لازمه بگم به کاور توجه کنید یا میکنید؟!🥺
هری یه جوری خوشگله که اصلا من هیچی من فقط نگاه🔥👀*****************
دیشب شام نخوردم و کسی هم دنبالم نیومد. تمام دیشب رو بیدار بودم، فکرای مختلف تو سرم میچرخید. هنوز هم باورم نمیشد که قراره با لویی هم اتاقی شم، هنوز باورم نمیشد لویی همچین کاری کرده باشه...
حتی دسترسیم هم کمتر میشد و نمیتونستم چیزی رو به گوش کاول برسونم. من آخرین امیدشون بودم وگرنه همچین ریسکی نمیکردن. حتی فرستادن من چندان قانونی هم نبود و من حق نداشتم این موضوع رو جایی مطرح کنم. از زندان رفتن و احساس گناه من حربه درست کرده بودن. کاول تا این حد روشنم نکرده بود!
کاملاً گیج بودم. در باز شد و نیک تو چارچوب ایستاد. گوشه ای از اتاق، رو موکت نشسته بودم. نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- هنوز چیز میزهات رو نبستی که! تا با ناتی بری چند جا و برگرد من میبرمشون....جوابی ندادم و نیک هم سعی نکرد لحن مسخره و پوزخندش رو جمع و جور کنه. به این نتیجه رسیدم که بهتره عادی رفتار کنم. لباس هام رو پوشیدم و یه چای تلخ خوردم. تو آشپزخونه فقط نیک و ناتی بودن، نمیدونم چرا ولی ناراحت بودم که چشمم به لویی نیفتاد.
خیلی مطیعانه همراه ناتی راه افتادم. وسایل خصوصیم رو هم تو یه مشما گذاشتم و درش رو بستم. نمیتونستم با خودم ببرم. شک میکردن. تو ماشین بیشتر از بیست دقیقه منتظر بودم که بگه عینک رو بردار اما نگفت. این بار بیشتر از قبل طول کشیده بود. ترس برم داشت و گفتم:
- کجا داریم میریم؟ عینک رو بر ندارم؟
- بردار.سریع برداشتم که نور تو چشمم زد و پلک هام رو محکم بستم. وقتی چشم هام به محیط بیرون عادت کرد دوباره پرسیدم:
- نمیگی کجا میریم؟
نگاه کوتاهی انداخت و گفت:
- با جان میری چند جا... فعلاً تنها نمیفرستمت.
بعد با حرص نفسش رو فوت کرد. به خیابون های اطراف نگاه کردم. مسیر آپارتمان خالی رو میرفتیم. تمام شب فکر کرده بودم. اینجا دیگه ته خط بود. شرمنده سایمون! ولی من نه به اتاق کسی میرفتم، نه دیگه اونجا میموندم، زین یه بار به سمتم شلیک کرده بود، از کجا معلوم که باز این کار رو نمیکرد؟ البته این بار با اسلحه پر...ناتی هم که خیلی واضح از من بدش می اومد، اون زیرزمین دیگه واقعاً برام خطرناك بود. دوباره تو فرعی ها چشم چرخوندم. به تایمر چراغ قرمز چهارراه جلومون نگاه کردم. به شلوغی خیابون، به دستگیره در، تصمیمم رو گرفته بودم. نفس عمیقی کشیدم و بلافاصله بعد از اینکه ماشین رو متوقف کرد، دکمه باز شدن در رو زدم و دستگیره رو کشیدم. در باز شد و بیرون پریدم. غافلگیرش کرده بودم. صدای فحش دادنش از پشت سر به گوشم میرسید.
با قدم های تند از لا به لای ماشین ها به طرف پیاده رو رفتم. میدونستم اصلاً تصورش رو هم نمیکرد. چند تا ماشین بوق زدن چون چراغ سبز شده بود. هم تو ماشین جنس بود، هم تو کیف من. مطمئن بودم که ناتی ریسک نمیکنه و دنبالم نمیاد. ول کردن ماشین موقع سبز شدن چراغ خیلی جلب توجه میکرد. تند حرکت میکردم و حتی پشت سرم رو نگاه نمیکردم.
YOU ARE READING
Too late to love... [L.S]
Fanfictionاگه یه چیز تو زندگیم باشه که بابتش پشیمون نباشم، اوردن تو به زندگیمه! حتی اگه خود تو، اونی باشی که از هیچ کاری واسه نابودیم دریغ نکرده و نمیکنه....