بیست و پنجم

491 146 9
                                    

دسامبر ۲۰۱۸
خانۀ بکهیون

بکهیون با صدای کشیده شدن پرده‌ها بیدار شد اما چشم‌هاشو باز نکرد. از خستگی روی مبل خوابش برده بود و چون همیشه تنها بود کسی نبود که بیدارش کنه و به رخت خواب بفرستتش. غیر از چانیول کسی نمی‌تونست همین طوری وارد خونه‌ش بشه پس حتماً سر و صداها برای چانیول بود. لابد پشیمون شده بود و برای عذرخواهی برگشته بود. بکهیون به این فکر می‌کرد که چطور باید باهاش رفتار کنه و جملاتی که آماده کرده بودو مرور می‌کرد اما صدای تک بوق‌های متوالی باعث شد چشم‌هاشو با اخم باز کنه. مرد سیاهپوشی رو دید که از بین گلدون‌های زینتی چیزی رو برداشت، از پنجره بیرون پرت کرد و دوباره پرده رو کشید. بکهیون توی جاش نشست و با موهای به هم ریخته و صورت ورم کرده به مرد خیره شد. اخم غلیظش یا حتی فریادی که بعدش زد هم باعث نشد خونسردی اون مرد که روی مبل تک نفره در نزدیکیش می‌نشست ذره‌ای به هم بخوره.
«تو دیگه اینجا چه غلطی می‌کنی؟! چطوری اومدی تو؟!»
بکهیون با چهره‌ی عبوسی غرید. اما سهون فقط پا روی پا انداخت و به در خونه اشاره کرد:
«از در.»
بکهیون سعی کرد چهره‌ی در هَمِشو حفظ کنه:
«اون درِ لعنتی رمز داره.»
سهون بی‌خیال سری تکون داد:
«آره یکی داشت. خیلی وقتمو نگرفت. بگذریم... باید باهات حرف بزنم.»
بکهیون پوزخندی زد. دستی روی صورتش کشید و بعد با صدایی ملایم‌تر گفت:
«ببین، اصلاً دلم نمی‌خواد بدونم به چه روش لعنت شده‌ای اون درو باز کردی. حتی دلم نمی‌خواد بدونم در مورد چه مسئله‌ی نفرین شده‌ای می‌خوای حرف بزنی. تنها چیزی که دلم می‌خواد اینه که وقتی برگشتم اینجا نبینمت.»
«باید باهات حرف بزنم افسر بیون.»
سهون گفت اما بکهیون بدون این که توجهی به حرف‌هاش بکنه راهی اتاقش شد. وقتی برگشت با دیدن سهون که همچنان سر جاش نشسته و با لپتاپش ور می‌ره چشم‌هاشو توی حدقه چرخوند و نفس عمیقی کشید. اصلاً دلش نمی‌خواست راجع به رابطه‌ی چانیول و جونگین صحبت کنه. این تنها چیزی بود که احتمال می‌داد سهونو به خونه‌ش کشونده باشه. و وقتی می‌گفت مسئله‌ی نفرین شده منظورش دقیقاً همون رابطه بود. با آرامشی ساختگی نزدیک سهون شد و دست‌هاشو به کمر زد:
«می‌ری یا زنگ بزنم همکارام بیان جمعت کنن؟»
سهون بدون این که نگاهشو از لپتاپ بگیره با اخم کمرنگی گفت:
«بشین. وقت ندارم.»
بکهیون پوزخندی زد. سرشو هیستریک چرخوند و لبشو گزید. بعد با صدایی که سعی داشت با بالا بردنش عصبانیتشو نشون بده گفت:
«همین الان بلندشو از خونه‌ی من برو بیرون. نمی‌خوام راجع به اون عوضی چیزی بِش‍-»
«در ایستگاه هفتم قطاری که باهاش به دیدن پدرت می‌رفتیم با یک دنیا عشق منتظرتم!»
سهون بین حرفش گفت و بکهیون مات از حرف بی‌ربطش بهش خیره شد. سهون بالاخره نگاهشو بهش داد:
«مادرت به جونگین گفته. قبل از مرگش.»
جمله‌ای که سهون اون شب از زیر زبون جونگین کشیده بود، قبل از این که کاملاً خوابش ببره. بکهیون اخم متفکری کرد که نشون می‌داد این جمله براش مفهومی داره. سهون نفس عمیقی کشید و گفت:
«یه رازی توی این جمله هست. رازی که آشکار شدنش به حل مسئله‌ی جونگین کمک می‌کنه... و این راز مثل قفلیه که کلیدش دست توئه.»
