(آهنگی که توی این قسمت پخش میشه، آهنگ Sway از Dean Martin هست که در داستان توسط یکی از کرکترها خونده میشه.)
____________
ژانویۀ ۲۰۱۹
پنت هاوس جیهودستگیرهی طلایی رو آروم چرخوند و از لای در نگاهی به داخل اتاق ممنوعه انداخت. با این که خدمه چندین بار بهش هشدار داده بودن که هیچ کس به جز جیهو حق ورود به اونجا رو نداره، جونگین از این کار واهمهای نداشت. جیهو باید خیلی چیزها رو براش روشن میکرد. اتاق در تاریکی فرو رفته بود و بوی آشنایی توی فضای نه چندان کوچیکش پیچیده بود. گرامافون قدیمی که شیپور فلزیش انعکاس کم سویی از نور مهتاب رو به چشم کنجکاو جونگین میرسوند در حال پخش یه آهنگ قدیمی بود. آهنگی که برای گوشها و تک تک عضلات اسکلتی جونگین آشنا بود. سایهی دود غلیظی که از پشت صندلی بلند میشد و بعد از طی مسافتی توی هوا پخش میشد، روی مستطیل روشنی که مهتاب با عبور از پنجره روی کف تاریک اتاق نقاشی کرده بود، نمایان بود. جونگین آهسته و بیصدا داخل شد. قبل از این که بخواد پشیمون بشه در پشت سرش بسته شد و تیغهی باریک نوری که از لای در وارد میشد و تاریکی هراسناک اتاق رو میشکافت با بسته شدن در محو شد. نفسهای جونگین بیدلیل به شماره افتاد و ترس که همیشه مهمون ناخوندهی وجودش در تاریکی بود مثل یک پرندهی شوم روی شونهش نشست. اما اون به خودش امید داد که هیچ دلیلی برای ترسیدن وجود نداره. توی تاریکی جلوتر رفت. میتونست حضور کسی رو توی اتاق حس کنه. کسی که روی صندلی -رو به پنجره و پشت به جونگین- نشسته و در حال گوش دادن به یه موسیقی قدیمی، دود یه سیگار معطر رو به هوا میفرستاد. سیگاری که بوی عجیبش با تاریکی و ترس عجین شده بود. جونگین از جیهو نمیترسید اما به دلایلی غیرمنطقی آدم پنهان شده پشت اون صندلی به نظرش ترسناک و مرموز میاومد. قدمهای ناپیوسته و کوتاهی به سمت صندلی برمیداشت که صدایی از پشت سر باعث شد تا مرز ایست قلبی بره.
«شجاعت یا سهل انگاری؟»
«یا مسیح!»
جونگین بلافاصله فریاد زد و با چشمهای گرد شده به پشت سرش نگاه کرد. چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا چراغهای اتاق یکی یکی روشن شدن و جونگین که تازه به خودش اومده بود صاحب صدا رو تشخیص داد. جیهو دست به سینه روبروش ایستاده بود. جونگین بین نفس زدنهاش با صدای ضعیفی گفت:
«تو... اینجا چیکار میکنی؟»
بعد به خاطر سستیای که بعد از ترس دچارش شده بود، خم شد و دستهاشو روی زانوهاش گذاشت.
«اینجا اتاقمه. کجا میخواستی باشم؟»
«فکر کردم روی اون صندلی کوفتی نشستی.»
جیهو بدون حرف کمک کرد تا جونگین قد راست کنه و بعد تا همون صندلی شبهه انگیز مشایعتش کرد. وقتی پسرِ ترسیده روی صندلی نشست متوجه شد که اون دود مربوط به یه عوده که کنار گرامافون قرار داشته و هیچ کسی در حال سیگار کشیدن نبوده. جیهو گرامافون رو خاموش کرد، یه لیوان آب برای جونگین ریخت و خودش لبهی پنجره درست روبروی جونگین نشست.
«خب، نگفتی اسم این کارتو چی بذارم؟ با توجه به وضعیتت شجاعت که کلمهی مناسبی به نظر نمیاد. پس از روی سهل انگاری هشدارها رو جدی نگرفتی؟»
جونگین جرعهای از آب لیوان نوشید و گفت:
«من فقط میخواستم باهات حرف بزنم.»
«اگه قبلش با کریس حرف نزده بودی و نمیدونستم دربارهی چی میخوای صحبت کنی میتونستم از این حرفت خوشحال بشم.»
«پس اسمش کریسه.»
«آدم تحسینبرانگیزیه.»
«آره، البته برای کسایی که باهاش همفکر باشن. من ترجیح میدم ازش دوری کنم.»
«تو فقط از حقیقتها فرار میکنی.»
«تو به اون مزخرفات میگی حقیقت؟ اون به سیستم بردهداری عهد حجر معتقده. نه تنها به هیچ دینی پایبند نیست، بلکه از اصول اولیهی انسانیت هم بویی نبرده.»
«همیشه یه عده باید قربانی بشن تا بقیه به اهدافشون برسن. دنیا برای شکوفایی همهی آدما گنجایش نداره. تا حالا صندلی بازی کردی؟ همیشه یکی بدون جا میمونه و محکوم میشه به انجام کارهای مزخرفی که برنده ازش میخواد. فرق دنیا با این بازی بچگانه اینه که آدما خیلی زیادن، صندلیها خیلی کم و بازندهها هم محکوم به فنا.»
جونگین دستی توی موهاش برد و ناامیدانه زمزمه کرد:
«خدای من... مثل این که وقت تلف کردنه...»
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
«به هر حال... میخوام بدونی منو نمیتونی به یکی از اونا تبدیل کنی؛ اگه هدفت اینه.»
«باید احمق باشم که یه همچین انتظاری از تو داشته باشم. ببینم، تو هنوزم به مسیح ایمان داری؟»
«حالا هر چی... من اصلاً نمیدونم منظور تو از این کارا چیه. شایدم واقعاً هدفت اینه که از سادگی من سوءاستفاده کنی.»
جیهو خندید و دستی روی صورتش کشید:
«فکر میکنی نیازی دارم؟»
جونگین مکثی کرد و وقتی جوابی پیدا نکرد گفت:
«ببین من... از محبتایی که در حقم کردی واقعاً ممنونم. ولی احساس میکنم نمیتونم این طوری ادامه بدم. حالم خوب نیست. دلشوره دارم. نمیدونم... اصلاً چرا گوشیمو بهم نمیدی؟ واقعاً لازمه؟ درسته حال روحیم خوب نیست ولی دیگه... مالیخولیا که ندارم... که با دیدن تلویزیون، گوشی یا همچین چیزی سنگ کوب کنم... ها؟»
«حق با توئه. اما تو هیچ وقت سراغ گوشیتو نگرفتی. توی اون کشوئه. میتونی برش داری.»
