سحرگاه روز پس از تصادف
بازداشتگاه ایستگاه پلیسبه دیوار خشن و سرد بازداشتگاه تکیه زده بود و سرنوشت اسفبارشو مرور میکرد. حالا که فکرشو میکرد این حقش بود؛ این که گوشهی یه اتاقک تاریک و مخوف توی خودش مچاله بشه درحالی که یه مشت خلافکار جانی که بوی گند پا و عرقشون اتاق کوچیکو پر کرده، دور و برشن.
جونگین از روز تولدش -که حتی نمیدونست چه روزیه- تا به حال همون طوری زندگی کرده بود. چون سرنوشتش این طوری رقم خورده بود. اصلاً چی شده بود که جونگین فکر کرده بود میتونه مثل یه آدم معمولی و خوشبخت زندگی کنه؟ چی باعث شده بود فکر کنه میتونه سرنوشت تاریکشو تغییر بده؟ چطوری میخواست این کارو بکنه؟ با کمک کی؟ خدا؟ مسیح؟ ولی جایی که الان جونگین بود به شدت این حسو بهش القا میکرد که اونا هنوز نبخشیدنش. هنوز به خاطر ناپاکیهای جونگین صداشو نمیشنون. حقیقت این بود که جونگین هیچ کسو نداشت. پدر و مادری داشت که معلوم نبود کیان و چرا توی ایستگاه مترو رهاش کردن. هجده سال توی پرورشگاه زندگی کرده بود که سیاهترین روزهای عمرش به حساب میاومدن و جونگین -با این که دلش نمیخواست حتی راجع بهش فکر کنه- هر شب کابوس انباری تاریک و سرد و نمور اون یتیمخونه رو میدید. وقتی از اون پرورشگاه بیرون اومد با کمک خیریه یه جای کوچیک اجاره کرد و بعد از مشقتهای زیاد و چند شیفت کار کردن و درس خوندن در رشتهی حسابداری فارغ التحصیل شد. نهایت تلاششو کرد تا کار مناسب و پردرآمدی پیدا کنه و بتونه زندگی خوبی داشته باشه ولی حالا میشد گفت که اونم دست کمی از کیونگسویی که بدبختش کرده بود، نداشت.
«تو رو چرا گرفتن جوجه؟»
مردی که موهای صورتش به شکل نامرتب و افتضاحی رشد کرده بود، در حالی که جای تتوی روی گردنشو میخاروند و نیشخند خطرناکی روی صورتش داشت، پرسید. جونگین پاهاشو بیشتر توی خودش جمع کرد و و با اخم از گوشهی چشم نگاهی به مرد انداخت. مرد که فهمید جونگین قصد جواب دادن نداره دوباره پرسید:
«بهت نمیخوره خلافکار خفنی باشی. نکنه... دخترا رو اغفال میکردی؟»
با این حرفش چند نفری که اونجا بودن به خنده افتادن. غولتشنی که طرف دیگهی جونگین نشسته بود بدون این که پوزخندشو درز بگیره نگاه مسمومشو روی سر تا پای جونگین لغزوند و در جواب خلافکار دیگه گفت:
«ولی من این طور فکر نمیکنم... بیشتر بهش میاد پسرا رو اغوا کرده باشه تا دخترا!»
جونگین به موکت پوسیدهی روبروش زل زده بود و حتی بدون این که به سمت چپش نگاه کنه میتونست نگاه زهرآگینشو حس کنه. خودشو بیشتر به کنج دیوار فشار داد و زانوهاشو بیشتر و بیشتر به طرف خودش کشید. انگشتهای پای چپشو روی پای راستش گذاشت. میخواست کمترین فضای اتاقکو اشغال کنه. شاید اونها نبیننش. شاید بیخیالش بشن. مگه روی پیشونی جونگین نوشته بود من را آزار بدهید که همیشه و همه جا مورد ظلم قرار میگرفت؟ توی همین افکار بود که دست بزرگ و خشنی ران چپشو لمس کرد و به زور از فاصلهی بین ران و ساق پای جونگین عبور کرد.
«چه رون تپلی داری پسر! جون میده واسه گاز زدن!»
بدن جونگین شروع به لرزیدن کرد. به مردی که حالا بهش نزدیک شده بود و نفسهای چندشناکش به گردنش میخورد نگاه کرد. تا حالا سعی کرده بود قیافهی مردو از روی صداش توی ذهنش ترسیم کنه ولی حالا که میدیدش به نظرش اون حتی از تصوراتشم کریهتر بود. مرد دستشو به سمت خصوصیترین ناحیهی بدن جونگین میبرد و لبخند وحشتناکش دندونهایی که یکی در میون سیاه شده بودنو به نمایش میذاشت.
«اوه نگاش کن قشنگتر از نیمرختی... چرا هر چی بهت نزدیکتر میشم خوشگلتر میشی؟»
دست دیگهشو روی فکش گذاشت و با فشار زیاد باعث شد جونگین دهنشو با صدای آه دردناکی باز کنه.
«اوه... تو کارتو خوب بلدی هرزه! دارم تحریک میشم... چه پوست صافی! تو درست مثل یه عروسکی...»
همهی اون چند زندانی داشتن به اون صحنه نگاه میکردن بعضیها بیتفاوت و بعضیها با نیشخند. به استثنای مردی که که با چشمهای درشت و گیراش بهشون زل زده بود و اخم کرده بود. چهرهی آشناش از ابتدای ورودش توجه نسبی جونگینو به خودش جلب کرده بود.
مرد انگشتشو توی دهن جونگین برد و جونگین که تا اون لحظه موفق به انجام هیچ حرکتی نشده بود، تمام قدرتشو جمع کرد و دست مردو به شدت گاز گرفت. بعد از چند ثانیه انگشتهای مردو -که مثل یه حیوون تیرخورده نعره میزد- رها کرد و از جاش بلند شد.
«میکشمت هرزه! با دستای خودت گورتو کندی!»
جونگین وحشتزده به ضلع دیگهی اتاق -که فکر میکرد امنتره- پناه برد و پشتشو به دیوار زد. کار هوشمندانهای نبود چون ظاهراً اونجا نقطهی کور دوربینهای مداربسته به حساب میاومد. به غولتشنی که از انگشتش خون میچکید نگاه کرد. در کمال ناباوری چند نفر از زندانیها -که ظاهراً نوچههاش بودن- نزدیکش اومدن و به بند آوردن خونش کمک کردن.
«چه خبرتونه بازداشتگاهو گذاشتین رو سرتون؟»
سربازی که دریچهی کوچیک در آهنی بازداشتگاهو باز کرده بود، فریاد زد و مرد زخمی جواب داد:
«چیزی نیست سرکار، دستم خورده به دیوار. حل شد.»
جونگین بهتزده به مرد و بعد به سرباز نگاه کرد. چرا همچین کاری کرد؟ داشت کار جونگینو لاپوشونی میکرد؟
«دفعهی دیگه صدا بشنوم آزادی همهتون به تاخیر میافته، شیرفهم شد؟ مخصوصاً تو جناب پدرخوانده! محض اطلاعت باید بگم این بار دیگه دوستای خلافکارت با وثیقه هم نمیتونن آزادت کنن. پس سعی نکن بیش از این پروندهتو سنگین کنی.»
مرد غولتشن که پدرخوانده خطاب شده بود، زیرچشمی نگاهی به جونگین انداخت و در جواب سرباز گفت:
«گرفتم، دیگه سر و صدا نمیشنوی سرکار... قول میدم!»
سرباز دریچه رو با صدای مهیبی به هم زد که باعث شد جونگین تکونی ناگهانی بخوره و چشمهاشو ببنده. پشت به دیوار سُر خورد و روی زمین نشست. ساعدهاشو روی گوشهاش و پیشونیشو روی زانوهاش گذاشت. اسمی که شنیده بود توی سرش مثل صدای ناقوس تکرار میشد: پدرخوانده.
YOU ARE READING
Oh Jongin
FanfictionGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...