بکهیون بالاخره روی مبل نزدیک سهون نشست. گوشه‌ی چشمشو مصنوعی خاورند و گفت:
«الان داری ازم می‌خوای کمک کنم؟ به کی کمک کنم؟ به جونگین؟ به کسی که با دوست پسر سابقم جلوی چشمم خوا-»
سهون قاطعانه گفت:
«نمی‌خوام در مورد اون اتفاق چیزی بشنوم. با گفتن اون راز به جونگین کمک می‌کنی. به من بیشتر. البته می‌دونم هیچ کدوم از ما برات مهم نیستیم اما مادرت هست. هست که به خاطرش یه جورایی از خیر پارک چانیولم گذشتی. چیزی که سعی داشت بهت بفهمونه چی بود؟ چیزی که به خاطرش کشته شد؟»
«اگرم همچین چیزی وجود داشت چرا باید به تو می‌گفتمش؟ اصلاً تو کی هستی؟ این وسط چیکاره‌ای؟ بهت بگم که چی بشه؟»
سهون با انگشت‌هاش کنار کیبورد لپتاپش ضرب گرفت. ظاهراً باید همه چیزو از اولش می‌گفت. شایدم بکهیون همون کسی بود که می‌تونست شنونده‌ای مطمئن برای ناگفته‌های سهون باشه. اصلاً کی بهتر از یه افسر پلیس؟ یه افسر پلیس که از قضا قطعه‌ای از پازل داستان پدرخوانده‌ست. بالاخره تصمیم خودشو گرفت و صفحه‌ای از سیستم فوق سری ارتش رو روی لپتاپش باز کرد. بعد اونو سمت بکهیون گرفت. بکهیون نگاه عجیبی به چهره و بعد لپتاپ سهون انداخت و بالاخره گرفتش. بعد از لحظاتی با چشم‌های گردشده واکنشی رو نشون داد که سهون انتظارشو داشت:
«تو... تو مأمور مخفی ارتشی؟»
سهون به معنی تایید پلکی زد. بکهیون ناخودآگاه سعی می‌کرد درست بشینه. صداشو صاف کرد و پرسید:
«الان... مجبورم همکاری کنم؟ یه حکم نظامی برام داری یا همچین چیزی؟»
سهون سرشو به طرفین تکون داد:
«هیچ اجباری در کار نیست. من فعلاً از کار تعلیق شدم.»
بکهیون فقط سوالی نگاهش کرد و سهون ادامه داد:
«می‌تونستم یه حکم جعل کنم یا یه جوری مجبورت کنم. اما دلم می‌خواد به خواست خودت کمک کنی. چون فکر می‌کنم دارم کاری رو می‌کنم که مادرت می‌خواست.»
«من الان گیج شدم. اگه حتی بخوامم کمک کنم، وقتی هیچی ندونم نمی‌تونم. کار تو دقیقاً چیه؟ نقش جونگین این وسط چیه؟ می‌شه واضح‌تر بگی؟»
بکهیون پرسید و سهون سعی کرد بره سر اصل مطلب:
«قضیه‌ش مُفصله... من... با پوشش مهندس نرم‌افزار از دانشگاه اس فارغ التحصیل شدم. حدود چهار سال پیش وارد پروژه‌ی جی اف یا همون گادفادر شدم. همون طور که حتماً شنیدی اون رئیس بزرگ‌ترین باند خلاف آسیاست که توش همه جور خلافی می‌کنن. از آدمکشی و ترور گرفته تا قاچاق انسان و اعضا و مواد مخدر. قدرت این باند هر سال رو به افزایشه و به علت شبکه‌ی پیچیده و غیر قابل نفوذش پلیس سایبری موفق به پیشرفت خاصی نشده. بیشتر مأمورای مخفی از کشورهای آسیایی مختلف و حتی اینترپل که وارد این باند شدن، متاسفانه نهایتاً شناسایی و سر به نیست شدن. ارتش منو از دوران دانشگاه به عنوان یه نیروی نفوذی تربیت کرد. حتی خانواده‌م هم نباید ازش باخبر می‌شدن. نقش یه مهندس شکست خورده رو بازی کردم که طرحش رو هیچ کدوم از شرکت‌های نرم‌افزار نپذیرفتن و همه جا استعدادشو