جونگین دستشو دراز کرد و موبایلشو از توی کشو برداشت. نگاهی بهش انداخت. بعد با تعجب گفت:
«به هیچ شبکهای وصل نیست!»
«منتظر کسی یا چیزی هستی؟»
«نه ولی-»
«میخوای با بیرون ارتباط برقرار کنی؟ کسی رو اون بیرون داری؟»
«نه... نمیدونم... من فقط-»
«هر چیزی که بخوای اینجا داری... موسیقی، فیلم، کتاب، تفریح، سرگرمی... هر چیزی به جز ارتباطات آزاردهنده با آدمای غیر قابل اعتماد... روش درمانمو قبول کردی. حالا میخوای بزنی زیرش؟»
«خب، من اون موقع... آم... خدای من... نباید توضیحش انقدر سخت باشه.»
جونگین گفت و برای لحظاتی نگاهشو به اطراف چرخوند تا جملات مناسبی برای بیان احساساتش پیدا کنه. اون آدم سادهای بود که در اون لحظه نمیخواست ناسپاس به نظر بیاد. پس شروع کرد به گفتن هر چیزی که به ذهنش میرسید:
«ببین... آدمِ بدون ارتباط یعنی... چه میدونم... مثل یه برکهای که هیچ رود یا جویباری بهش نمیریزه... میفهمی چی میگم؟ اون برکه آخرش به یه مرداب تبدیل میشه. من نمیخوام این طوری باشم. نمیخوام در آینده...»
«پس به آینده فکر میکنی... همین به این معنی نیست که بهتری؟»
جونگین کلافه و عصبی گفت:
«آره... آره شاید. اه، میشه اون عود لعنتی رو خاموش کنی؟ بوش داره خفهم میکنه.»
جیهو در حالی که عود رو خاموش میکرد پرسید:
«به گذشته چی؟»
جونگین بلافاصله جواب داد:
«اصلاً.»
طوری که انگار اگر یک ثانیه برای پاسخ دادن معطل میکرد، احمقی به نظر میرسید که هنوز توی داستانهای خیالی عاشقانهش سیر میکنه، در حالی که همهی عالم میدونن اون فقط یه بچه آهوئه که عاشق صیادش شده. بعد برای محکم کاری اضافه کرد:
«گذشته و آدماشو رها کردم. فکر کردن به گذشته باعث میشه دلم بخواد به خاطر حماقتهایی که مرتکب شدم خودکشی کنم. یه روز یه نفر بهم گفت: خوب بودن همیشه جواب نمیده. اون موقع به این جمله اعتقادی نداشتم. ولی الان فکر میکنم باید جملهشو این طوری تصحیح کنم: خوب بودن هرگز جواب نمیده.»
جیهو لبخند کمرنگی زد و گفت:
«میبینی؟ انگار گذر زمان تأثیرات زیادی روت گذاشته. زمان میتونه خیلی چیزا رو تغییر بده. حتی چیزایی رو که تو اسمشو میذاری اصول اولیهی انسانیت!»
جونگین پوزخندی زد و فوراً گفت:
«نه، بعضی چیزا فناناپذیرن. مثل خدا، مثل مسیح، مثل اصول اولیهی انسانیت، مثل عدالت، مثل برابری انسانها. اونا وجود دارن. حتی اگه ما نادیدهشون بگیریم.»
بعد بلند شد و چون حوصلهی این بحث رو نداشت سردرد رو بهانه کرد تا به اتاقش بره. گزینهی ترک کردن خونهی جیهو توی سرش پررنگتر میشد. اما حقیقتاً نمیدونست وقتی از اونجا بیرون بره باید کجا بمونه یا اصلاً چیکار کنه. از این بابت مطمئن بود که به خاطر صدمات روحی شدیدش نمیتونه یه زندگی مثل چیزی که قبلاً چند سال براش زحمت کشیده بود، بسازه. از طرفی هم دلش نمیخواست مثل یه آدم نمک به حروم به نظر برسه و جیهو رو با وجود این که الان براش حکم یه حامی و یا ناجی رو داشت، رها کنه. دم در اتاق رسیده بود که جیهو گفت:
«انسانها برابر نیستن. من به چشم دیدم.»
جونگین به سمتش چرخید و جیهو ادامه داد:
«یه کم بیشتر بمون. شبهای زمستون طولانیه.»
«میخوای ثابت کنی که آدما با هم مساوی نیستن؟»
«فقط میخوام قصهی زندگیمو تعریف کنم. حالا که وارد اتاق ممنوعه شدی قصهی ممنوعه رو هم بشنو.»
جونگین نه چندان مشتاق به سمت صندلی جلوی جیهو قدم برداشت. جیهو گفت:
«بعضی آدما بیارزشن. و اگه بهشون فرصت بدی اینو ثابت میکنن. مثل علف هرزی که لابهلای گلها رشد میکنه. هر چقدر به یه علف هرز رسیدگی کنی نمیتونه بهت گلهای زیبا هدیه کنه. چون اون فقط یه علف هرزه که خلق شده تا همین باشه. عدالت به معنی برابری حقوق انسانها نیست جونگین. عدالت یعنی هر کسی سر جای خودش و جای بعضیا همیشه اون پایینه. طوری که اگه بیان بالا همه چیزو خراب میکنن.»
جونگین که حالا با اکراه روی صندلی لم داده بود با نگاهی مخمور و بیحوصله گفت:
«گفتی داستان زندگیت، نه افکار غیر قابل احترامت.»
جیهو خندهی تلخی کرد و در حالی که گرامافون رو دوباره روشن میکرد گفت:
«آهنگ قشنگیه نه؟»
«فوقالعادهست!»
جیهو لبخند زد:
«این نسخهی اصلیشه. صدای پدرخواندهمه.»
جونگین توی جاش صاف نشست و با هیجان پرسید:
«داری میگی پدرخواندهت صاحب این قطعه ست؟ تا جایی که میدونم هیچ کس از خوانندهی اصلیش خبر نداشت. خیلیا سعی کردن تکرارش کنن اما هیچ کدوم اون نشد.»
«در واقع صاحب اثر یه جورایی مادرمه. چون پدرخواندهم اینو برای مادرم خونده.»
«پس پدرخواندهت یه خواننده بود؟»
«نه، اون فقط به موسیقی علاقه داشت. به مادرم بیشتر. و عشق و هنر باعث تولد این قطعه شد.»
