های👋🏻
****************
درحالی که از در اتاق لویی چشم بر نمیداشتم، گوشم به صداهای گنگی بود که از اتاق زین می اومد. از اینکه روزها بگذرن و نتونم کاری کنم، خسته شده بودم. بالاخره باید ریسکی رو قبول میکردم. شاید موقعیت دیگه ای پیش نمی اومد که لویی تو اتاقش نباشه و در اتاق باز باشه.اینطوری ممکن بود که لپ تاپ یا کامپیوتر روشنی توی اتاق باشه.
شاید همین روزها منو یه جای دیگه منتقل میکردن و فرصتم از دست میرفت. باید برای فایل های اطلاعاتی که به درد پلیس میخورد تلاش میکردم. شاید شانس می آوردم و اسم ها و آدرس های مهم رو پیدا میکردم یا حداقل میفهمیدم که از این به بعد باید دنبال چی بگردم.
گوشم رو تیزتر کردم. بحث لویی و ناتی بالا گرفته بود. مثل اکثر مواقع که آبشون تو یه جوب نمیرفت. زین هم مشغول آروم کردنشون بود.لویی رو تا به حال یا تو آرامش و خونسردی کامل دیده بودم یا تو عصبانیت دیوونه کننده.
هیچوقت حد وسطی نداشت. به نظر نمیرسید که بحثشون تموم شدنی باشه و من چشمم هنوز به در باز بود. تو یه لحظه تصمیم گرفتم و حرکت کردم، با سرعت خودم رو به در اتاق لویی رسوندم. دلشوره داشتم و سعی می کردم با دستپاچگی اوضاع رو خراب نکنم.
دوباره نگاهی به در بسته اتاق زین انداختم خبری نبود!چفت رو باز کردم و وارد شدم. درحالی که چند بار نفس عمیق میکشیدم، اتاق رو با نگاه سریع بررسی کردم. کاناپه، میز، فرش، صندلی، پوستر عکس، قفسه و میز بزرگی که ظاهراً مهم ترین چیز اتاق بود.
سیستم بزرگ و پیچیده اي از مانیتورها و کیسها و باکس ها و سیم های مختلف... میز رو دور زدم و خودم رو به صندلی چرخون پشتش رسوندم.
واقعاً کارم احمقانه بود. خیلی زود شروع کرده بودم ولی مگه چاره دیگه ای هم بود؟
موس رو حرکت دادم که یکی از مانیتورهای ۲۴ اینچ روشن شد و نور توی صورتم پاشید.چیزی که دیدم کمک اطلاعاتی ای بهم نکرد اما به وضوح بدنم رو لرزوند.
با گیجی به صفحه نگاه میکردم که به چند قسمت تقسیم شده بود و هر کدوم فیلمی رو نشون میداد که مال دوربین های مخفی اتاق های خودمون بود. البته شاید برای افراد اینجا مخفی نبود و همه میوونستن که کنترل میشن.
من چقدر احمق بودم. تصور میکردم میتونم با سرك کشیدن به چیزی برسم یا وسیله ای از بخش اطلاعات پلیس رو اینجا کار بذارم!!!همین حالا هم فیلمم ثبت شده بود. خشک شدن گلوم رو حس کردم.
هنوز با دهن باز خیره بودم که به خودم اومدم و دیدم، تو فیلم زنده ای که پخش میشد کسی تو اتاق زین نیست! دوباره نفسم گرفت، حتی نمیتونستم پلک بزنم. همون لحظه در اتاق باز شد و من برای خودم طلب آمرزش کردم...لویی عصبانی قدم بر میداشت و زیر لب چیزی میگفت. زین و ناتی هم دنبالش می اومدن
با دیدن من سر جاش میخکوب شد. سه تا صورت مبهوت به من نگاه میکرد.
به اینکه هر لحظه عصبانی تر میشدن یا چه بلایی قرار بود سرم بیاد فکر نمیکردم. فقط مراقب بودم که خشمم بیرون نریزه چون دیگه روی اوضاع هیچ کنترلی نداشتم و همین حالا هم لویی به اندازه کافی عصبانی بود.
YOU ARE READING
Too late to love... [L.S]
Fanfictionاگه یه چیز تو زندگیم باشه که بابتش پشیمون نباشم، اوردن تو به زندگیمه! حتی اگه خود تو، اونی باشی که از هیچ کاری واسه نابودیم دریغ نکرده و نمیکنه....