نادیده گرفتن. مجبور بودم مثل یه آدم فقیر و بی‌عرضه زندگی کنم. وارد یکی از فراخوان‌های اینترنتی گادفادر شدم. سیستم پیچیده‌ای داره که هر کسی نمی‌تونه واردش بشه و در واقع فقط برای هکرهای حرفه‌ای طراحی شده. کسانی که توانایی ورود بهش رو داشته باشن از طرف شبکه دنبالشون فرستاده می‌شه تا آزمون‌های بعدی رو برای ورود به باند پشت سر بذارن. خب اگه یه پلیس یا یه مأمور این کارو بکنه اونا حتماً متوجه می‌شن و فقط سراغ کسایی می‌رن که کلکی تو کارشون نباشه. گادفادر خودش افرادشو انتخاب می‌کنه. به همه جا دسترسی و نفوذ داره. انگار اون همه جا هست و هیچ جا نیست. من مسئله‌شونو حل کردم اما هیچ خبری ازشون نشد. بیشتر سعی کردم و با چند تا از افرادش قرار اینترنتی گذاشتم اما بعد از صحبت باهاشون متوجه شدم اونا هم مثل من هیچی نمی‌دونن. سه سال به همین منوال بی‌نتیجه‌ی خاصی گذشت. به هر دری می‌زدم بسته بود. تا این که یه روز برادرم تصادف کرد؛ با جونگین. نمی‌دونم چی شد. شاید اولش خواستم همه‌ی ناکامی‌ها و شکست‌های کارمو سر اون خالی کنم. از لحاظ روحی داغون بودم. اما به خودم که اومدم دیدم نفسم به نفسش بنده. به بهونه‌ی خواسته‌ی پدر و مادرم، پیشش می‌موندم... اونم بهم بی‌میل نبود... از نگاهش می‌فهمیدم... و این باعث می‌شد هر روز بیشتر از قبل بخوامش.»
خنده‌ی تلخی کرد و نگاهشو به انگشت‌هاش که بی‌جهت باهاشون بازی می‌کرد، داد:
«از اینجا به بعدِش شاید یه کمی شبیه عاشقانه‌‌های حوصله سَر بَر بشه... هنوزم می‌خوای گوش کنی؟»
«با این که پلیسم اما همیشه ژانر عاشقانه رو به اکشن ترجیح می‌دم. چای؟»
سهون با سر تایید کرد و بکهیون به طرف آشپزخونه رفت. دقایقی بعد با دو فنجون چای برگشت. سر جای قبلیش نشست. جرعه‌ای از چایش نوشید و منتظر به سهون چشم دوخت. شنیدن داستان‌های عاشقانه همیشه براش جذاب بود. شاید برای این که خودش یه عاشق پیشه بود. سهون فنجون رو طبق عادتش توی دستش می‌چرخوند و از گرماش لذت می‌برد. نفس پر افسوسی کشید و ادامه داد:
«عاشق شدن تنها چیزی بود که اون زمان آمادگیشو نداشتم. اما می‌گن عشق یه اتفاقه. و خب اون اتفاق برای من افتاده بود. جالبه که من از واکنش اطرافیانم اینو فهمیدم. مثلاً اولین بار که خنده‌ی زیرزیرکیِ پرستاری که بهش سرم می‌زدو دیدم... متوجه شدم که واکنش خیلی عجیبی به فرو روفتن سوزن توی دست جونگین نشون دادم. یا وقتی نظافتچیِ بی‌ادبی که بهش بی‌احترامی کردو بیرون اتاق کتک زدم اون بهم گفت هوموسکشوال عوضی! بالاخره وقتی دیدم می‌تونم از لیوان اون آب بخورم و حتی از این کار لذت می‌برم، متوجه شدم که کار از کار گذشته. بگذریم... اگه بخوام همه‌شو تعریف کنم شاید هیچ وقت تموم نشه. به هرحال اون موقع آدمای پدرخوانده منو می‌پاییدن. فهمیدن که چه حسی بهش دارم. بعد از سه سال باهام ارتباط گرفتن و گفتن که باید عشقمو قربانی کنم یعنی... ازش سوءاستفاده‌ی جنسی