«پدر خودت چی؟»
«خب اون... شاید بهتر باشه از اول بگم. اگه باعث سردردت نمیشه.»
جونگین لبخندی زد تا دلخوری احتمالی رو رفع کنه. مشخصاً چیزی وجود نداشت که جونگین بخواد بابتش دلجویی کنه اما این اخلاق ذاتیش بود که دوست نداشت به هیچ قیمتی کسی رو از خودش برنجونه. پس با حالتی که سعی میکرد مشتاقتر به نظر برسه گفت:
«نه دوست دارم بشنوم.»
و جیهو شروع کرد به تعریف کردن:
«از بچگیم چیزای نسبتاً زیادی به خاطر دارم. چون تنها دورانی بود که توش خوشبخت بودم. البته فقط تا هفت-هشت سالگیم. برای همین سعی کردم ثانیه به ثانیهشو توی ذهنم ثبت کنم و هر روز مثل یه آلبوم قدیمی خاطراتشو ورق بزنم. پدر و مادرم عاشق من بودن. پدرم بیست و چند سالی از مادرم بزرگتر بود. اختلاف سنی زیادی بود اما پدرم سعی میکرد با عشق بی حد و حصرش جبرانش کنه. با این که مادر کلی نوکر و کلفت داشت اما پدر خودش موهاشو شونه میزد و میبافت. خودش بعضی وقتا لباساشو تنش میکرد. خودش لوازم مورد نیازشو تهیه میکرد. مثل ملکهها باهاش رفتار میکرد. انگار نه انگار که روزی مادرم خدمتکار خونهش بوده. انگار نه انگار که پدرم ثروتمندترین تاجر شهر بود. خلاصه کنار هم خوشبخت بودیم؛ مثل قصهها. پدر سفرهای تجاریشو به خاطر مادر کم و کوتاه کرده بود. اما بالاخره مجبور شد روال قبل از به دنیا اومدن منو از سر بگیره و سفرهاش طولانی و طاقت فرسا شدن. من اون موقع هفت سالم بود. پدرم که نبود نمیدونستم روی زانوی کی بشینم و شعرهایی که حفظ کردمو برای کی بخونم. من بیش از حد بهش وابسته بودم. روزایی که نبود با کلاهش بازی میکردم و شبا بدون بغل کردن اون کلاه خوابم نمیبرد. گاهی اوقات سیگارهای مخصوصشو یواشکی توی شومینه میانداختم تا عطرشونو حس کنم. از همون بچگیم یاد گرفتم که صبور باشم. انتظار هر چند طولانی بود اما بالاخره تموم میشد. پدرم میاومد و از کشورهای مختلف برام سوغاتیهایی میآورد که هم سن و سالام خوابشم نمیدیدن. منو توی بغلش میفشرد و احساس آرامش و امنیتو به بند بند وجودم هدیه میکرد. تمام مدتی که پیشم بود از کنارش جنب نمیخوردم. صدای مخملیشو دوست داشتم وقتی برام قصه میگفت. بوی انگشتاشو دوست داشتم وقتی نوازشم میکرد. گرچه مادر از اون بو متنفر بود و گاهی که با پدر سر سیگار کشیدنش ترشرویی میکرد من از ترس این که نکنه دعواشون بشه مثل گچ سفید میشدم. اما هیچ وقت دعوایی در کار نبود. پدر همیشه تسلیم بود. یادمه تنها آرزوی بچگیم این بود که سرم اونقدری بزرگ بشه که بتونم کلاه اونو بپوشم. این تنها آرزوم بود چون هر آرزوی دیگهای که داشتم اون برآوردهش میکرد. زندگیم شبیه یه رویا بود. انقدر رویایی که ترسیدم نکنه حقیقت نداشته باشه. شبایی که اون نبود با ترس میخوابیدم و گاهی کابوس میدیدم. و روزا به خودم اطمینان میدادم که همه چی مُرتبه. تا این که یه روز مادرم منو با پادوش فرستاد به بازار. پدرم به یکی از اون سفرهای منحوسش رفته بود. اگه بود نمیذاشت من با اون پادو برم بیرون. چون از اون پادو متنفر بود و چند بار به مادر هشدار داده بود که توی خونه راهش نده. اما مادرم... خب وقتی یکی برای مدت طولانی نباشه خیلی راحت میشه به حرفاش گوش نداد. با پدرم بحث نمیکرد فقط میگفت باشه و وقتی پدر میرفت عملاً میگفت نه. اون موقع بود که من به روابط مادرم و بگو بخندهاش با اون پادو حساس شدم. بعد از اون هشدارها رابطهی مادرم باهاش از قبلم بهتر شده بود. یا شاید از اولشم خوب بود و من بودم که نمیدیدم. به هر حال اون روز... اولین روز هولناک توی زندگیم بود. تمام مسیرو اخم کرده بودم. مردک باهام خیلی خودمونی شوخی میکرد و دستای بزرگشو وحشیانه پشتم میکوبید. وقیحانهتر از همه این بود که در مورد مادرم خیلی راحت و بدون احترام صحبت میکرد. انگار اون یکی از همون کلفتاییه که موقع برق انداختن کف سرامیکا روی همدیگه کف میپاشن و ابلهانه به شوخیهای رقت انگیزشون میخندن. اسمشو بدون هیچ پسوند و پیشوندی میآورد و حتی در مورد اندامش اظهار نظر میکرد. این برای منی که تا حالا نشنیده بودم کسی در مورد مادرم اون طوری حرف بزنه عجیب بود. برای من مادرم یه بانوی بینهایت محترم و والامقام بود. یه چیزی مثل یه قدیسه! این قداستو پدرم بهش میداد. اون بهم یاد داده بود که با مادرم چطور رفتار کنم. اما اون روز چیزایی شنیدم که اصلاً با باورهای کوچیکم همخونی نداشت. توی بازار میچرخیدیم و اون پادو با هر بی سروپایی خوش و بش میکرد. خوش و بش که چه عرض کنم. حرفهای رکیک و شوخیهای زننده که معنی خیلیهاشونو وقتی بزرگتر شدم فهمیدم. هر کدومشون با دیدن من یه چیزی میگفتن: این همون پسره ست که کلفت آقای اوه زاییده؟ مردک هوسباز به کلفتا هم چشم طمع داره... مادرش هنوز توی اون قصر زندانیه؟... نگاش کن... واقعاً چشمای یه حرومزاده رو داره... من حتی نمیتونستم باور کنم که اونا در مورد خانوادهی ما صحبت میکنن. بالاخره وقتی توی یه کافهی درب و داغون نشستیم، چند تا از رفیقاش اومدن سراغش. هیچ کدوم آدم حسابی نبودن. انگار تنها آدم حسابیهایی که اون توی زندگیش میشناخت پدر و مادر من بودن. یکی از رفقاش که خپلتر و بوگندوتر از همه بود به من اشاره کرد و گفت: پسری که میگفتی همینه؟ پادو گفت: آره. تیکهی خوبیه نه؟ عین ننشه. اونم خوب لعبتیه. با این که کوچیک بودم اما بار منفی و متعفن حرفاشونو درک میکردم. یکی دیگهشون پرسید: اون پیر سگ کجاست که این توله رو برداشتی آوردی اینجا؟ در مورد پدرم حرف میزد. انتظار داشتم پادو بزنه تو دهنش. اما نزد. خندید. همون قدر کریه که یه شیطان میتونه باشه. بعد گفت: حداقلش سه ماه دیگه میاد. پادشاه فعلی اون قصر منم! یه روزی هم میشم پادشاه ابدیش! خونم به جوش اومده بود اما کاری از دستم برنمیاومد. مجبور بودم به حرفا و خندههای نفرت انگیزشون گوش بدم. بعداً فهمیدم بساطی که دورش نشسته بودن مواد مخدری بوده که پادو با پولای مادرم براشون جور میکرد. انقدر دود کردن که به هذیون گفتن افتادن. یکیشون از پادو پرسید: ببینم زنه توی خونه تنهاست؟ و بعدش حرفایی زد که حتی از یادآوریشون متنفرم. هر جوری که بود از اونجا فرار کردم. گاهی حتی خودمم تعجب میکنم که چطوری راه خونه رو پیدا کردم. تمام راهو دویدم و گریه کردم. به امید این که همه چیزو به مادرم بگم. اونم پادو رو بندازه بیرون و همه چیز تموم بشه. اما حدس بزن وقتی بهش گفتم چی شد.»
