نوزدهم

506 166 14
                                    

ساعتی بعد
اتاق کیونگسو

مرد تاریک دست‌های سرد و سنگینشو روی صورت پسربچه کشید. پسرک می‌خواست فریاد بزنه اما بغضی سنگین راه گلوشو بسته بود. می‌خواست خودشو از روی تخت طبقه‌ی دوم پایین پرت کنه اما انگار تمام عضلانش فلج شده بودن! وحشت‌زده به مرد تاریک خیره شده بود. مرد خنده‌ای هراسناک سر داد و تحکم‌آمیز گفت:
«تو به من تعلق داری پسر... اینو همیشه یادت باشه!»
صدای جیغ یه بچه از خواب پروندش. شاید اون بخشی از کابوسش بود ولی واقعی‌تر به نظر می‌رسید. همون طور که نفس نفس می‌زد عرق پیشونیشو پاک کرد. توی جاش نشست و بعد از چند ثانیه لحظات زیبای قبل از خوابشو به خاطر آورد. به کنارش نگاه کرد اما سهونو ندید؛ مثل همیشه. برای یه لحظه دلش خواست فریاد بزنه و همه جا رو به هم بریزه. چقدر به خودش زحمت داده بود تا خوابش نبره. می‌ترسید که مثل هر شب وقتی که بیدار می‌شه اون کنارش نباشه و نبود. درست می‌ترسید.
ساعت حدود سهٔ بامداد رو نشون می‌داد. جونگین دستی بین موهاش کشید و فکر کرد که نکنه تمام دیشب رویا بوده باشه؟
«نه، امکان نداره. اونا واقعی بودن...»
دستشو روی گردنبندش کشید و زمزمه کرد:
«همون طور که این واقعیه...»
بعد ناگهان انگار که چیزی یادش اومده باشه سراغ نامه رفت و برش داشت. با خودش حرف می‌زد و این طوری سعی می‌کرد به خودش روحیه بده:
«اینم واقعیه. همه چیز واقعیه جونگین! سهون برمی‌گرده... اون همیشه با توئه...»
نامه رو باز کرد تا دوباره بخونتش. به این فکر کرد که چرا در موردش با سهون حرف نزده! شاید به خاطر هیجانش کاملاً فراموشش کرده بوده. بالاخره تاهای آخر نامه ی بلند بالا رو باز کرد. اما چیزی که دید کمکی به حال پریشونش نمی‌کرد. پایین نامه اسم و امضای اوه جیهو ثبت شده بود!
جونگین چند بار پلک زد به این امید که شاید چشم‌هاش اشتباه دیده باشن. اما نه، اون همه ابراز احساسات از طرف سهون نبود. چشم‌هاش سیاهی رفتن و صدای جیغ دوباره توی سرش پیچید. احساس کرد که از اون نامه و از اوه جیهو متنفره! نامه رو با حرص پاره کرد و سرشو بین دست‌هاش گرفت. چرا همه چیز ناگهانی انقدر بد شد؟ یعنی جونگین حق نداشت که دست کم یه شبانه روز کامل خوشحال باشه؟ اصلاً چرا باید خواب اون مرد تاریکو می‌دید؟ چرا سهون در مورد اون ازش می‌پرسید؟ چرا اون تاریکی دست از سرش برنمی‌داشت؟ برای یه لحظه حس کرد که هیچ چیز تغییر نکرده؛ جونگین همون پسربچه‌ایه که در عمق تاریکی توسط یه موجود شیطانی اسیر شده و منتظر یه فرشته‌ی نورانیه که نجاتش بده. غافل از این که فرشته‌ها هیچ وقت به جهنم پا نمی‌ذارن! پس اون کسیه که باید خودشو نجات بده.
صدای جیغ هر لحظه بلندتر و واقعی‌تر می‌شد. جونگین بی‌اختیار بلند شد و به سمت حیاط پشتی رفت. بدون این که چراغو روشن کنه تا توجه اهالی خونه جلب بشه، چراغ قوه‌ی موبایلشو روشن کرد تا بتونه تا حدودی از تاریکی فرار کنه. اون صدا انقدر روح و روانشو آزار می‌داد که دیگه نمی‌تونست تحملش کنه. حالش انقدر بد بود که متوجه عواقب کارش نبود. از درخت آلبالویی که کنار دیوار بود کمک گرفت و از دیوار بالا رفت. و لحظه‌ای بعد وارد خونه‌ی همسایه شده بود.
صدای جیغ دیگه نمی‌اومد. جونگین نفس نفس میز. هوا سرد نبود اما بدنش می‌لرزید. باد ملایمی پرده‌ها رو تکون می‌داد و چراغ خونه روشن بود. می‌تونست چهره‌ی پسربچه رو از بین پرده‌های سفیدرنگ که گاهی کنار می‌رفتن ببینه. صورتش بی رنگ و روح بود و نگاهش، همون نگاه ملتمسی که چند روز پیش دیده بود. درموندگی توی مردمک‌هاش موج می‌زد. جونگین انگار خودشو می‌دید؛ خودش رو در محاصره‌ی تاریکی. باید به دادش می‌رسید. باید خودشو نجات می‌داد! با قدم‌هایی سست از درِ باز حیاط پشتی وارد ساختمون شد. مرد همسایه پسرک رو روی زمین خوابونده بود و خودش پشتش قرار گرفته بود. انقدر سرگرم شهوت‌رانی بود که متوجه جونگین نشد. تن جونگین داغ شد. نفس‌هاش تنگ شدن و هر آنچه در توان داشت برای دور کردن مرد از پسربچه گذاشت. درگیریشون بالا گرفت. جونگین مدام فریاد می‌زد و ازش می‌خواست دست از سر اون برداره و راحتش بذاره. اما کنترلی روی حرکاتش نداشت از شدت استیصال نمی‌تونست تمرکز داشته باشه. مرد بالاخره از آشفتگی جونگین استفاده کرد و اونو زمین زد. روی سینه‌ش نشست و دست‌های جونگینو زیر زانوهاش اسیر کرد. بعد گلوشو بین پنجه‌هاش فشرد. جونگین به زحمت به سمت راستش -جایی که پسرک بود- نگاه کرد. پسربچه فقط نگاه می‌کرد. جونگین جون می‌کند و دهنشو برای بلعیدن هوایی که هیچ وقت به ریه‌هاش نمی‌رسید بازتر می‌کرد؛ تلاش‌هایی بی‌ثمر. کم کم رمق از دست و پاهاش می‌رفت و شعاع بیناییش کوچیک و کوچیک‌تر می‌شد. صورت پسربچه در هاله‌ای از سیاهی محو می‌شد که صدای شکستن در به عنوان آخرین صدا به گوشش رسید.
وقتی چشم‌هاشو باز کرد چهره‌ی سفید و بی نقصی مقابل صورتش بود. چشم‌های درشت و گیرا، ابروهای پرپشت و خوش حالت، و لب‌های گوشتی کوچیک. جونگین ناخودآگاه بهش لبخند زد. شاید وارد بهشت شده بود و یه فرشته رو ملاقات می‌کرد. مرد زیبا متقابلاً لبخند زد و ازش دور شد. آخرین چیزی که جونگین ازش به خاطر سپرد، کفش‌های ورنی براقش بودن.
با تکون‌های نسبتاً شدیدی برای بار دوم چشم باز کرد. مردی که بالای سرش نشسته بود به شیشه‌ی کابین راننده زد و بین آژیرهای جیغ مانند آمبولانس فریاد زد:
«هی... صد بار گفتم سر این پیچ‌ها حواستو جمع کن! با این رانندگیت همه‌مونو به کشتن می‌دی.»
جونگین خواست حرفی بزنه که به خاطر سوزش گلوش به سرفه افتاد. مرد که پرستار به نظر می‌رسید، دستی روی شونه‌ش گذاشت و پرسید:
«هی... به هوش اومدی؟»
بعد صدای کیونگسو رو شنید که طرف دیگه‌ش کنار برانکارد آمبولانس نشسته بود و هیجان‌زده بهش نگاه می‌کرد:
«جونگین... حالت خوبه؟ یادت میاد چه اتفاقی افتاد؟»
جونگین به نشونه‌ی منفی سر تکون داد. کیونگسو گفت:
«تو نصف شب رفته بودی خونه‌ی آقای مین! اون پسربچه اومد دم خونه و به ما گفت که حالت بده! اما قبل از این که ما برسیم یه نفر آمبولانس و پلیسو خبر کرده بود... تو اونو ندیدی؟ پلیسا آقای مین رو بردن. اون این کارو باهات کرد درسته؟»
جونگین کم کم اتفاقات رو به خاطر می‌آورد. اون یه بار دیگه مرگو تجربه کرده بود و باز هم زنده بود! چشم‌هاشو بست. خسته بود؛ اونقدر که دلش می‌خواست برای سال‌ها به خواب بره.

Oh JonginWhere stories live. Discover now