کنم تا بتونم وارد باند بشم. خب این برای پروژه خوب بود؛ پیشرفت خیلی بزرگی نبود اما برای من بزرگ‌ترین مصیبت عمرم بود. وقتی به ژنرال گفتم که این کارو انجام نمی‌دم گفت باید خوشحال باشم که اون زنده می‌مونه. گفت حتی اگه اونا دستور قتلشو می‌دادن باید برای جلب اعتمادشون با دستای خودم می‌کشتمش! گفت قربانی شدن یه نفر ارجح بر قربانی شدن هزاران نفره. بالاخره خواسته‌شونو انجام دادم و وارد باند شدم. اما چه ورودی... هیچ اطلاعات بدردبخوری بهم نمی‌دادن. همه‌ی دسترسی‌هایی که در اختیارم می‌ذاشتن ظرف یک هفته منسوخ می‌شد. هنوز بهم اعتماد کامل نداشتن. گذشت. یه روزی برگشتم خونه و دیدم جونگین اونجاست. این خواسته‌ی پدر و مادرم بود اما می‌دونم که پدرخوانده ازش باخبر بود. انگار بازم می‌خواست امتحانم کنه. جونگین... انگار هنوز دوسم داشت. باید دوباره از خودم ناامیدش می‌کردم. شنوداشون باهام بود. و همین طور با جونگین. منو که نمی‌تونستن اما فکر می‌کنم پیاما و تماس‌های اونو چک می‌کردن. اولش سعی کردم ازش بخوام باهام همکاری کنه و وانمود کنه ازم متنفره ولی نشدنی بود. اینو وقتی فهمیدم که یه آدم کشته شد... بعد تصمیم گرفتم واقعاً کاری که اونا می‌خوانو انجام بدم و این کارو کردم. جلوی چشماش... با یکی دیگه...»
سهون دستی روی صورتش کشید و جرعه‌ای از چایش نوشید. بکهیون کنجکاوانه پرسید:
«یه چیزیو درک نمی‌کنم... اگه می‌خواستی مخفیانه به جونگین خط بدی که باهات همکاری کنه هزار تا راه داشتی. درسته اون خیلی زرنگ به نظر نمی‌رسه ولی قطعاً تو به اندازه‌ی جفتتون باهوشی، به اندازه‌ی یه مأمور اطلاعاتی ارتش.»
«بهش می‌گفتم؟ چی می‌گفتم؟ که یکی از آدمای پدرخوانده‌م؟ توی کثافت کاری‌هاشون همکاری می‌کنم؟ حالا هم می‌خوام تو رو آزار بدم تا ازم راضی باشن؟ جونگین از اسم پدرخوانده هم متنفره.»
بکهیون بلافاصله گفت:
«نه... می‌تونستی همه‌ی حقیقتو...»
اما ادامه‌ی حرفشو خورد. در واقع قبل از این که جمله‌شو تموم کنه فهمید که این حرف از زبون یه افسر پلیس چقدر می‌تونه بعید باشه. فاش کردن اسرار فوق محرمانه‌ی ارتش، چیزی که سهون حتی حق نداشت به خانواده‌ش بگه. بکهیون نهایتاً ترجیح داد جمله‌شو این طور تغییر بده:
«متاسفم. خب، چطوری الان داری به من می‌گی که یه مأموری؟»
«بهت اعتماد کردم؛ به تو و تلاش‌های صادقانه‌ی مادرت. یه روزی یه نفر بهم گفت... بیشتر آدما شبیه پدر و مادرشون می‌شن. امیدوارم تو جزء اون دسته باشی.»
بکهیون جرعه‌ی دیگه‌ای از چایش نوشید و فنجونو روی میز گذاشت:
«گاهی اوقات ازش دلگیر می‌شم... چطور به خاطر یه بچه‌ی دیگه پسر خودشو تنها گذاشت؟ راستشو بخوای الان که به حرفای اون روزِ جونگین فکر می‌کنم... می‌گم شاید اون فقط یه بچه‌ی خیال‌پرداز بوده. اون همیشه تنها و ساکت بوده و این جور آدما بیشتر توی وَهم و خیال زندگی می‌کنن تا واقعیت. شاید اون مادرمم به اشتباه انداخته.»