جونگین که تا حالا با اخم ظریفی کنجکاوانه به داستان جیهو گوش میداد گفت:
«حتماً حرفتو باور نکرد.»
«نه که باور نکرده باشه. فقط اهمیتی نداد. بهش گفتم: اون آدم بدیه. میخواد جای پدرو بگیره. بهش بی ادبی کرد. به تو. به همهمون توهین کرد. اون فقط منو توی بغلش نگهداشت تا گریههام تموم بشه. بعد از اونم سعی کرد حرفامو نشنیده بگیره. انگار خواب میدیدم. البته کابوس درستتره. خاطر پادوی عزیز حتی ذرهای مکدر نشد. مادرم باهاش خوب بود. خوشحال بود. کم کم متوجه تماسها و لمسهای شرمآورشون شدم. مادرم توی بغل اون طوری میخندید که مطمئنم پدرم مثلشو ندیده بود. حتی وقتی بهترین هدیهها رو بهش میداد، اون فقط یه لبخند خشک میزد. فکر میکردم به خاطر نجابت و وقار بیش از اندازهشه، اما نه. مادرم بلد بود مثل کلفتا وقیحانه بخنده. اما فقط توی بغل یکی مثل خودش. از مادرم بدم اومده بود. اما شبا دوست داشتم کنارش بخوابم. به هر حال اون مادرم بود و من فقط یه پسربچهی وابسته. با خودم گفتم تک تک لحظاتی که باعث عذابم شدنو به پدرم میگم. فقط کافیه بیاد. پدرم اومد. گفتم. اما نشد. مادر پشتیبان پادو بود و پدر پشتیبان مادر. دیگه هیچ چیز مثل قبل نشد. یه مدت بعد پدرم حالش بد شد و افتاد توی بستر بیماری. روز به روز حال اون بدتر میشد و حال پادو بهتر. انگار اون مثل یه انگل از وجود پدرم تغذیه میکرد. وقتی پدرم قدرت بلند شدن از رخت خوابو از دست داد، پادو شد پادشاه بلا عزل خونه. همون طور که خودش گفته بود. خیلی طول نکشید که پدر شد قاب عکس روی میز و پادو شد پدرخوانده. چند ماه بعدم از نشونههای پدرم توی خونه فقط همون عکس موند که از روی میزم به داخل کشو انتقال پیدا کرد. حتی اونم با چنگ و دندون نگهداشتم. چون پدرم و تمام متعلقاتش بعد از مرگش ممنوعه شده بودن. فقط نمیدونستم من چرا هنوز اونجام! اون زمان هنوز متوجه سنگینی مصیبتی که به سرم اومده بود نشده بودم. شاید توی شوک بودم. فکر میکردم اینم یکی از همون سفرهای اروپایی لعنتیشه و بالاخره تموم میشه. اما توی اون خونه من تنها کسی بودم که لبخند نمیزد. مادر و پدرخوانده خوشحالتر از همیشه بودن. اونجا بود که فهمیدم میشه از خوشحالیِ بقیه رنج برد. من هر روز از مادرم دورتر میشدم و انگار این چندان اهمیتی براش نداشت. خیلی طول نکشید که مادرم به یه نوع بیماری ناشناخته مبتلا شد؛ شاید دو سه سال. یک نوع جنون آمیخته با ضعف و درد جسمانی. بعضی شبها اسم پدرمو میآورد و انقدر جیغ میکشید تا بهش آرام بخش میزدن. یادمه یه روز فندک پدرمو از توی وسایل گرد و خاک گرفتهی انباری پیدا کردم و گذاشتم گوشهی جیبم. مادر بیشتر اوقات توی رخت خواب بود. قرص میخورد و میخوابید و هر روز ضعیفتر میشد. اما از شانس بدم اون یه روز دیدش. سرم داد کشید و برای اولین بار بهم سیلی زد. بعد به دستای لرزونش نگاه کرد و شروع کرد به گریه کردن. از گریه کردنش غصهم میگرفت. از خودم بدم میاومد چون نمیتونستم کاری براش بکنم. به هر حال خدمتکارا هنوز بودن تا جمع و جورش کنن. هنوز پدرخواندهی دائم الخمرم تمام پولهامونو سر میز قمار نباخته بود. برام عجیب بود که پدرخوانده انقدر به مادرم بیاعتناست و ذرهای برای بهبود بیماریش تلاش نمیکنه. عجیب بود تا زمانی که...»
جیهو از لبهی پنجره بلند شد و روی زمین نشست و به دیوار تکیه زد. انگار دیگه طاقت نداشت خودشو سر پا نگهداره. جونگین با تعجبی آمیخته با تردید پرسید:
«مگه... نگفتی انقدر عاشق مادرت بود که براش یه آهنگ ساخت؟ پس چرا...»
