بیست و هفتم

464 152 4
                                    

دسامبر ۲۰۱۸
بیمارستان کانگبوک

نفس عمیقی کشید و شماره‌ی سهونو گرفت. بالاخره بعد از چند تا بوق صدای سهون توی گوشی پیچید:
«بله کیونگ؟»
«کجایی؟»
«به مامان بگو حالم خوبه.»
«خوشم میاد متوجهی که به خواست خودم زنگ نزدم. مامان نگرانته. از این که به بابا سر نمی‌زنی دلخوره. غصه‌ی بابا براش بسه پس لطفاً تو دیگه تمومش کن! گفت بپرسم غذا می‌خوری یا حال معده‌ت چطوره و اینا... از همین سوالایی که می‌پرسه دیگه...»
«فقط بهش بگو سهون حالش خوبه.»
«کجایی؟»
«مهمه؟»
«لوس بازی رو تموم کن سهون! از همون بچگیت این طوری بودی... خدایا... تا کی باید از دستت عذاب بکشم؟ پاشو بیا بابا رو ببین خب؟»
صداش توی گلوش شکست و ادامه داد:
«ممکنه دیگه فرصت نشه که-»
«خفه شو کیونگ! اون حالش خوب می‌شه... یه قلب جدید می‌گیره... به زودی... خیلی زود...»
کیونگسو که مشخص بود در حال کشیدن نفس عمیق و آروم کردن خودشه گفت:
«از جونگین خبر نداری؟»
«نه.»
«بیارش. باید بابا رو ببینید؛ هر دوتون؛ قبل از این که-»
صدای تک بوق‌های کوتاه نشون می‌داد که تماس از طرف سهون قطع شده. کیونگسو گوشیشو روی صندلی انتظار نارنجی رنگ بیمارستان پرت کرد و سرشو بین دست‌هاش گرفت. چانیول دستی روی شونه‌ش گذاشت. اخم کمرنگی روی پیشونی داشت و کلمه‌ای برای گفتن پیدا نمی‌کرد. از وقتی جونگین از بیمارستان رفته بود هیچ خبری ازش نداشت. اون به پیام‌ها و تماس‌هاش جواب نمی‌داد. از بکهیون هم خبری نداشت اما با این تفاوت که روش نمی‌شد به اون زنگ بزنه. هر چقدر پیش خودش فکر می‌کرد حق رو به بکهیون می‌داد و کار خودش و جونگین رو فقط یک خودخواهی محض می‌دید. آره، شاید چانیول خودخواه بود که بعد از این همه سال دوستی با بکهیون بهش خیانت کرده بود. شاید سست‌اراده بود که در اون لحظه جونگین رو به بکهیون ترجیح داده بود، عشق اولشو به عشق دوازده ساله‌ش ترجیح داده بود، عشق رویاییشو به عشق واقعیش ترجیح داده بود. این وضعیت براش مشکل بود، این سردرگمی، این دودلی. مشکل بود پس باید حلش می‌کرد. چانیول یک دل داشت و بنابراین یک انتخاب. با صدای کیونگسو چانیول از افکارش بیرون اومد:
«چقدر دیگه می‌تونه دووم بیاره دکتر؟ یک ماه دیگه؟ دو ماه دیگه؟ یک سال دیگه؟ دو سال دیگه؟ اصلاً اگرم دووم بیاره... چقدر احتمال داره اون قلب پیدا بشه؟»
«باید امیدوار باشیم.»
صدای ذوق‌زده‌ی دو دختر دبیرستانی که بهشون نزدیک می‌شدن توجهشونو جلب کرد. اونها کیونگسو رو اوپا صدا می‌زدن و با کلی هیجان ازش می‌خواستن باهاشون سلفی بگیره. کیونگسو سعی کرد آروم باشه و توی عکسی که به ناچار ازش گرفته می‌شد لبخند بزنه.
«اوپا... تو واقعاً عالی بودی... وقتی داورا به رقصت نمره‌ی منفی دادن من گریه کردم... اونا گفتن که روی حرکاتت تسلط کافی نداری... نادونا... باید می‌دونستن که به خاطر تصادفه...»
دختر کناریش که تا الان دستشو جلوی دهنش نگهداشته بود حالا در حالی که هیجان‌زده دست ‌هاشو توی هوا تکون می‌داد گفت:
«منم همین طور. کلی بهشون فحش دادم. اما تو واقعاً همه‌مونو غافلگیر کردی. وقتی گفتی که قبل از رفتن از روی استیج می‌خوای یه چیزی بخونی، من از خوشحالی قلبم اومد تو دهنم. فکر می‌کردم فقط برای رقص اومدی...»
دختر دیگه دوباره گفت:
«اوپا، تو فوق‌العاده‌ای، هم صدات هم رقصت. تو محشری. اون احمقا فکرشم نمی‌کردن که همچین صدایی داشته باشی. اصلاً اگه می‌خواستن هم نمی‌تونستن به صدات نمره‌ی منفی بدن!»
«من که فقط گریه می‌کردم. صدات واقعاً روح نوازه اوپا. تو به زودی یه آیدول موفق می‌شی...»
کیونگسو فقط با لبخند کمرنگی به ابراز احساسات اونها سر تکون می‌داد و تشکر می‌کرد. از وقتی اون برنامه پخش شده بود این دهمین باری بود که مردم می‌شناختنش و بهش ابراز محبت می‌کردن. اما با اوضاعی که الان داشت هیچ چیزی به جز خوب شدن پدرش نمی‌تونست خوشحالش کنه.

Oh JonginWhere stories live. Discover now