سهون تلخندی زد:
«از همین می‌ترسید؛ از این که فکر کنیم خیال بَرش داشته. افسر بیون، مادر تو آدم باهوشی بوده. می‌دونسته که زنده‌ش نمی‌ذارن. و حتماً چیزی داشته که برای اونا خطرناک به حساب می‌اومده. تنها کسی که بهش اعتماد داشت تو بودی اما سِنِت به اندازه‌ای نبوده که درکش کنی. حالا خودتو جای اون بذار... اگه بدونی چند دقیقه بیشتر برای زندگی فرصت نداری و اونا تک تک حرکات و حرفات رو تحت نظر دارن... نتیجه‌ی تلاش‌هاتو چطوری به فرد مورد اعتمادت که فقط یازده سالشه می‌رسونی؟ شاید مثل یه رمز؛ رمزی که فقط خودت و اون درکش می‌کنین. اون این جمله رو به جونگین گفته؛ جمله‌ای که فقط تو معنی واقعیشو می‌فهمی.»
بکهیون دستی به پیشونیش کشید و چیزی که از اول به ذهنش رسیده بود رو گفت:
«خب یه قطار بود که من و مادرم برای رفتن به آرامگاه پدرم ازش استفاده می‌کردیم...»
«نه... نه، ما ایستگاه هفتم اون قطارو بررسی کردیم، وجب به وجبشو! به یه چیز دیگه فکر کن.»
بکهیون پوزخندی زد:
«گذشته‌ی منم وارسی کردین؟ عالی شد! سوژه‌ی مأمورین اطلاعات ارتشم شدیم. حالا مطمئنین که چیزی نبود؟»
«حداقل چیزی که نظر مأمورای ما رو جلب کنه نه. اگه بود که الان اینجا نبودم.»
«به جز اون قطار چیزی به نظر من نمی‌رسه. اصلاً نمی‌دونم... دقیقاً دنبال چی داریم می‌گردیم؟»
«دنبال یه ردی از پدرخوانده.»
«یعنی می‌گی گذشته‌ی جونگین به پدرخوانده مربوطه؟»
«بدون شک. توی تمام سوابقش ردی از یه آدم بی‌نام و نشون هست که به نظر من خود پدرخوانده‌ست.»
«ببین من نمی‌فهمم الان داریم روی چه موضوعی تمرکز می‌کنیم؟ هدفمون چیه؟ پیدا کردن قاتل مادر من؟ پدرخوانده؟ جونگین؟...»
«همه‌ی اینا به هم مربوطه.»
بکهیون ابروهاشو بالا داد و نفسشو فوت کرد. سهون از بچگی بر خلاف پدرِ معلمش از توضیح دادن و یاد دادن خوشش نمی‌اومد. همیشه دوست داشت مسائلو خودش به تنهایی حل کنه و از این که مجبور بشه از کسی کمک بگیره متنفر بود. و همین دلیلی بود که الان بکهیون رو گیج و کلافه کرده بود. اما شاید در میون گذاشتن یافته‌ها و ایده‌هاش می‌تونست به خودشم برای بهتر تصمیم گرفتن کمک کنه:
«هدف تو پیدا کردن قاتل مادرته و هدف من دستگیری پدرخوانده. که هر دو مون خواه ناخواه یه جوری به جونگین وصل می‌شیم.»
وقتی نگاه سوالی و معنادار بکهیونو دید چشم‌هاشو توی حدقه چرخوند و شروع به توضیح دادن کرد:
«خیله خب، فکر کنم لازمه چیزایی که داریمو یه بار مرور کنیم. سعی کن وسط حرفام سوال نکنی و به سوالام جواب ندی. مگه این که مهم باشه یا از جوابی که می‌خوای بدی مطمئن باشی. خودم سعی می‌کنم طوری توضیح بدم که سوالی برات پیش نیاد. از داده‌های تو درباره‌ی کیم جونگین شروع می‌کنیم. گی یه‌سون اونو به دنیا میاره. از جئون اخاذی می‌کنه و بعد از سه ماه توی یکی از ایستگاه‌های متروی سئول رهاش می‌کنه. می‌برنش به یه روستای دورافتاده و پیش خواهرای روحانی. چرا اون روستا؟ نامفهوم. چرا کلیسا؟ نامفهوم. هشت سال اونجا زندگی می‌کنه. جئون بَرش می‌گردونه سئول و به پرورشگاه خودش. چرا؟ دوسش داشته؟ دلش تنگ شده؟ احمقانه‌ست. اینم نامفهوم. بهش تجاوز می‌شده. جئون بوده؟ نه. چرا؟ چون وقتی در موردش حرف می‌زد هیچ وقت نگفت جئون این کارو کرده. چون کسانی که در جلسه‌ی بررسی کودک آزاری که مادرت ترتیب داد شرکت کردن می‌گفتن جئون ترسیده بوده. اگه خودش این کارو کرده بود می‌دونست که دکتر نمی‌تونه اثری روی بدن جونگین پیدا کنه و دلیلی برای ترسش وجود نداشت. پس کس دیگه‌ای غیر از جئون متجاوز بوده. اون جلسه تموم می‌شه. جونگین تجاوزو انکار می‌کنه و موضوع فیصله پیدا می‌کنه. اما مادرتو می‌کُشن. چرا؟ چون یه چیزی می‌دونسته. جئون قاتل مادرته؟ نه؛ چون از اون رفع اتهام شده بود. دلیلی نداشت مادرتو بکشه. پس قاتل کیه؟ متجاوز واقعی. کسی که جئون، جونگینو در اختیارش می‌ذاشته و ازش حساب می‌برده. در روزِ جلسه هم در واقع به خاطر تهدیدای متجاوز بوده که جئون هول شده بوده. چرا جئون پسر خودشو بدون هیچ ننگ و دردی در اختیار اون می‌ذاشته؟ یا خیلی ازش حساب می‌برده، یا پسرش براش مهم نبوده. شایدم جونگین اصلاً پسر اون نبوده. در هر صورت نامفهوم. جونگین بزرگ‌تر می ‌شه. امکاناتی داشته که بقیه‌ی بچه‌ها ازش بی‌بهره بودن. همین باعث حسودیشون می‌شده و جونگینو آزار می‌دادن. کی اون امکاناتو در اختیار جونگین می‌ذاشت؟ شخص متجاوز. چرا اون؟ چون هیچ کس دیگه‌ای قدرت این کارو نداشت و جئون هم تحت فرمان اون بود. متجاوز شاهد آزار دیدن جونگین بود. به همین خاطر برای اون بچه‌هایی که اذیتش می‌کردن اتفاقات بدی می‌افتاد. اتفاقات مشکوکی که طبیعی جلوه می‌کردن.»
بکهیون بین حرف سهون پرسید:
«سوال: داری می‌گی که متجاوز به خاطر جونگین کسانی که اونو آزار می‌دادنو مجازات می‌کرده. اولاً چرا باید همچین کاری بکنه در صورتی که خودش عامل اصلی همه‌ی آزارهاست. ثانیاً با قدرتی که می‌گی اون داره اصلاً چرا باید می‌ذاشت اون اتفاق بیفته که بعد بخواد مجرما رو مجازات کنه؟»
سهون پلکی زد و سر تکون داد:
«سوال خوبیه. اما باید بدونی که با یه آدم نرمال طرف نیستیم. کسی که برای مدت زیادی به یه بچه تجاوز می‌کنه یقیناً از یه بیماری روانی پیشرفته رنج می‌بره. از کاراش این طور برمیاد که می‌خواد شاهد زجر کشیدن جونگین باشه اما بعد خودش کسی باشه که نجاتش می‌ده! جونگین هیچ وقت اون آدمو ندیده. و همیشه چشمای جونگین در طول تجاوز بسته می‌شده. متجاوز نمی‌خواسته جونگین ببینتش. چرا؟ نامفهوم...»
بکهیون دوباره بین حرفش پرید:
«خب حتماً از چهره نگاری و شناسایی شدنش می‌ترسیده.»