جیهو تلخندی زد و نگاهشو به نقطهی نامعلومی داد:
«آدمی مثل اون اصلاً نمیفهمید عشق یعنی چی. اون فقط یه هوسباز لاابالی بود؛ یه علف هرز.»
«خب... بعدش چی شد؟»
جیهو نفس سنگینی کشید و ادامه داد:
«اون یه شب به رخت خوابم اومد. اهل شب بخیر گفتن و این حرفا نبود، نه. خیلی تعجب کردم. راستش یه کمم ترسیدم. و بعد... فهمیدم که درست میترسیدم. اون کلکسیون همهی رذائل اخلاقی بود. کودک آزاری و قماربازی فقط بخشی از صفات بارِزش بود. مدتها اذیتم کرد تا این که یه روز که مادرم به هوش بود بهش گفتم. ده سالم بود. کار دیگهای به ذهنم نمیرسید که انجام بدم. جز پناه بردن به مادر. مادرم اون سال حالش بدتر از قبل شده بود. نمیتونست از تختش بلند بشه و با هیچ کس حرف نمیزد. حتی دیگه جیغ هم نمیزد. فقط بعضی وقتا میدیدم که از گوشهی چشمش پشت سر هم اشک میریزه. اون روز به خاطر اثرات قرصا گیج و منگ بود. و تازه این بهترین حالتش بود. گاهی وقتا مثل مجسمه خیره میشد به یه جا. بیشتر اوقاتم مثل جنازهها افتاده بود روی تخت. یادمه وقتی موضوع رو بهش گفتم هیچ عکس العملی نشون نداد. با موهای ژولیده و صورت استخونی اسفناکش زل زده بود به دیوار. از زیباییِ مثال زدنیش فقط همین باقی مونده بود. چند بار صداش کردم. چند دقیقه منتظر شدم تا شاید مغزش تحلیل کنه که چه بلایی داره سر پسرش میاد. شاید بهم توجه کنه و نجاتم بده. اما هیچ. ناامیدم کرد. مثل همیشه. این بار حتی بغلمم نکرد. انگار اصلاً نمیشنید. اشکامو پاک کردم. تصمیم گرفتم این آخرین باری باشه که به اتاقش میرم. فردای اون روز وقتی از مدرسه برگشتم برای اولین بار توی خونهمون، صدای شکستن اشیاء و داد و فریاد شنیدم. این مثل یه معجزهی ترسناک بود. معجزه بود چون مادرم از تختش بلند شده بود و حرف میزد. و ترسناک بود چون با پدرخواندهم در افتاده بود. مادرم فقط چند تا تیکه استخون بود. حتی میتونم بگم از منم که اون موقع ده سالم بود، سبکتر بود. اون اسکلت رقت انگیز یه طرف سالن ایستاده بود و پدرخواندهی شکم بارهی الکلی طرف دیگه. من خشکم زده بود. فقط پرواز اشیاء رو از یه طرف به طرف دیگهی خونه میدیدم. مادرم دستاش میلرزید اما انگار توی برداشتن گلدونای چینی و پرتاب کردنشون به طرف شوهرش مشکلی نداشت. بین سیل اشکهایی که برام عجیب بود از کجا میارتشون فقط دو تا جمله رو تکرار میکرد: قسم خوردی که دست از اون کارا برداشتی. اون پسر خودته. تُن صداش معنای واقعی کلمهی عجز بود. میدونی... من فکر میکنم با همچین صدایی هر چقدر هم فریاد بزنی دیگران فقط یه چیز میشنون: لازم نیست از من بترسید. من فقط یه آدم ضعیفم. پدرخوانده هم اون روز همینو شنید. مادر میخواست از خونه بیرون بندازتش. با مشتای کوچیکش به جونش افتاد. اما پدرخوانده ساعدای باریکشو جوری مثل چوب کبریت توی دستاش فشار داد که هر لحظه منتظر بودم با صدای چیک، از وسط دو نیم بشن. بعدشم هلش داد. طوری که چند متر عقبتر کنار دیوار پرت شد. بعدها من آرزو کردم که ای کاش هیچ وقت به مادرم چیزی نگفته بودم. با این کارم چیزی درست نشد که هیچ، بلکه تنها چیزی که برام مونده بودو هم ازم گرفتن: پدرم. اون زن و شوهر برای دومین بار ازم گرفتنش. گرفتن جونش کافی نبود. حتی اسمشم ازم گرفتن. اون شب خودمو به نفهمی زدم. وانمود کردم که نشنیدم. دربارهی این که پسر چه کسی هستم کنجکاوی نکردم. اون مُردهی متحرک چند بار دیگه به خاطر من تلاش کرد. اما بیفایده بود. برای کسی مثل اون همینم میتونست شجاعت به نظر بیاد. طی مرافعههای بعدیشون چند بار نزدیک بود پدرخوانده مادرمو خفه کنه. مادرم زجر میکشید و گریه میکرد. از گریه کردنش بدم میاومد. اما دیگه غصهم نمیگرفت. میدونی چرا؟... چیزی که برای من آزاردهندهتر بود، فهمیدن تدریجی حقیقت بود. اونا توی دعواهاشون همدیگرو لو دادن. انگار از وقتی خدمتکارِ خونه بودن عاشق هم بودن و زمانی که ارباب ثروتمندشون از مادرم درخواست ازدواج میکنه تصمیم میگیرن اموال اون پیرمرد تنها رو با دوز و کلک تصاحب کنن. مادرم زنش میشه تا سر فرصت سرشو زیر آب کنن. اما این سر فرصت، هفت-هشت سال طول میکشه. اوایل دلم برای مادرم میسوخت اما وقتی فهمیدم اون یه قاتله خودمو قانع کردم که بهش اهمیتی ندم. من با قاتلین عزیزترین کسم توی یه خونه زندگی میکردم. چی میتونست از این بدتر باشه؟»
جیهو با گفتن آخرین جمله بالاخره نگاهشو به چهرهی معذب جونگین داد. جونگین که زبونش بند اومده بود بعد از چند لحظه بالاخره موفق به حرف زدن شد:
«یعنی... داری میگی پدرخواندهت... یعنی همون پادو در واقع-»
«پدرم بود.»
«متاسفم...»
جونگین گفت و جیهو ساکت موند. بعد از چند لحظه جونگین دوباره سکوتو شکست:
«پس سازندهی این قطعه اون پادو نبود.»
