن به بریستول.

با دقت گوش میداد، یاد لویی افتادم توی بغلم، حالم از خودم بهم خورد اما اگر نمیگفتم بدتر نبودم؟ آدم هایی مثل کاول و کالدر برای همین مردم از همه چیزشون گذشته بودن...

شماره پلاك کامیون رو دادم که گفت:
- کی حرکت کرد؟
- صبح دو روز پیش، زین هم دنبال کامیون رفت.
با تعجب گفت: صبح؟!!!
با ناراحتی گفتم:
- حتماً تا حالا رسیده، ولی فکر میکنم چند روز صبر میکنن تا خالیش کنن.
- هری! صبح که کامیون داخل شهر نمیرونه!!!
با گیجی نگاهش کردم که گفت:
- شاید طعمه بوده! احتمالا میخواستن تورو امتحان کنن...

و سریع به بیرون ویترین نگاهی انداخت. آدم مشکوکی نبود. زین هم از همون دو روز پیش رفته بود. حالت لویی هم خیلی عادی بود. گفتم:
- شاید اول جایی صبر کردن که شب بشه!
- میدونیم کالرفول کالاهاش رو با همین شرکت پخش میکنه ولی چیز خلاف قانونی تو کار نیست...

دوباره صورت لویی جلوی چشمم اومد، تیله های آبیش که غمگین نگاهم میکرد... نمیدونستم چکار کنم، شاید میتونستم تا قبل از شروع کار کاول یه جوری لویی رو سر عقل بیارم. اره میتونستم... اصلا باید.. باید همه چیز رو گردن پدرش مینداختیم!

- کارخونه مال پدر تاملینسونه
دوباره با تعجب بهم خیره شد و گفت:
- صاحب کارخونه تو این قضیه دستی نداره!
- از کجا میدونی؟
- ایشون مرد محترمیه. یکی از معتبرترین های لندن!
پوزخند زدم و گفتم:
- پس حتی تحقیق هم نکردین!!
- سابقه اش رو داریم... کاملاً پاکه. پسر اولش ۲۰ سال پیش تو آتش سوزی مرده. اسمش هم..
- لویی؟!!
-لویی نیست! بنجامین مالکوم واتسون، پسر ادگار واتسون.

Too late to love...  [L.S]Where stories live. Discover now