ساعتی بعد
خارج از شهر، مکانی متروکهنور سپیدهدم فضای محوطهی متروکه رو روشن کرده بود و خنکای ملایم هوا لرزش خفیفی به اندامش میانداخت. صدای همهمه و جنب و جوش آدمهای اطرافش با آژیرهای کوتاه و پیغامهای نامفهومی که از بیسیمها پخش میشد درآمیخته بود. درب بالاروی آمبولانس باز بود و جونگین روی لبهی انتهاییش نشسته بود. پتوی آبی رنگ نه چندان ضخیمی روی شونههاش انداخته بودن و پای چپش با آتلی سبزرنگ بسته شده بود. مأمورین اورژانس در حال پانسمان زخمهای جزئی آسیبدیدهها بودن و پلیسها گزارشهاشونو پر میکردن. چند تا مأمور هم مسئول دور نگهداشتن خبرنگارها و فیلمبردارها از گروگانها شده بودن. سهون در حال صحبت کردن با چند افسر بود و هر از چند گاهی با وجود فاصلهی زیادشون نگاهی به جونگین میانداخت. جونگین دستی روی صورتش کشید و چشمهاشو مالید. امیدوار بود برای پدربزرگ و مادربزرگ کیم و همین طور عمو هانیول -که برای اطمینان بیشتر از سلامتیشون به بیمارستان منتقل شده بودن- اتفاق به خصوصی نیفتاده باشه. گرچه تا قبل از رفتنشون تقریباً خوب به نظر میرسیدن و انگار بیشتر نگران حال جونگین بودن. جونگین هم مدام تکرار میکرد که حالش خوبه اما واقعاً این طور بود؟ ظاهراً پدرخوانده حالا دیگه مرده بود ولی چرا جونگین اصلاً احساس بهتری نداشت؟ دوباره سرشو بالا آورد و به سهون نگاه کرد. اون حالا نزدیک یک اتومبیل ضدگلوله ایستاده بود. پیرمرد نظامی درجهداری که تازه از اتومبیلش پیاده شده بود نگاه خشک و خشنی به سهون انداخت و چیزی گفت که جونگین از اون فاصله نمیتونست لبخونی کنه. ولی دید که سهون بهش ادای احترام نظامی کرد و پیرمرد در حالی که دستهاشو پشتش گره کرده بود سر تکون داد. بعد مکالمهی کوتاهی بینشون شکل گرفت و طولی نکشید که اتومبیل ضدگلوله از بین هجوم خبرنگاران و فیلمبردارها محل رو ترک کرد. سهون به سمت جونگین حرکت کرد. توی راه برای چند نفر -که احتمالاً همکارهاش بودن- با لبخند سر تکون داد. وقتی به جونگین رسید یکی از دستهاشو به سقف آمبولانس تکیه داد و دست دیگهشو به کمرش زد. بعد با چشمهای درخشانش به جونگین خیره شد و پرسید:
«تو خوبی؟»
جونگین خندید. چشمهاشو چرخوند و با لبخند خستهای گفت:
«توی تمام عمرم به اندازهی این یک ساعت مردم حالمو نپرسیده بودن.»
سهون شونهای بالا انداخت:
«خب، فکر کنم تا زمانی که راستشو بهم نگی با همین سوال تکراری شکنجهت کنم.»
جونگین با کلافگی زمزمه کرد:
«نه... لطفاً بهم رحم کن...»
سهون گفت:
«جدی میگم جونگین. چه حسی داری؟»
کمی مکث کرد و وقتی جوابی نشنید دوباره پرسید:
«تحت تأثير حرفاش که قرار نگرفتی؟»
جونگین سرشو پایین انداخت و به دستهاش خیره شد. سهون این بار با اخم کمرنگی گفت:
«جونگین، اون یه بیمار روانیه!»
جونگین به سهون چشم دوخت ولی چیزی نگفت. سهون به دود رقیق خاکستریای که هنوز از سالن نمایش متروکه به سمت آسمون میرفت نگاهی انداخت و ادامه داد:
«یا شاید بهتره بگم بود.»
جونگین آهی کشید:
«احساس میکنم تمام این بیست و هفت سالو توی یه حباب زندگی کردم. حبابی که اون از بیرونش تمام زندگیمو کنترل میکرد.»
«نه جونگین، این طوری نیست. تو انتخابای خودتو داشتی. تو-»
اما قبل از این که بتونه جملهی دیگهای بگه، سیل خبرنگارهایی که حالا با روشنتر شدن هوا تعدادشون چند برابر شده بود سد مأمورهای صحنه رو شکستن و تقریباً همگی به سمت سهون هجوم آوردن. سهون که به خاطر اوج گرفتن ناگهانی سر و صدا توجهش به پشت سرش جلب شده بود، زمزمه کرد:
«برو تو ماشین.»
جونگین که حالا فقط صدای هیاهوی جمعیت رو میشنید با گیجی پرسید:
«چی؟»
اما این بار سهون فقط به سمت داخل آمبولانس هولش داد و درو پشت سرشون بست. چیزی نگذشت که خبرنگارها دور آمبولانس حلقه زدن و همون طور که مدام به بدنه و شیشههای ماتش ضربه میزدن، از سهون میخواستن که بیرون بیاد. انگار ژنرال سئو قبل از ترک محل، کاپیتانی رو که ارتش توی این مدت از رسانهها مخفی کرده بود، بهشون معرفی کرده بود. و حالا اونها داشتن سهون رو با سوالهایی که تقریباً شش ماه بود توی گلوشون گیر کرده بود گلوله باران میکردن:
YOU ARE READING
Oh Jongin
FanfictionGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...