«معلومه که نه. تلخترین حقیقت زندگیم عوض شدن جای پدر و پدرخواندهم بود. اون کسی که من این همه میستودمش در واقع پدرخواندهم بود. کم کم که بزرگ شدم پدرم... میدونی که منظورم همون پادوئه... اون دیگه نتونست آزارم بده. به جز اموالی که به نام مادرم بود و پدرم همه رو دود کرد، بقیهی ثروت پدرخوانده به اسم من بود. اون یه تاجر ثروتمند بود که دوستای زیادی داشت. اما من تنها وارثش بودم. قبلاً رفت و آمد دوستای پدرخوانده به خونه قدغن شده بود اما وقتی بزرگ شدم خودم رفتم سراغشون و دربارهی پدرخواندهم چیزای زیادی فهمیدم. توی جوونیش طبق سلیقهی خانوادهش ازدواج میکنه. با کسی که بهش علاقه نداشته. اما با وجود ثروت و امکاناتش چشم و دلشو به روی هر زن دیگهای میبنده. همسرش بعد از چندین سال زندگی بر اثر یه بیماری مُسری که اون زمان شیوع پیدا کرده بوده میمیره. دو سال بعد اون مادرمو میبینه. تصورشو بکن... یه دختر جوون با پیشبند سفید خدمتکاری که موقع جارو زدن برگای حیاط خلوت با آهنگ صدای خودش میرقصه. و تاجر برای اولین بار توی عمرش عاشق میشه... میدونی... پدرخواندهم با این که به موسیقی علاقه داشت اما طبق شغل ارثی خانوادهش یه تاجر شده بود. و اولین و آخرین قطعهشو به مادرم تقدیم کرد. توی یکی دیگه از بدترین روزهای زندگیم از طریق دکترش فهمیدم که خودش میدونسته هرگز بچه دار نمیشه. میدونسته و منو به عنوان پسرش بزرگ میکرده. عشق باعث میشه آدم کارایی بکنه که هیچ وقت فکرشم نمیکنه. تو این طور فکر نمیکنی؟»
جونگین که حرفی برای گفتن پیدا نمیکرد فقط سر تکون داد و به انگشتهاش خیره شد. شاید اگه قبلاً عاشق نشده بود هیچ کدوم از اون حرفها رو درک نمیکرد اما حالا باورش براش خیلی سخت نبود. باور این که چطور مادر جیهو به خاطر عشقش به اون پادو، چشمشو به روی همهی رذائلش بسته و حتی حاضر شده به خاطرش مرتکب قتل و خیانت بشه. یا این که چطور پدرخواندهش با این که این همه سال میدونسته همسرش داره بهش خیانت میکنه و جیهو پسر خودش نیست یا حتی شاید میدونسته که قراره کشته بشه، اما باز هم به خاطر عشقش سکوت کرده. داشت با خودش فکر میکرد کارهایی که اون به خاطر عشقش کرده در مقابل پدرخواندهی جیهو هیچه. چرا که اون مرد حاضر شده بود از جام عشقش آگاهانه زهر بنوشه و با این حال بهش لبخند بزنه. اما جونگین حتی حاضر نشد بعد از اون حادثه اسم عشقشو به زبون بیاره. توی همین افکار بود که جیهو گفت:
«داری فکر میکنی که براش چه کارایی کردی؟»
«برای کی؟»
«برای عشق.»
جیهو گفت و وقتی سکوت جونگینو دید ادامه داد:
«پدرخواندهم قهرمان زندگی منه. اما من هیچ وقت ازش الگوبرداری نکردم. چون میدونم که نمیتونم مثل اون باشم. من پسر اون علفهای هرزم.»
«سر پدر و مادرت چی اومد؟»
«قربانی عشق من شدن. همون طوری که من قربانی عشق اونا شدم.»
«چطوری؟ یعنی به پلیس خبر ندادی؟»
«بهش فکر کردم. شدنی نبود. حتی به کشتنشم فکر کردم. اما نشد. من قاتل نبودم جونگین. پدرمو از خونه بیرون انداختم. اگه به پلیس تحویلش میدادم بدون شک اون بیصفت مادرمو لو میداد. مادرم برای زندان رفتن زیادی مریض و رنجور بود. اون خودش خودشو محکوم کرده بود. سالها بود که توی عذاب و شکنجهی روحی زندگی میکرد. دیگه نیازی به زندان نداشت. گذاشتم بقیهی عمرشو همون طوری زندگی کنه. نمیدونم. شایدم دارم توجیهش میکنم. شاید فقط باید لوش میدادم. ولی مطمئنم قهرمانم اینو نمیخواست. قبل از مردنش فقط یه جمله بهم گفت: مواظب مادرت باش.»
«میدونست که مرگش به خاطر اوناست؟»
«شک ندارم. اون مرگو با آغوش باز پذیرفت.»
جیهو گفت. بعد در حالی که ناباورانه به جونگین نگاه میکرد پوزخندی زد و ادامه داد:
«فقط به خاطر عشق یه آدم بی لیاقت. واقعاً ارزششو داره؟»
جونگین سکوت کرد. چون خودش عملاً به این سوال پاسخ منفی داده بود و تصمیم گرفته بود از عشق بیلیاقتش دست بکشه. جیهو ادامه داد:
«تصمیم گرفتم هیچ وقت مثل اون نشم. هیچ وقت عاشق نشم. عشق آدمو خوار و ذلیل میکنه. ولی مثل این میموند که تصمیم بگیرم هیچ وقت جایی که زلزله میاد نباشم. عشق همون قدر اتفاقی و غیرقابل پیش بینیه که یه زمین لرزه میتونه باشه. و اون زمین لرزه برای من اتفاق افتاد. اومده بود به خونهم تا برای بازخوانی و انتشار همین آهنگ قول همکاری بگیره. عشقمو میگم... توی خونهی یکی از دوستان پدرخواندهم شنیده بودش و انقدر بهش علاقهمند شده بود که هر طور شده آدرس منو ازش گرفته بود. میگفت این آهنگ ارزش دیده شدنو داره. با این که دوست نداشتم منتشرش کنم و هر کس دیگهای به جز اون بود جوابش یه نهیِ دندان شکن بود ولی... اولش یه کم سر دووندمش. چون نمیخواستم باور کنم که اون چشما طلسمم کردن. اما بعدش به خودم که اومدم با نهایت لطافت بهش گفته بودم بله. میدونی... اون همه چیزش با بقیه فرق داشت... البته شاید فقط از دید من این طور بود. از کوتاه بودن موها و دامنش که ذرهای مضطربش نمیکرد، گرفته تا طرز رفتار و حرف زدنش. و من دروغ نگفتم اگه بگم حتی شیفتهی شیوهی راه رفتنش شده بودم. به همین راحتی اون شد همه چیزم، همه کسم، همهی زندگیم. بعد از پدرخوانده اون بود که دوباره به زندگیم معنی داد. بهش یه حلقهی الماس دادم. با زیباترین لبخندش پذیرفت و قول داد که همیشه پیشم بمونه. در مورد پدر و مادرم و اتفاقهای منحوس گذشته بهش چیزی نگفتم. تو بودی میگفتی؟»
«نمیدونم. فکر نمیکنم.»
«هیچ کس نمیگه. اونا مایهی ننگ من بودن. سالِ قبل از نامزدی غیررسمیمون پدرم که مثل یه کفتارِ پیر شده بود از سر و کولم برای جای خواب و غذای گرم بالا رفت. گفت به زودی میمیره. به پام افتاد و گریه کرد. باید میذاشتم مثل یه آشغال کنار یه مشت جسد متعفنِ عینِ خودش جون بده. ولی... آوردمش خونه. بزرگترین حماقت زندگیم، دلسوزی برای اون بود. مادرمم با سکوتش کارمو تایید کرد.»
پوزخندی زد و سری به نشونهی تاسف تکون داد:
«حتی با وجود اون فلاکتی که عشق اون حیوون به سرتاپاش بخشیده بود هنوزم... نمیدونم چرا دلش نمیاومد اون عوضی توی آشغالا بمیره... به هر حال برامم مهم نبود. سرگرم ریختن دنیا به پای عشقم و آماده کردن مقدمات مراسم نامزدیمون بودم که از حیوون توی خونهم غافل شدم. توی انباری جاش داده بودم و فقط بهش آب و غذا میدادم. نباید هیچ کس میدیدش. نباید میفهمیدن که اون پدر منه. یه مدت بود که بچه دزدی زیاد شده بود. پلیسا چند تا عکس و اسم منتشر کرده بودن. پدرم جزوشون نبود. اما دلشوره داشتم. یه روز عمداً توی ساعتی که همیشه بیرون بودم رفتم خونه. و فهمیدم دلشورهم بیخود نبود. یه بچه داشت زیر دست و پاش از ترس قالب تهی میکرد که سر رسیدم. فراموش کرده بودم که اون هنوز رفقای ناحسابیشو داره و با فروش وسایل خونه بهشون میتونه یه وسیله برای شهوترانی ازشون بخره. نفهمیدم چطوری بچهی نیمه برهنه رو ازش جدا کردم و پیرمرد چموشو توی انباری زندانی کردم. وقتی برگشتم سراغ بچه... حس عجیبی داشتم. نمیتونستم لمسش کنم. انگار از این کار وحشت داشتم. اونم از من ترسیده بود. چون وقتی سراغش رفتم شروع کرد به جیغ زدن و لنگ و لگد انداختن. بچه بود. عجیب نبود ترسش از یه مرد غریبه با وجود اون شرایط. حداقل من میتونستم درکش کنم. اما کسی که نمیتونست درک کنه نامزدم بود که دست منو روی دهن بچهی نیمه برهنهی رنگ پریده دید. بعدها فهمیدم هیچ وقت سوءظنش نسبت به رابطهی من با بچهها از بین نرفت. شاید نباید کلید خونه رو بهش میدادم. به همین سادگی من توی ذهن اون شدم رئیس باند بچه دزدها! بچه رو گرفت و رفت. گفت هیچ وقت نمیخواد منو ببینه. گفت فردا همه چیزو به پلیس میگه. بالاخره شب موفق شدم باهاش حرف بزنم. همهی حقیقتو راجع به خانوادهم گفتم. اما اون برام احساس تاسف و همدردی نکرد. گفت با سکوتم شدم شریک جرم اونا. گفت باید پدر و مادرمو تحویل قانون بدم تا بتونم دوباره ببینمش. من نمیخواستم. مادرم نمیخواست. پدرخوانده هم نمیخواست. اما اون میخواست. و همین کافی بود. همه چیزو به وکیلم گفتم و چند هفته گذشت تا مراحل قانونی انجام شد. روزی که با خفت و خواری میبردنشونو خوب یادمه. مادرم تا لحظهای که بهش دستبند زدن باور نکرد که کار من بوده. انقدر بیمار و نحیف و ترحم برانگیز بود که دلم میخواست فریاد بزنم. چند بار زمین خورد. مامورا تقریباً روی زمین میکشیدنش. آخه اون براشون یه مجرم جانی بود، نه یه قدیسهی قابل احترام! قبل از این که هولش بِدن تو ماشین مثل بدبختا به مأمور پلیس التماس کرد تا بذارن منو برای آخرین بار ببینه. با اکراه رفتم پیشش. شایدم شرمنده بودم. جملهای که بهم گفت تا مدتها مثل خوره به جون آرامشم افتاد. گفت: فکر میکردم اگه همهی دنیا بهم پشت کنن تو باهامی. چیزی نگفتم. چی باید میگفتم؟ بعداً از پلیس تلفن کردن. گفتن هیچ وقت به بازداشتگاه نرسیده. توی راه تموم کرده بود. تصورشو بکن. توی ماشین پلیس... با چشمای باز... انگار تنها رشتهای که روح دردمندشو به این دنیا وصل میکرد من بودم. پسرش. پدرمم به خاطر جرائم زیادی که مرتکب شده بود اعدام کردن. به همین سادگی قربانیشون کردم تا عشقمو به دست بیارم. اما... اون توی مدت زمانی که مشغول کارهای دادگاه و اثبات جرم پدر و مادرم بودم، به یه مرد دیگه دل باخته بود. یه پسر روستایی با گونههای آفتاب سوخته و شونههای پهن.»