«نه... با جون بچه‌ها تهدیدش کرده بودن. از پدرخوانده ترسونده بودنش. مسلماً این که جونگین ببینتش خطری براش ایجاد نمی‌کرده. ادامه می‌دیم... کسی جونگینو به فرزندی نمی‌گرفته. همه به خاطر حرفایی که پشتش بوده منصرف می‌شدن. اما یه زوج، مُصِرانه اونو می‌خواستن که قبل از بردن جونگین با ماشینشون به ته دره فرستاده شدن. متجاوز می‌خواسته جونگین توی پرورشگاه بمونه. چرا؟ چون می‌خواسته مدام اونو داشته باشه. چرا نمی‌بردتش پیش خودش؟ نمی‌تونسته توی خونه بهش تجاوز کنه؟ نه، نمی‌خواسته اون توی خونه‌ش باشه. نمی‌خواسته اون فرزندخونده‌ش بشه. چرا؟ نامفهوم. جونگین بزرگ‌تر شد. حالا دیگه عقلش بیشتر می‌رسید. دیگه همه‌ی امکاناتش از جمله کلاس رقص و بهترین مدرسه‌ی سئول هم به اون وضعیت راضیش نمی‌کرد. مسلماً به فکر این افتاد که خودشو از اون وضع نجات بده. گزینه‌ی اول فرار بود. اما فرارش یه نکته‌ی عجیب داشت. وسط صحنه‌ی اجرای رسمی‌ای که چند سال براش زحمت کشیده بود، اجرای رقصو ول کرد. بعد از اون از پرورشگاهم فرار کرد. چند روز غیبش زد. اما بالاخره با پای خودش برگشت. چرا برگشت؟ پشیمون شده بود؟ مسلماً نه. همزمان با فرارش یکی از بچه‌ها گم شده بود که برگشتِ جونگین مصادف شد با مرگ اون. حالا سوالو تکرار می‌کنیم. چرا برگشت؟ چون با جون اون بچه تهدید شده بود. از کجا همچین نتیجه‌ای گرفتم؟ چون بعد از مرگ اون حالش از قبل بدتر شد. معلمای مدرسه‌ش و کارکنان پرورشگاه متوجه‌ش شده بودن. دقیقاً چند روز بعد از برگشتش یه اتفاق براش افتاد که راهی بیمارستانش کرد. چه اتفاقی؟ نامعلوم. اطلاعات مربوط بهش معدوم شده. وقتی از بیمارستان برگشت همه چیز تغییر کرد. بهترین پزشک و روانکاوها هر هفته ویزیتش می‌کردن. اوضاعش بهتر شد. دیگه تجاوزی هم در کار نبود. متجاوز رفته بود؟ مرده بود؟ چرا رفت؟ نامفهوم. جونگین دیگه به کلاس رقص نرفت. به مربی رقصش گفت که ادامه نمی‌ده چون استعدادشو نداره! اما نظر مربیش این نبود. جونگین واقعاً بااستعداد بود. پس چرا دیگه نرقصید؟ نامفهوم. از پرورشگاه بیرون اومد. کسایی مثل اون معمولاً نمی‌تونن زندگی موفقی توی جامعه داشته باشن. اما اون خوب پیش رفت. توی دانشگاه و کارش و حتی سربازیش اوضاع تقریباً بر وفق مرادش بود. انگار یه شخص نامرئی کمکش می‌کرد. اون شخص کی بود؟ متجاوز برگشته بود؟ چرا کمکش می‌کرد؟ نامفهوم. حالا می‌ریم سراغ داستان پدرخوانده. از طریق جاسوساش که منو می‌پاییدن متوجه شد که به جونگین علاقه دارم. چرا بعد از سه سال هنوز منو می‌پاییدن؟ نامفهوم. بهم گفت به جونگین تجاوز کنم. از خودم متنفرش کنم. چرا نگفت بکشمش؟ این که گزینه‌ی بهتری بود. چرا با یکی از اعضای خانواده‌م تهدیدم نکرد؟ نامفهوم. بعد از اون مجبورم کرد دوباره با جونگین روبرو بشم. مدام بهم اُرد می‌داد که چطور باهاش رفتار کنم. می‌خواست اون کاملاً ازم زده بشه. چون می‌دید که اون هنوز بهم علاقه داره. چرا این کارا رو می‌کرد؟ برای محک زدن من؟ نامفهوم. مراقب بود که دست از پا خطا نکنم. اما من این کارو کردم. جلوی یکی از افرادی که مرموزانه دور جونگین می‌پلکید؛ اوه جیهو. و در کمال تعجب پدرخوانده باخبر شد. اوه جیهو با پدرخوانده در ارتباطه؟ شاید. اون روزِ پانزدهم ژانویه درست بعد از این که من کار احمقانه‌ای که ازم می‌خواستنو کردم، کنار جونگین دیده شد و درست زمان‌هایی که جونگین از من ناامید می‌شد اون پیداش می‌شد. این احتمال مشکوک بودنشو بیشتر می‌کنه. یه بار از پدرخوانده خواستم کاری کنه اون به خاطر من شغلشو از دست نده و اون این کارو کرد. به خاطر حرف من؟ نه. پس چرا؟ نامفهوم. بعد از اون رئیسِ جونگین بازم هواشو داشت. چرا؟ به سفارش پدرخوانده! چرا پدرخوانده هنوز هوای شغل جونگینو داشت؟ نامفهوم. جاده‌ی متروکه‌ای که جونگین توش تصادف کرد بعد از اون اتفاق به خوبی تعمیر شد. شهرداری بعد از چند سال یهو یادش افتاد که همچین جاده‌ای وجود داره و باید تعمیر بشه؟ مُضحکه. پس چرا اون تعمیر شد؟ نامفهوم. جونگین یه بار بهم گفت که دوست نداره از اون جاده عبور کنه و بلافاصله به من دستور داده شد که با قطار همراهش برم. یکی از بدل‌های پدرخوانده که جونگینو توی بازداشتگاه اذیت کرده بود، بعداً توی حمومِ زندان به طرز فجیعی کشته شد. اطلاعات خاصی برای لو دادن پدرخوانده نداشت. پس چرا کشته شد؟ نامفهوم. حالا بهم بگو... اگه ازت بپرسم اون فرد متجاوزِ ناجی کی می‌تونه باشه؛ اولین کسی که به ذهنت می‌رسه کیه؟»
بکهیون نگاهشو از نقطه‌ی نامعلومی که تا حالا بهش خیره بود گرفت:
«پدرخوانده.»
