یه چپتر خیلی یهویی...
چشمام داره در میاد ولی عب نداره این پارت رو دوست دارم🥺اهنگ وسط پارت هم good enough از little mix هستش💙
***********
مدتی بود که بیدار شده بودم اما دوباره خودم رو به خواب زده بودم. میدونستم لویی مدام تو اتاق چپ و راست میره. منتظر بودم که بره بیرون...دو روز گذشته تو قهر کامل بودم. این بار من به هیچکس توجه نمیکردم. با لویی غذا نمیخوردم. نگاهش هم نمیکردم. تو اتاق جلویی روی کاناپه میخوابیدم. سرم تو لپ تاپم بود و به کار هیچ کدوم کاری نداشتم.
حرف های لویی جلوی نیک و ناتی خیلی برام گرون تموم شده بود. زین هم که از وقتی فهمیده بود مدام رو اعصابم میرفت. باز صدای به هم خوردن وسایل روی میز پخش شد. این بار از دفعه های قبل بلندتر. مثلاً من اینجا خواب بودماااا!!
تو این دو روز وضع همینجوری بود ولی انگار امروز فرق داشت، دیگه زده بود به سیم آخر. قبل اینکه از لج من همه وسایل اتاق رو بشکنه بلند شدم و سر جام نشستم. سر و صداش متوقف شد. تمام بدنم کوفته بود. دیشب هر نیم ساعت یه بار از بی خوابی ساعت رو چک کرده بودم. ساعت مچیم رو از رو میز برداشتم.
اگر آنه بود میگفت «پاشو لنگه ظهره...» ولی نبود. هیچکس نبود و من با قانون های خودم زندگی میکردم. دوباره چیزی رو تو کشو پرت کرد ولی نگاهش نکردم. دوست نداشتم فکر کنه، اهمیتی بهش میدم، در حالیکه داشتم فقط جاسوسی میکردم!
جاسوسی؟ من؟ پس چرا آدرس اون آپارتمان که به نظر مهم میومد رو به کاول نداده بودم؟ باز سوال های تو ذهنم رو پس زدم. بالش رو برداشتم و بی توجه به اون به اتاق پشتی رفتم. تو آینه دستشویی به خودم نگاه کردم. قیافه ام واقعاً بهم ریخته بود. دیشب از حموم یه راست روی کاناپه رفته بودم. با موهای خیسی که حالا کاملاً ژولیده و بد حالت بود. با حوله صورتم رو خشک کردم. شونه رو چند بار سرسری رو موهام کشیدم و بقیه رو ول کردم. حوصله نداشتم.
وقتی بیرون اومدم رو تخت نشسته بود و به این سمت نگاه میکرد. در یخچال رو باز کردم. چیزي که به درد صبحونه بخوره پیدا نبود. حتماً تو یخچال آشپزخونه یه چیزی پیدا میشد. بیرون رفتم. حتی حوصله عوض کردن شلوار گشاد زیتونیم رو نداشتم. ناتی و زین پشت میز آشپزخونه صحبت میکردن. وقتی وارد شدم زین هنوز میخندید اما با دیدن من خنده اش بند اومد. در یخچال رو باز کردم و داخلش چشم چرخوندم. یه بسته شیر برداشتم و درش رو بستم. زین یه جرعه از لیوان مخصوص چایش خورد اما هنوز هر دو با تعجب به سر و ریخت من نگاه میکردن. یه تیکه نون از روی میز برداشتم و گفتم:
- چیه؟! انقدر جذاب شدم که نمیتونید چشم ازم بردارید؟ناتی خنده مسخره ای کرد و زین گفت:
- به درد تکدی گری هم میخوری ها! اون هم پول خوبی توشه.
درحالی که بیرون میرفتم گفتم:
- پس تجربه گدایی هم داری!
جوابم رو نداد. شیر و نون رو روی میز جلوی کاناپه گذاشتم. میز رو دور زدم و دیدم که لویی پشت سیستم ها نشسته و صندلی رو میچرخونه. دوباره شیر و نون رو برداشتم و وارد اتاق عقبی شدم. چشمم به شلوارم افتاد. دلم برای خودم و لباس هام سوخت. یاد روزای زندانم افتادم اما الان که آزاد بودم. نبودم؟
یکی از جین هام رو از کشو در آوردم و خواستم عوض کنم که لویی وارد اتاق شد. روی کاناپه نشست. شلوار و شیر و نون رو برداشتم و به اتاق جلویی رفتم. هنوز زیپ شلوار رو باز نکرده بودم که بیرون اومد و به میز کارش تکیه داد. الان باید دوباره شلوار رو برمیداشتم و میرفتم داخل؟ فکر میکرد خودش و نگاه هاش برام مهمه؟ اون که قبلاً همه چیز رو دیده بود!
YOU ARE READING
Too late to love... [L.S]
Fanfictionاگه یه چیز تو زندگیم باشه که بابتش پشیمون نباشم، اوردن تو به زندگیمه! حتی اگه خود تو، اونی باشی که از هیچ کاری واسه نابودیم دریغ نکرده و نمیکنه....