«چی؟ مگه نامزد تو نبود؟»
«من اهمیتی براش نداشتم. اگه داشتم ازم نمیخواست مادرمو با دستای خودم بکشم. قبل از لو دادنشون بهش گفتم که خیلی طول نمیکشه توی خونه بمیرن. گفتم نمیذارم پدرم پاشو از خونه بذاره بیرون و خودم زندانیش میکنم. مادرمم که عملاً مُرده بود. اما فایدهای نداشت. میگفت قانون باید دربارهشون تصمیم بگیره. میگفت خانوادههای قربانیهایی که پدرم بیچارهشون کرده باید با مجازاتش به آرامش برسن. میگفت اگه بذارم خون یه بیگناه پایمال بشه یعنی دست منم به خونش آلودهست. یعنی دست منم به خون پدرخواندهم آلوده ست. بعد از اون اتفاق بارها از خودم پرسیدم: چی میشد اگه میذاشت مادرم توی خونه بمیره؟ روزی که بردنش چیزی در من شکست که هیچ کس صدای شکستنشو نشنید. اعتماد پدرخواندهی عزیزم شکست. قدیسهی محبوبش شکست. مادرم شکست. و من فقط تماشا کردم. اون هیچ وقت نفهمید که با من چیکار کرده. اما همهی اینا رو تحمل میکردم اگه فقط میموند. بهش التماس کردم. حتماً موقع زانو زدن جلوش همون قدر خوار و حقیر به نظر میاومدم که مادرم قبل از مرگش بود. نمیدونم دلش برام سوخت یا نه. اما اونم جلوم زانو زد و گفت عاشق اون پسر روستاییه. گفت که اگه دوسش دارم راحتشون بذارم. اینا رو گفت و رفت. من اون لحظه فهمیدم که پدرخوانده چه لحظات زجرآوری رو تحمل کرد و دم نزد. وقتی میفهمی همهی حرفاش، قولاش، لبخنداش، همهشون دروغ بوده، احساس میکنی انقدر بیارزشی که اون حتی نیازی نمیبینه که ازت معذرت بخواد و بگه نمیتونه دوسِت داشته باشه. فقط برای پر کردن اوقات تنهاییش ازت استفاده میکنه. بعد از رفتنش از خودم میپرسیدم: چطور تونست منو مجبور به این کار کنه؟ اون که حتی نمیخواست پیشم بمونه. و جوابش فقط یه جملهی ساده بود: چون اون پیرزن رنگ و رو پریده مادر من بود نه اون. میفهمی؟ مادرم بود. مشکل اینجاست که ما آدما فقط وقتی نوبت خودمون نباشه بلدیم تشخیص بدیم چی درسته چی غلط. جونگین، تو اولین کسی هستی که داستانمو براش میگم. پس قضاوت کن.»
جونگین کمی مضطرب شد. همیشه از این جور موقعیتها میترسید. از این که در جایگاه قضاوت قرار بگیره و دو تا چشم غمدیده و منتظر به لبهاش زل بزنن تا جملهی حق با توئه رو با قدرت نفوذ خاص خودشون از زیر زبونش بیرون بکشن. کمی مِن مِن کرد و بالاخره گفت:
«خب... مادرت... خودت گفتی یه قاتله و... پدرتم که حقش بود...»
«پس من چی؟ من... حق من چی بود جونگین؟ فرض کنیم که مادرم تمام این سالها تقاص پس نداد... قبول که باید مجازات میشد... اما نه با دستای من... نه با سوءاستفاده از عشق من!»
جیهو جملات آخرو با صدای بلند گفت. رگهای گردنش بیرون زده بود و این باعث میشد جونگین بیشتر دستپاچه بشه. توی جاش صاف نشست و ناخودآگاه پاهاشو جفت کرد:
«البته من با کار نامزدت... مـُ...موافق نیستم... نباید با احساساتت بازی میکرد. در واقع...»
جیهو فاصلهی چند قدمیشونو پر کرد و پایین پای جونگین نشست. بعد خیره به مردمکهای فراری جونگین پرسید:
«در واقع چی؟»
«در واقع... خب فکر کنم... یه جورایی حق با توئه.»
«نمیخوام از روی ترحم یا رودرواسی اینو بگی.»
جیهو با لحن محکمی گفت و جونگین کمی روی صندلی خودشو عقب کشید:
«نه نه... دارم جدی میگم. شاید اگه منم جای تو بودم همین کارو میکردم. مادرت یه جورایی تقاصشو پس داده بود و شاید اون نوع مرگ براش زیادی بود. ولی پدرت... با این که از جزئیات بلاهایی که سرش اومد اطلاع ندارم... در هر صورت به نظرم هیچ مجازاتی توی این دنیا نمیتونه پاسخگوی جبران کارای کثیفش باشه. و در مورد نامزدت که دچار یه عشق بیموقع شده بود باید بگم اگه من جاش بودم... طور بهتری از کسی که دوستم داره جدا میشدم.»
گفت و بالاخره نفس سنگینشو بیرون داد. جیهو با تمام حواس و دقتش به قضاوت جونگین گوش میداد. انگار که اون خداست و اگه بگه چیزی درسته پس درسته و هر کاری رو که تایید نکنه گناه محسوب میشه. با چشمهایی که جونگین بعید میدونست توی این مدت پلک زده باشه بهش زل زده بود و چیزی نمیگفت. بالاخره بعد از چند ثانیه سکوت پرسید:
«طور بهتری جدا میشدی؟ شاید بهتر بود از اولش قول نمیدادی.»
جونگین یکه خورد. لحن جیهو طوری بود که انگار داره خود معشوقهشو محاکمه میکنه. با صدایی که سعی میکرد عادی به نظر برسه تا بتونه جو خفقان آور اتاقو عوض کنه گفت:
«خب... قول دادنش کار غلطی بوده... اما جدا شدنش درست بوده چون... وقتی دلش پیشت نباشه اون وقت...»
جیهو این بار با صدایی که هر لحظه بلندتر و پریشونتر میشد حرفشو قطع کرد:
«قولتو شکستی. اعتمادمو شکستی. دلمو شکستی. اما نباید غرورمو میشکستی. نباید اون حرفا رو بهم میزدی. نباید وقتی ناامیدانه التماست میکردم که برگردی، که همهی زندگیمو به پات بریزم، که باشی پیشم، که بمونی همه چیزم نباید بهم میگفتی من مثل پدرم میتونم یه کودکآزار عوضی باشم. حتی اگه باور نکرده بودی من اون بچه رو آزار نداده بودم نباید میگفتی اگه ازدواج کنیم و بچهای داشته باشیم تو نمیتونی با من تنهاش بذاری. نباید میگفتی اطمینان نداری که منم نشم یکی مثل پدرم. نباید.»
حرفهاش انگار از عمق یه زخم کهنه بیرون میاومدن. زخمی که عفونتش سالهاست که در سکوت رگهای اون مرد مرموز رو درمینوردید. با چشمهایی که از شدت خشم -و نه اشک- سرخ شده بودن به جونگین زل زده بود. پسر بهتزده بالاخره خم شد و مردی که پایین پاش نشسته بود رو بی هیچ حرف اضافهای در آغوش گرفت. بعد از گذشت لحظاتی جیهو بدون این که از جونگین جدا بشه زمزمه کرد:
«نباید، چون من مثل پدرخوانده نبودم. نمیتونستم مثل اون باشم. نمیتونستم.»***
____________
⭐Vote!💚✨
VOCÊ ESTÁ LENDO
Oh Jongin
FanficGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...