part 11

57 15 21
                                    

هی گایز🤦🏻👋🏻

سر انتخاب کاور هرچی فحش بلد بودم به خودم دادم که چرا این بلارو سر نری اوردم؟!
این دوتا خنگ اینقد کیوتن که یه عکس مثه ادم ندارن! همش تو همن🥺
یا دارن با نگاه باهم لاس میزنن یا میخندن....
جدی ترین عکسشون همینه که اینجا هم خیلی کوچولوان

**********

از اتاق بیرون اومد و جلوی من رو کاناپه نشست. سرم رو از مجله ای که میخوندم بلند نکردم. لیوان قهوه اش رو روی میز گذاشت و تو گوشی گفت: میدونم..
چند ثانیه بعد جواب داد: دیگه به من ربطی نداره!
عطر قهوه پیچیده بود ولی تعارف هم نزد که برام بیاره! دوباره گفت: چند بار بگم؟!!

سطری که میخوندم رو گم کردم، میدونستم درباره من حرف میزنن..
امشب یه جشن تو ویلای تیلور برگذار میشد که من و هوران هم دعوت بودیم، گفته بودم نمیرم و هوران هم از صبح لج کرده بود که باید بریم!
هم نمیدونستم چجور مراسمی میتونه باشه، هم نمیخواستم خودم رو زیادی هول نشون بدم. بالاخره من هم کار و زندگی داشتم دیگه نه؟! تیلور که نمیدونست من دنبال چی هستم!

هوران عصبی گفت: بیا با خودش حرف بزن.
گوشی رو به سمتم گرفت و گفت: بیا... زین باهات کار داره.
قهوه اش رو برداشت و من جواب دادم: چیه باز؟!
ولی این صدای لویی بود که جای زین تو گوشم پیچید:
- چرا نمیری؟!

- پیش خودش نمیگه، این پسره چرا هر دقیقه اینجاست؟!
- خودش دعوت کرده... مگه سر خود میرید؟!
- من... خب... من نمیدونم اونجا چه خبره! چه جور جاییه...
بعد از چند ثانیه سکوت، جدی گفت:
- حاضر شو و برو تو کارش!
...-
- نمیخوام دم پر اون دختره باشی...
- چی؟!
به گوش هام اعتماد نداشتم! منظورش همون چیزی بود که من فکر میکردم؟!
باز سکوت کرده بودیم. خودش به حرف اومد:
- با خنگ بازیات دلش رو میزنی، ردت میکنه....

نمیدونستم چرا، اما دوست داشتم چیز دیگه ای بشنوم. باز هم مثل دوران دانشگاه داشتم مسخره بازی در می آوردم و برای خودم قصه میبافتم!
ولی به هر حال از دلیلی که آورد دلخور شده بودم. دوباره گفت: حاضر شو هری.
با حرص گفتم: اوکی مشکلی نیست. میریم.
-یه چیزی بپوش که...
منتظر تموم شدن جمله نموندم و گفتم: خدافظ.

گوشی رو به سمت هوران انداختم. فعلاً جلوم نبود که ازش بترسم!
حوصله نداشتم اما رفتم که حاضر شم. هرچی زودتر جریان رو تموم میکردم بهتر بود.
همین مونده بود که تو مجلس تیلور شرکت کنم! از این اوضاع خیلی خسته بودم...
چهار ساعت بعد وقتی وارد حیاط ویلا شدم خیالم کمی راحت شد. تعداد ماشین ها خیلی کم بود، موسیقی هم آروم بود و به درد هیچ جور رقصی نمیخورد. رو به هوران گفتم:
- دیدی گفتم لازم نیست کت و شلوار بپوشم؟!
برام چشم غره رفت و گفت: اون تو معلوم میشه!

تو لابی همه چیز رو تحویل مستخدم دادیم. یه پیراهن سفید با نقطه های مشکی پوشیده بودم و طبق عادت دکمه هاش تا وسط سینم باز بود.
زخم های بدنم دیگه قابل تشخیص نبود. هوران هم بلوز سفید ساده با کت به تن داشت،
نگاهی به ادم های دورو برم انداختم که با توصیفی که هوران کرده بود سازگاری نداشتن، درواقع مجلس ساده ای بود. پوزخند زدم و جوری که فقط هوران بشنوه گفتم:
- دیدی که خبری نیست!
بی توجه به حرفم گفت: برو سراغ تیلور
- پس قبلاً تو مهمونی هاشون شرکت نکردی!
ابروش رو بالا انداخت و گفت: من حتی تو نامزدی تیموتی هم بودم!

Too late to love...  [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora