نوامبر ۲۰۱۸
خانۀ اوهروزها گذشت. هر روز چشمههای جدیدی از روابط سهون و دوست چینیش برای جونگین آشکار میشد، مثلاً تکست دادنها، تماسهای تلفنی و قرارهای پی در پیاشون. کیونگسو یک بار به جونگین گفته بود که نکنه این پسر دخترنما همون جی اف، دوست دختر سهون باشه که مدام بهش تکست میداد! با این که این حرف بیشتر جنبهی شوخی داشت ولی باعث میشد قلب جونگین فشرده بشه. این روزها حتی صدای دینگ اساماس گوشی سهون، قلب جونگینو میآزرد... اما تمام امیدش چانیول بود. چانیولی که هر زمانی که جونگین ازش میخواست در دسترس بود. اونها تقریباً با هم همه جای سئولو گشته بودن و میشه گفت الان واقعاً مثل دو دوست صمیمی بودن. راحت همدیگرو لمس میکردن، با هم شوخی میکردن و گاهی جونگین بر خلاف عادتش شبها برای تکست دادن به چانیول که کشیک بیمارستان بود، بیدار میموند. در واقع جونگین داشت سعی میکرد که مثل چانیول بشه؛ با وجود تمام ناملایمات زندگی، شاد و سرزنده باشه و هیچ فرصتی رو برای خندیدن از دست نده. روزی که مثل همیشه نتونسته بود حضور لوهانو توی خونه تحمل کنه به چانیول زنگ زده بود و اون الان دم در منتظرش بود. هاکیونگ قبل از این که از خونه خارج بشه صداش کرد:
«جونگین، میری بیرون؟»
«بله. با اجازهتون.»
«برای شام منتظر باشیم؟»
«نه نه اصلاً. با چانیول میرم. شایدم شب برنگردم.»
«پس خبر بده که نگران نشیم باشه؟»
«حتماً.»
«خوش بگذره.»
جونگین با لبخند تشکر کرد. آخرین نگاهشو به سهون و لوهانی که گرم صحبت بودن انداخت و از خونه خارج شد. نیش چانیول با دیدن رفیق قدیمیش باز شد و از روی کاپوت ماشین کروک گرون قیمتش، پایین پرید. بچههای محله دور ماشین چانیول حلقه زده بودن و آبنبات چوبیهای رنگی توی دستهاشون برق میزدن. جونگین با دیدن این صحنه لبخند زد:
«همیشه بچهها رو دور خودت جمع میکنی. بابا لنگدرازی چیزی هستی؟»
«وقتی منو میکاری باید یه جوری خودمو سرگرم کنم دیگه نه؟ چرا همیشه دیر میای تو؟ میکاپ عروس میکنی؟»
«امروز دیگه اصلاً سر به سرم نذار. حالم خوب نیست.»
چانیول در ماشینو برای جونگین باز کرد و خودشم با دور زدن ماشین پشت رول نشست. ماشینو روشن کرد و نگاهی به جونگین که لبهاشو غنچه کرده بود و یه تای ابروشو بالا داده بود، انداخت:
«چرا قیافهتو این شکلی کردی؟»
«صد دفعه گفتم از این جنتلمن بازیا واسه من در نیار. مگه من دخترم؟... ها؟ پرنسسی چیزیام که درو برام باز میکنی؟»
چانیول لبخند کج شیطنت آمیز خاصی داشت که جونگین توی این مدت شناخته بودش. وقتی به جای جواب، یکی از اون لبخندها تحویل گرفت با حفظ اخمش خندید و گفت:
«کوفت. تو به منم چشم داری؟ مثلاً سرپرستتما! راه بیفت. بجنب. اون جوری هم چال لپتو نشون نده! خطرناک میشی!»
چانیول ماشینو به حرکت درآورد و لحظاتی بعد گفت:
«یکیو میشناختم که عاشق فرزندخوندهش شده بود... آقای سرپرست!»
«چی؟... غلط کرده، مرتیکه فاکر!»
«چه بددهن شدی تو!»
چانیول با خنده گفت. این که جونگین تکیه کلامهاشو یاد گرفته بود براش خوشایند بود.
«از خودت یاد گرفتم.»
«شاید من خواستم خودکشی کنم. تو هم این کارو میکنی؟»
«بیمزه! دیگه چرت و پرت نگو. میگیرم میزنمتا!»
«حالا چرا عصبانی میشی؟»
«تقصیر توئه دیگه. با این حرفات... یعنی چی که عاشق فرزندخوندهش شده بود؟ اعصابم خورد شد... همین جوریشم دلم شور میزنه.»
چانیول با کنجکاوی پرسید:
«چطور مگه؟ شور چیو میزنه؟»
«چند شب پیش این آقای همسایه رو دعوتش کرده بودن برای شام... میخواستن گندکاری منو از دلش دربیارن. مرتیکه برگشت گفت که پسره، پسر خودش نیست؛ پسر همسر مرحومشه. یعنی مرده پدرخوندهشه. آخ که من چقدر بدم میاد از این نسبت کوفتی...»
چانیول نگاه معناداری به جونگین انداخت:
«این چه حرفیه میزنی؟ مگه همهی پدرخواندهها باید بد باشن؟»
«حالا هر چی... تو نمیدونی چانیول... بعضی وقتا از خونهشون صدای جیغ میاد!... میگه بچه خواب بد میبینه... من که باور نمیکنم! نمیدونم تا کی میتونم جلوی خودمو برای نجوییدن خرخرهش بگیرم!»
«یعنی میگی کتکش میزنه؟»
«شاید... شایدم بدتر! بچه افسردهست... اصلاً ندیدمش با هم سن و سالاش بازی کنه.»
چانیول سعی کرد دلشورهی جونگینو برطرف کنه:
«خب طبیعیه بعد از مرگ مادرش...»
جونگین این بار با لحن عصبی جواب داد:
«مرگ یه بار اتفاق میافته چانیول. ولی شکنجه هر روز... من اگه بودم ترجیح میدادم بمیرم.»
«چرا یهو جوش میاری جونگ؟!... من که چیزی نگفتم.»
«این که بقیه نگات کنن و دردتو نفهمن دردناکتر از خود درده.»
چانیول برای مدتی سکوت کرد. بالاخره نفس عمیقی کشید و گفت:
«به من مثل یه دکتر خوشبخت که وارث ثروت پدرشه نگاه نکن جونگ... من سر هر چهارراه که میرسم همون پسربچهی گلفروشی میشم که منتظره یکی بهش پول مواد پدرشو بده... من با دیدن هر سرنگی توی بیمارستان، همون پسربچهی دکتری میشم که با بند کفش بازوی پدرشو برای پیدا کردن رگش میبست و با دست خودش مرگو توی رگاش تزریق میکرد... به من مثل یه آدم مرفه بیدرد نگاه نکن... من هنوزم همون بچهی بیسرپرستم.»
جونگین دستشو روی دست چانیول گذاشت:
«چانیول، من-»
«دفعهی بعد یه سری به پسر همسایه میزنیم، هوم؟ ببینم میتونم یه کلکی چیزی برای معاینهش سوار کنم... فقط تا اون موقع دست نگهدار و مثل دفعهی قبل کار احمقانه نکن.»
جونگین لبخند زد و موافقت کرد. بعد از دقایقی جلوی یه بار ایستادن و از ماشین پیاده شدن. چانیول جلوتر میرفت و با لبخند دست جونگینو که محو اطراف شده بود دنبال خودش میکشید. بالاخره جونگین با دیدن دو پسر که غرق دود و الکل، سخت همدیگرو میبوسیدن با چشمهای گرد شده طوری فریاد زد که بین اون همه سر و صدای موزیک و همهمه چانیول صداشو بشنوه:
«اینجا گِی باره چانیول؟»
چانیول با حالت متفکری چشمشو به اطراف چرخوند:
«آم... میشه گفت.»
روی صندلیهای پایه بلند جلوی بار نشستن و چانیول نوشیدنی سفارش داد. گوشهاشون کم کم داشت به صدای کرکنندهی موزیک عادت میکرد. جونگین آرنجشو روی کانتر گذاشت و نگاه عاقل اندر سفیهی به چانیول انداخت:
«حالا چرا گِی بار؟»
چانیول شاتشو پر کرد و یه نفس سر کشید.
«تو هی غر میزدی که بریم یه جای متفاوت؛ اینم به جای متفاوت!»
جونگین همون طوری که شاتشو بین انگشتهاش میچرخوند گفت:
«اون پسره چرا اون طوری لباس پوشیده؟»
«کدوم؟»
«اونی که داره روی اون سکو میرقصه... همون شورت قرمزه... واقعاً که وقیحانهست!»
چانیول شات دیگهای نوشید و سر جونگینو به طرف خودش چرخوند:
«قشنگ میرقصه که... خب دوست نداری نگاه نکن... منو نگاه کن.»
لبخندی زد و دوباره لیوانشو پر کرد.
«چقدر میخوری چانیول! اگه مست بشی چطوری ببرمت آخه گنده بک؟»
چانیول یکی از همون لبخندهای کجش زد:
«من مست نمیشم جوجه! مثل تو بیظرفیت نیستم.»
جونگین پوزخند زد و محتویات تلخ و بدمزهی شاتشو به زور سر کشید:
«حالا میبینیم کی بیظرفیته.»
به این ترتیب یه مسابقهی مشروب خوری بینشون شکل گرفت که مسلماً جونگین بازندهی نهایی بود. اینو گونه و لبهای سرخ شده و چشمهای خمارشدهش میگفتن. سرشو روی کانتر گذاشته بود و به صورت چانیول لبخند میزد. چهرهی مرد چشم درشت روبروش واقعاً بی نقص بود. حس کرد که دلش برای لبخند شیطنت آمیزش تنگ شده؛ و اون چال گونه. چرا اون لبخند نمیزد؟ جونگین نمیدونست چه مدته که منتظره اون لبخند بزنه ولی با خودش فکر کرد که بهتره اینو ازش بخواد به جای اینکه منتظر بمونه.
«هی... مستر دیمپل... نشونش بده! دلم براش تنگ شده.»
چانیول خودشو بهش نزدیکتر کرد و آروم پرسید:
«چیو نشون بدم؟»
«چالتو... چال لپت...»
چانیول لبخند زد و سری تکون داد:
«مست شدی جونگین... دیدی ظرفیتشو نداشتی!»
«مست چیه برو کنار... گرمه...»
جونگین گفت و چانیولو هول داد. بعد کتشو در آورد و روی زمین پرت کرد. دکمههای پیراهنشو باز میکرد که چانیول دستشو گرفت:
«چیکار میکنی دیوونه؟»
«دیوونه؟ من دیوونه نیستم عوضی! چطور جرئت میکنی بهم بگی دیوونه؟ اونم بهم میگه دیوونه! مگه هر کی دوسش داشته باشه دیوونهست؟ بهم میگه به کسی نگو که عاشقمی. من که عاشقش نیستم من ازش متنفرم... اون خودش دوست پسر داره... یا شایدم دوست دختر... نمیدونم... اون پسر چینیه... اسمش چی بود؟... لو... لو... هان!... اون خیلی خوبه... منم بودم عاشق اون میشدم... سهون که تقصیری نداره... اون خوشگله... از هر پسری... یا حتی دختری... خوشگلتره... از من... من که نمیتونم مثل اون قشنگ باشم میتونم؟ نمیتونم مثل اون بخندم...»
چانیول بهت زده نگاهش میکرد. جونگین تا حالا در مورد سهون حرف زیادی نزده بود. هر بار که چانیول میپرسید طفره میرفت. پس یعنی این دلیلی بوده که چیزی راجع بهش نمیگفته؟ جونگین بلند شد و روبروی چانیولی که روی صندلی پایه بلند نشسته بود ایستاد. انگشتهاشو بین انگشتهای چانیول قفل کرد.
«این جوری... دستاشو میگیره... سهون میخنده... من نمیتونم اینطوری دستاشو بگیرم... تو فکر میکنی در گوشش چی میگه که باعث میشه صورتش اونقدر خوشحال به نظر برسه؟ شاید میگه که دوسِت دارم. ولی نه... دوسِت دارمو که درگوشی نمیگن... شاید بهش میگه... دلش بازم از اون بوسههای یواشکی میخواد... نمیدونم... اصلاً به من چه؟... چرا همهش میپرسی که اونا به هم چی میگن؟»
جملهی آخرو توی صورت چانیول فریاد زد. چانیول بازوهاشو گرفت و به خودش نزدیکترش کرد و زیر گوشش زمزمه کرد:
«دیگه بهش فکر نکن جونگین. مهم نیست که اونا به هم چی میگن.»
جونگین حالا بین پاهای چانیول قرار گرفته بود و نفسهای داغ اونو روی گردنش حس میکرد. پلکی زد و گفت:
«آره... مهم نیست.»
«یه چیزیو میدونستی؟ تو از اون پسر چینیه خیلی خوشگلتری.»
«راست میگی؟»
چانیول دستهاشو دور بدن جونگین حلقه کرد و پسر مستو کامل در آغوشش فرو برد:
«معلومه.»
«پس تو منو دوست داری؟»
«بینهایت.»
«چانیول، من قشنگ میرقصم؟»
«خیلی قشنگ.»
«از اون شورتقرمزه بهتر؟»
«خیلی بهتر.»
«منم میخوام برقصم چانیول... منم شورت قرمز میخوام! اون پسره خیلی قشنگ میرقصه!»
همون پسری که تا دقایقی قبل وقیح بود حالا به نظرش یه مجسمهی زیبایی میاومد. اونقدر که با حسرت نگاهش میکرد و دلش میخواست جای اون باشه.
اون شب تا جایی که میتونست رقصید. چانیول تمام مدت نگاهشو بهش دوخته بود و مراقبش بود. مدتی بعد معدهش دیگه نتونست اون حجم از الکلو تحمل کنه و توی دستشویی همون طوری که مقابل توالت زانو زده بود در حال بالا آوردن بود و چانیول آروم پشتشو ماساژ میداد:
«دیگه نمیارمت اینجا... خیلی بی جنبهای.»
جونگین بالاخره عقب نشست و به چانیول نگاه کرد:
«ولی من بازم میخوام... تو بهم گفتی دوسم داری... نگفتی؟»
چانیول جوابی نداد و فقط به چهرهی پریشون جونگین نگاه کرد. جونگین دوباره گفت:
«قبل از تو خانوم لی بهم گفته بود... ولی اونم رفت و تنهام گذاشت... تو هم میخوای تنهام بذاری؟ تنها کسی هستی که دوسم داری... خواهش میکنم منو ول نکن!»
بعد دستهای چانیولو ملتمسانه فشرد:
«نکنه خودتو از بالای ساختمون بندازی پایین... مثل کاری که خانوم لی کرد... گفت منو میبَره خونهشون... ولی نبرد! یه روز که از مدرسه اومدم... افتاده بود پایین... از طبقهی پنجم... زیر سرش پر از خون بود... ولی من چسب زخم نداشتم... تقصیر من بود که اون مرد... تقصیر من بود...»
جونگین که به گریه افتاده بود دیگه نتونست چیزی بگه و بین بازوهای ورزیدهی چانیول آروم گرفت و به گریهش ادامه داد. ساعتی بعد اونها توی ماشین نشسته بودن و مسیری غیر از خونههاشونو میپیمودن. جونگین که تا حدودی هشیاریشو به دست آورده بود پرسید:
«کجا داریم میریم چان؟ دیروقته... بریم خونه. من خوابم میاد.»
«یادته پرسیدی بکهیون کیه... میخوام ببرمت پیشش.»
جونگین حتی حال مخالفت کردنو نداشت. از طرفی واقعاً دلش میخواست بکهیونو ببینه پس سکوت کرد. وقتی جلوی در خونهی بکهیون پیاده شدن چانیول زنگ درو فشرد و به جونگین اشاره کرد که مقابل دوربین نایسته. جونگین که هنوز کمی مست بود به دیوار تکیه داد. بالاخره بکهیون جواب داد:
«دکتر پارک!... فکر نمیکردم دیگه این ورا پیدات بشه.»
«اومدم باهات حرف بزنم بک... درو باز کن.»
«شرمنده، من فردا کارای خیلی مهمی دارم و الان باید بخوابم. تو هم اگه خیلی نیاز به کمک داری برو پیش دوست جدیدت.»
«مسخره بازی در نیار بک! مهمه.»
«برای من مهم نیست. وقتی بعد این همه سال گذاشتی رفتی باید فکر اینجاهاشم میکردی. میدونی چیه چان؟ تو فقط منو برای پر کردن تنهاییت میخواستی. میخواستی با من باشی که از فکر اون در بیای... همهی حرفات دروغ بود. دوازده سال دروغ! خودت خسته نشدی؟ هر بار اسمشو میآوردی بهت میگفتم که حتی نمیخوام اسم اون آدمو بشنوم. کسی که باعث مرگ مادرم شد! ولی تو چی؟ شنیدم این روزا همهی وقتتو با اون میگذرونی...»
«داری چرت میگی بیون بکهیون! تو خودت این طوری خواستی. درو باز کن لطفاً... اگه باز نکنی... قسم میخورم که دیگه منو نمیبینی.»
جونگین بدون حرف به مکالمهی اونا گوش میداد اما چیز زیادی درک نمیکرد. لحظهای بعد در با صدای تیکی باز شد و چانیول جونگینو با خودش داخل کشید. رمز در ورودی رو زد و جونگینو به سمت مبلهای پذیرایی هدایت کرد. طوری رفتار میکرد که انگار خونهی خودشه... انگار سالهاست اونجا زندگی کرده. علیالظاهر کسی خونه نبود. چانیول چای درست کرد و سه فنجون رو داخل یک سینی روی میز گذاشت و فنجونی که داخلش آبجوش و عسل بود رو دست جونگین داد. خودشم نشست و دست به سینه منتظر موند. جونگین بالاخره آروم پرسید:
«چرا کسی نیست؟ اینجا خونهی کیه؟»
«خونهی منه... بالاخره کار خودتو کردی یودا؟»
پسر ریزنقشی با موهای قهوهای و صورت سفیدش که تازه از اتاق گوشهی سالن خارج شده بود، گفت. جونگین ایستاد و مودبانه سلام و تعظیم کرد حتی مستی هم باعث نمیشد عادتهای مودبانهشو فراموش کنه. ولی بکهیون اعتنایی نکرد. درست روی مبل روبرویی جونگین نشست. دوباره رو به چانیول گفت:
«درسته من همیشه در مقابل تو کوتاه میام. ولی این یکیو نه. بار هزارمه که بهت میگم.»
جونگین حالا فرصت داشت چهرهی پسر رو برانداز کنه. مگه میتونست اونو به خاطر نیاره؟ اون پسر خانوم لی بود. اون هیونگ رویاهاش بود. بکهیون برای مدت خیلی کوتاهی بعد از مرگ مادرش توی پرورشگاه کانگ مونده بود. ساکت و آروم بود و نگاههای سردش لرزه بر اندام جونگین میانداخت؛ انگار اونو مقصر همهی بدبختیهاش میدونست. اون تمام مدتی که توی پرورشگاه بود هم نسبت به جونگین بیاعتنا بود؛ درست مثل الان. چانیول جرعهای از چایش نوشید:
«باهاش حرف بزن. اون روبروت نشسته. بهش بگو که در موردش چی فکر میکنی.»
«من با کسی حرفی ندارم.»
«چرا داری. بهش بگو که فکر میکنی اون باعث مرگ مادرت شده. بگو که چه اتفاقی برای مادرت افتاد.»
بکهیون این بار فریاد زد:
«چه فایدهای داره عوضی؟!»
«فایدهش اینه که-»
گوشی چانیول که زنگ خورد و حرفش نیمه کاره موند.
«بله... اوه سهون شی... آره با منه... خونهی یکی از دوستام... آدرس اینجا؟... باشه.»
جونگین کنجکاوانه از چانیول پرسید:
«سهون بود؟ چرا به من زنگ نزد؟»
بعد لبهاشو جلو داد و با ناراحتی به گوشیش نگاه کرد:
«گوشی احمق... گوشی احمق... چرا هیچ وقت اون به تو زنگ نمیزنه؟... پس تو به چه دردی میخوری؟»
گفت و موبایلشو با حرص پرتاب کرد. طوری که به دیوار نزدیک در ورودی خورد و بعضی از اجزاش از هم جدا شدن. بکهیون دستشو روی صورتش کشید و بعد اونو زیر چونهش گذاشت و رو به چانیول گفت:
«برا چی این پسرهی مستو برداشتی آوردی اینجا؟»
«امشب باید همهی حرفاتونو بزنید. هر دوتون. همین امشب، همین ساعت، همین الان. اون داره زجر میکشه بکهیون... نمیتونی ببینی؟»
«پس من چی چانیول؟ تو نمیتونی ببینی که چقدر از موقع مرگ مادرم تنهام؟ تو نمیتونی بفهمی که به خاطر اون بود که مادرم مرد؟ چون دنبال کارای اون بود... چون میخواست اونو نجات بده... خیلی راحت کشتنش و بعد گفتن خودکشی کرده! چانیول... یه بار با همین حرفا گولم زدی و باعث شدی با خانوادهی شاکیش صحبت کنم. الان چیکار کنم؟ دیگه چه کاری باید براش بکنم که راضی بشی؟»
بکهیون دیگه تسلطی روی اعصابش نداشت و مدام فریاد میزد. جونگین خودشو روی مبل جمع کرده بود و فقط به جر و بحث اونا گوش میداد. چانیول آرنجهاشو به زانوهاش تکیه دادو به بکهیون نزدیکتر شد. بر خلاف بکهیون اون آروم حرف میزد:
«حرفاشو گوش کن... کار نیمه تموم مادرتو انجام بده...»
بکهیون نگاهشو از چشمهای زیبای چانیول گرفت. اون دوباره داشت با جادوی چشمهاش نرمش میکرد و باعث میشد کوتاه بیاد. دستهاشو توی سینهش جمع کرد و آخرین تلاشهاشو کرد:
«اگه لازم بود خودش تا حالا پیش پلیس میرفت. اگه چیزی برای گفتن داشت تا حالا گفته بود چان.»
«اصلاً کسی ازش پرسیده که بخواد بگه؟ میدونم هنوز داری راجع به مرگ مادرت تحقیق میکنی... شاید حرفای اون به دردت بخوره!»
بکهیون اخمهاشو متفکرانه در هم کشید. برای آشکار شدن راز مرگ مادرش حاضر بود هر کاری بکنه. اما حرف زدن با کسی که مادرشو ازش گرفته بود، کسی که بکهیون قسم خورده بود هیچ وقت نبینتش کار سختی بود. این کارو فقط به خاطر یه نفر میتونست انجام بده... دکتر گانگستر! بالاخره بعد از مدتی سکوت رو به جونگین کرد:
«منو یادت میاد؟»
جونگین زانوهاشو توی بغلش بیشتر فشرد و به نشونهی مثبت سر تکون داد.
«مادرمو چی؟ لی یونهی... مشاور پرورشگاه کانگ.»
جونگین دوباره سر تکون داد. با شنیدن اسم خانوم لی اشک توی چشمهاش حلقه زد.
«میدونی اون چطوری مرد؟»
جونگین باز بدون حرف هم جواب مثبت داد.
«تعریف کن.»
جونگین چیزی نگفت. این همه سال از پرورشگاه کانگ و اتفاقهایی که توش افتاده بود کوچکترین حرفی به کسی نزده بود. وقتی سکوتش طولانی شد و اصرارهای چانیول هم نتونست باعث باز شدن قفل زبونش بشه بکهیون کلافه گفت:
«چیزی نمیگی؟ پس بذار من بگم... من فقط یازده سالم بود که از دستش دادم. قبل از مرگش همهش از پسربچهای که توی محل کار جدیدش ملاقات کرده بود میگفت. یه روز اومد و بهم گفت یه داداش کوچولو میخوام؟ منم از تنهایی خسته شده بودم. مادرم بیشتر اوقات سر کار بود و من تنهایی با اسباب بازیام بازی میکردم. وقتی عکس اون پسربچه رو نشون داد از خوشحالی سر از پا نمیشناختم... هر روز ازش میپرسیدم کی اونو به خونه میاره... اونم میگفت که باید بیشتر صبر کنم... گفت که آوردنش به همین راحتی نیست. گفت که اون یه مشکلی داره که اول باید حل بشه. گفت هر کاری بتونه براش میکنه. ازم پرسید که آیا کار درستی میکنه و منم بدون این که بدونم میخواد چیکار کنه گفتم آره. چون از تنهایی خسته بودم. نمیدونستم قراره از اینی هم که هستم تنهاتر بشم. ولی بهم قول داد به زودی برادرمو میبینم. اما یه روز همکاراش اومدن و گفتن که میخوان منو پیش مامانم ببرن. بعدش جلوی چشمام گذاشتنش تو خاک. مادرم مرد. گفتن که خودکشی کرده؛ که خودشو از روی ساختمون پرورشگاه پایین انداخته. ولی من باور نکردم. مادرم کلی آرزو داشت. وقتی مرد هنوز لباسایی که شسته بود، منتظر اتو شدن بودن! هنوز گوشتی که از فریزر بیرون گذاشته بود منتظر بود که بشه یه شام خوشمزه برای خانوادهش. وقتی مرد هنوز پسر یازده سالهش توی خونه منتظرش بود. راست میگفت. بالاخره پسری رو که انتظارشو میکشیدم دیدم... ولی اون هیچ وقت به خونهی ما نیومد... هیچ وقت برادرم نشد. من به یتیمخونه رفتم... من یتیم شدم... به خاطر تو بود جونگین! به خاطر تو بود کیم جونگین! به خاطر تو اونا کشتنش!»
اشکهای جونگین نمیذاشتن چهرهی بکهیونو درست ببینه. بکهیون داشت میگفت که اون باعث کشته شدن خانوم لی ئه! خانوم لی عزیزش! چطور همچین چیزی ممکن بود؟ چیزی که همیشه جونگین پیش خودش انکارش میکرد تا وجدانش راحت باشه رو حالا داشت از افسر پلیس روبروش میشنید.
«نه... باور نمیکنم... حرفاتو باور نمیکنم. هیچ وقت قرار نبود من بیام اینجا. هیچ وقت قرار نبود برادر تو بشم... اون تنهام گذاشت... بهم گفت اون کارو نمیکنه، ولی کرد... بهم دروغ گفت... دروغ گفت! دوسم نداشت...»
بکهیون که نفسهای سنگین و ترسناک میکشید، با چهرهی برافروختهای از جاش بلند شد و مچ دست جونگینو گرفت. جونگین از روی مبل زمین خورد و بعد از لحظاتی تلوتلوخوران دنبال بکهیون کشیده میشد. بکهیون در اتاقی رو باز کرد و جونگینو داخلش هول داد. اتاق نسبتاً بزرگی با یه تخت دوطبقه. اتاقی پر از اسباب بازی. و پر از عروسک. روی عسلی کنار تخت، عکس دونفرهی بکهیون و مادرش بود. قاب عکس کوچیک دیگهای هم روی میز، طوری خوابونده شده بود که عکس داخلش دیده نمیشد. بکهیون با اکراه بلندش کرد و بهش خیره شد. عکس دونفرهی دیگهای از جونگین و خانوم لی؛ تنها عکس در دورهی کودکیش که جونگین توش لبخند زده بود.
«برات کلی عروسک خریدیم... میگفت دوس داری. این اتاقو با هم برات آماده کردیم. هیچ وقت سر سوزنی تغییرش ندادم... هر وقت میام اینجا یاد خندههاش میافتم... یاد هیجان و خوشحالیای که برای اومدن تو داشتیم... هر بار که میام اینجا دلم میخواد قاتلشو پیدا کنم و با دستای خودم بکشم... بر خلاف میلم به دانشکدهی افسری رفتم. برخلاف علاقه و استعدادم پلیس شدم. حتی آرزوهامو فراموش کردم... برای این که انتقامشو بگیرم هر کاری میکنم... برای این که روح اون آروم بگیره... برای این که خودم آروم بگیرم.»
بکهیون که دست به سینه ایستاده بود، به جونگین که محو عکسها شده بود و اشک توی چشمهاش حلقه زده بود، گفت.
صدای زنگ در اومد و چانیول درو باز کرد. لحظاتی بعد سهون هم کنار چانیول توی چارچوب در اتاق ایستاده بود و به جونگین که خیره به قاب عکسش با خانوم لی اشک میریخت، نگاه میکرد. بکهیون با چهرهای بیتفاوت رو به جونگین گفت:
«وقتی گریه زاریت تموم شد از اینجا برو. دیگه نمیخوام ببینمت. تو هیچ کمکی نمیتونی بهمون بکنی... به هیچ دردی نمیخوری... فقط بلدی گند بزنی به زندگی بقیه.»
وقتی خواست از بین چانیول و سهون بیرون بره صدای جونگین متوقفش کرد:
«اونا کشتنش... جئون و دوستاش...»
جونگین پایین تختی که روزی قرار بود مال اون بشه نشست و بهش تکیه زد. آثار مستی بود یا زخم چندین سالهش سر باز کرده بود، کسی نمیدونست. اما دیگه تحملشو نداشت. حالا که فرصتی برای شنیده شدن وجود داشت، حالا که دیگه بچههای پرورشگاه در خطر نبودن، حالا که دیگه مثل چانیول از گفتن داستان زندگیش خجالت نمیکشید، باید میگفت. شاید این طوری براش بهتر بود. شاید میتونست شونههاشو بعد از سالها از زیر بار غم و گناه خالی کنه.
بکهیون حالا جلوی روش ایستاده بود و منتظر بود حرف بزنه. چانیول جلوتر اومد و کنارش نشست. اما سهون فقط درو بست و همون جا ایستاده به در تکیه داد. جونگین دوباره لب باز کرد:
«ممکنه یه کم طول بکشه... باید بشینین... اگه میخواین گوش بدین.»
به عادت بچگیهاش دوباره زانوهاشو بغل گرفته بود و اشکهاشو با پشت آستینش پاک میکرد. بکهیون صندلی پشت میز تحریرو نزدیک آورد و روبروش نشست:
«میشنوم... با این که فکر نمیکنم کمکی بهم بکنه.»
اتاق نیمه تاریک بود و نور ملایم مهتاب و چراغهای خیابون از پنجره به داخل میتابید. جونگین بدون این که واکنشی به حرفها و کارهای بقیه نشون بده، شروع به حرف زدن کرد:
«خانوم لی به خاطر من مرد، اون زوج جوون، و اون پسربچهی یتیم هم همین طور. به خاطر نحوست من. راست میگی که گند میزنم به زندگی بقیه. خیلی سعی کردم این جوری نباشم. تمام زندگیم سعی کردم، ولی نشد. همیشه همین طور بودم؛ نحس و بدیُمن. اولش توی یه روستای ساحلی دورافتاده توی یه خونهی قدیمی وقفی که چوبی و زوار در رفته بود، زندگی میکردم. کنار چند تا خواهر روحانی با کلی بچه یتیم همسن و سال خودم. انجیل میخوندیم. قبل از هر وعدهی غذایی دعا میخوندیم. قبل از خواب دعا میخوندیم. ولی من اون موقع همچین پسر خوبی نبودم. یعنی اصلاً نبودم. خرابکارترین و شرورترین بچهی اونجا من بودم. انجیلو با یه دست نگه میداشتم. دعاها رو زیرلبی برعکس تکرار میکردم. وقتی خواهر ازم میپرسید که صفحات تعیین شده از انجیلو خوندم یا نه، به دروغ میگفتم آره. البته اونا میدونستن که بیشتر حرفام دروغه و همیشه هر آتیشی که به پا میشه زیر سر منه. کی رفته بالای درخت؟ کیم جونگین. کی تخم گنجیشکا رو از تو لونهشون برداشته؟ کیم جونگین. کی تمام خونه رو گلی کرده؟ کیم جونگین. کی کِرمای شب تابو توی بطری زندانی کرده؟ کیم جونگین. کی توی لباسای دخترا حشره و عنکبوت ریخته؟ کیم جونگین. کی از دودکش شومینه رفته بالا و بعد تمام ملحفهها رو سیاه و زغالی کرده؟ کیم جونگین. کی دیشب گاوای مزرعهی پیرمرد و پیرزن بیچاره رو فراری داده؟ کیم جونگین. مدام بهم میگفتن پسر بد. میگفتن از دست تو چیکار کنیم؟ دفعهی بعد تنبیه میشی... ولی هیچ وقت دفعهی بعدی در کار نبود... هیچ وقت تنبیهی در کار نبود. منم خوشحال بودم؛ یه پسر بدِ خوشحال. کل روستا رو عین کف دستم بلد بودم. آمار تک تک درختای مزرعهها رو داشتم. پرندهای اگه لونه میساخت من میفهمیدم. گربهای اگه بچهدار میشد من میدونستم. یواشکی سوار تراکتور و موتورای اهالی روستا میشدم، ماهیها و هشتپاهایی که گرفته بودنو برمیگردوندم تو آب. اونام خرابکاریهامو به بلبل زبونیهام میبخشیدن. یه روز وقتی داشتم توی جوی آب پشت خونه آب بازی میکردم یه ماشین غریبه توی جادهی خاکی ایستاد. یه مرد ازش پیاده شد. نه لباسش شبیه مردای روستا بود و نه ماشینش شبیه تراکتور و ماشین باربری. من بهش زل زدم. برام عجیب بود. اومد جلو و سر تا پامو نگاه کرد. گفت: تو کیم جونگینی؟ گفتم: آره گفت: چرا لباساتو خیس کردی؟ الکی گفتم: افتادم تو آب بعد بهم گفت که آیا شکلات میخوام؟ و یه شکلات بزرگ با بسته بندی قرمز براق بهم داد. خیلی خوشمزه بود. حتی خوشمزهتر از شکلاتهای شبهای کریسمس. وقتی مشغول خوردنش بودم بغلم کرد و گفت ببرمش پیش مسئول اونجا. گفت که اسمش جئونه و میخواد منو ببره سئول. به همین راحتی منو با خودش برد به اون یتیم خونهی نفرین شده. یتیمخونهی کانگ با جایی که قبلاً توش بودم خیلی فرق داشت. جوی آب نداشت. فقط یه حوض و فواره بود. جایی برای گِل بازی نداشت. فقط یه باغچهی کوچیک بود. درختا بین نردههای فلزی اسیر شده بودن و نمیشد ازشون بالا رفت. سنجاب و خرگوشم نداشت. اما تختاش صدای جیر جیر نمیدادن و موریانه سوراخشون نکرده بود. مجبور نبودم انجیل بخونم. مجبور نبودم قبل از غذا دعا بخونم. بدون این که نگران خشم پروردگار و رویگردانی مسیح باشم میتونستم آتیش بسوزونم... خوراکی کش برم... شکلات... روی میز آقای جئون یه ظرف بلوری خیلی خوشگل بود، پر از شکلاتای خوشمزه... من قدم نمیرسید که بردارم. باید میرفتم رو صندلی... بعد روی میز... بعد یواشکی یدونه برمیداشتم. ولی یه بار مچمو گرفت. بهم گفت: شکلات دوس داری؟ گفتم: خیلی گفت: لازم نیست یواشکی برداری... خودم بهت میدم. فقط یه شرط داره... باید پسر خوبی باشی! حرف گوش کن باشی! منم گفتم: باشه... شما چند سالتون بود که فهمیدین رابطهی جنسی یعنی چی؟... کی فهمیدین که دو تا آدم میتونن چجور رابطههایی با هم برقرار کنن؟... اصلاً کی اولین سکستونو تجربه کردین؟... چرا این جوری نگاه میکنین؟»
چانیول سرشو پایین انداخت و شونهی جونگینو فشرد. بکهیون دستی بین موهاش برد و نفسشو فوت کرد. سهون که حالا پشت در نشسته بود نگاهشو از صورت جونگین منحرف کرد. انگار قرار نبود هیچ کدومشون جواب بدن. جونگین پرسید:
«خجالت میکشین بگین نه؟... ولی من میگم... من اون موقع هنوز فکر میکردم لک لکا بچهها رو میارن... لک لکا...»
خندید. خندهش هر لحظه بلندتر میشد و سعی میکرد هم زمان حرف بزنه:
«لک لکای کله پوک... اونا واقعاً احمقن... لک لکا ندونستن کیم جونگینو کجا بذارن... آخه آدرس خونهشو گم کرده بودن... بعدش که خسته شدن پرتش کردن وسط یه یتیم خونه...»
بالاخره اشک از چشمهاش جاری شد و ماهیچههای صورتش شل شدن. دیگه نمیخندید. اما صداش میلرزید:
«توی بغل اون مرتیکهی بیمار! هنوز نفسای مسمومشو کنار گوشم حس میکنم... از پشت بغلم میکرد. و منو به خودش فشار میداد. اولش گریه میکردم. جیغ میزدم. دست و پا میزدم. اون دعوام میکرد. دهنمو میگرفت. کتکم میزد. ولی بعدش پسر خوبی شدم... دیگه آتیش نسوزوندم... دیگه شکلات کش نرفتم... دیگه دخترا رو اذیت نکردم... دیگه حیوونا رو اسیر نکردم... حرفاشو گوش میدادم ولی شکلاتاشو نمیگرفتم... دیگه خوشمزه نبودن... اون موقع بود که فهمیدم باید از خشم پروردگار بترسم... مسیح ازم رویگردان شده بود! چون که کارای کثیفی میکردم... من حتی نمیفهمیدم چیکار میکنه ولی... حس کثیف بودن بهم دست میداد... بهش التماس کردم. گفتم دیگه شکلات نمیخوام. گفتم میخوام برگردم خونه. گفتم به همه میگم که اذیتم میکنه! گفت: تو و همهی بچههای اینجا رو میفروشم به پدرخوانده... پدرخوانده به اندازهی من مهربون نیست. اون شب و روز ازت بیگاری میکشه و کتکت میزنه. البته قبلش زبونتو میبُره که نتونی حرفی بزنی. شایدم بفروشدت به باندهای قاچاق اعضا... تو که نمیخوای اعضای بدنتو تیکه تیکه کنن و بفروشن؟ میخوای؟ من فقط هشت-نُه سالم بود. ترسیدم. نباید به کسی حرفی میزدم. به هیچ کس... به جز مسیح. کثافتایی که با هیچ آبی از روی بدنم تمیز نمیشدنو باید با آب مقدس میشستم... با خوندن انجیل. فداکاری... از خودگذشتگی... ایثار... رازداری... وفای به عهد... حسن نیت... صدق گفتار... پاکی کردار... برگزیده شدن. کلماتی که مدام خواهرای روحانی توی گوشامون میخوندن و من توجهی نمیکردمو به یاد آوردم... پیش خودم فکر کردم باید بچهها رو نجات بدم. من برگزیده شدم! البته چارهی دیگهای هم جز خفهخون گرفتن نداشتم... اینا فقط یه مشت بهانه بود برای این که خودمو راضی کنم... که نشکنم... که دق نکنم... برای همینم بود که وقتی خانوم لی ازم پرسید هیچی بهش نگفتم... ولی اون میدونست... اون تنها کسی بود که دردمو فهمید. تلاش کرد که نجاتم بده. بهم گفت که منو میبره خونهی خودش و میشه مادرم. کافیه راستشو به پلیسا بگم. ولی من نگفتم... خواهش کرد که بهش اعتماد کنم و حقیقتو بگم ولی منِ احمق...»
به هق هق افتاد.
«من هیچی نمیفهمیدم... من باعث شدم بمیره... میدونم که اونا کشتنش... جئون تنها نبود... پولدارتر و قویتر از چیزی بود که یه مدیر پرورشگاه میتونست باشه. مطمئنم کار اونا بود.»
دیگه نتونست ادامه بده و جسم لرزونش توی آغوش چانیول فرو رفت. بعد از این که کمی آروم گرفت با صدای بکهیون از آغوش چانیول جدا شد:
«وقتی اون اتفاق افتاد تو کجا بودی؟ بگو دقیقاً چی دیدی!»
«اون روز من... وقتی که از مدرسه برگشتم... میخواستم برم ببینمش... اما هیچ جا پیداش نکردم. رفتم روی پشت بوم... معمولاً میرفتم اونجا... خانوم لی بر خلاف انتظارم اونجا بود...»***
__________:')__________
⭐Vote below!👇
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Oh Jongin
Hayran KurguGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...