«یا یکی از وابستگانش. اما اولین حدس در اکثر موارد بهترین حدسه.»
«خب، این حدس خیلی از سوالات بی‌جوابمونو جواب می‌ده. مثلاً این که چه کسی انقدر قدرت و نفوذ داره که بتونه یه جاده‌ی متروکه رو تعمیر کنه. صد در صد پدرخوانده. اما یه سری سوال دیگه پیش میاد... چرا همه‌ی اون کارا رو با جونگین کرد؟ اصلاً چرا تو رو تهدید کرد که می‌کُشتش؟!»
سهون آرنج‌هاشو به زانوهاش تکیه داد و صورتشو با دست‌هاش پوشوند. کلافه شده بود. از بچگی معمای بی‌جواب چیزی بود که مثل خوره مغزشو می‌خورد. یه تئوری برای پاسخ به همه‌ی این سوالات داشت که ممکن بود به نظر بقیه احمقانه بیاد. بکهیون دوباره پرسید:
«یعنی می‌‌گی مادر من چیزی در مورد پدرخوانده می‌دونسته؟»
سهون توی جاش کمی جابجا شد و با لحنی جدی گفت:
«مطمئناً! بیون، باید یه چیزی این وسط باشه. تلاش مادرت نمی‌تونه بی‌ثمر بوده باشه. اون جونشو پای این ماجرا گذاشته. می‌تونی بفهمی چی می‌گم؟ اون جمله نمی‌تونه بی‌مفهوم باشه!»
«در ایستگاه هفتم قطاری که باهاش به دیدن پدرت می‌رفتیم... آخه از این جمله چی باید بفهمم؟ ما فقط با همون قطار به آرامگاه پدر می‌رفتیم... حتماً مأمورای شما درست نگشتن... شاید بهتر باشه من خودم برم اونجا و سر فرصت...»
سهون در حالی که عصبی از جاش بلند می‌شد گفت:
«نه... بهترین مأمورامون اونجا رو بازرسی کردن... پدرم داره می‌میره! دیگه وقتی برای این کارا نداریم... خدای من... باید اون قلبو براش بگیرم...»
«از پدرخوانده؟»
«متاسفانه تنها راهمه!»
«تو که یه مأمور ویژه‌ی ارتشی... می‌تونی...»
با نگاه تاسف برانگیز سهون حرفشو خورد. سهون تلخندی زد:
«فکر می‌کنی این کارو برام می‌کنن؟»
«به چه قیمتی؟ واقعاً دارن بهت ظلم می‌کنن! می‌خوای همین طوری ساکت بشینی؟»
«چیکار کنم؟ با ارتش کره در بیفتم؟ ایده‌ی خوبیه! ولی فعلاً باید روی پدرخوانده تمرکز کنم. باید اون قلبو ازش بگیرم... قبل از این که دیر بشه.»
توی یه مسیرِ رفت و برگشتی، هیستریک قدم می‌زد. دست چپشو به کمر و دست راستشو جلوی دهنش نگهداشته بود. بعد از لحظاتی رو به بکهیون کرد:
«افسر بیون! من توی این چند ماه روی نفوذ به شبکه‌ی جی اف کار کردم ولی نشدنیه! یه سری از الگوریتم‌هاشونو پیدا کردم که ارتش ازشون برای کشف و ضبط بعضی محموله‌هاشون استفاده می‌کنه. اما تقریباً بی‌فایده ست! چون به محض این که متوجه بشن من پیداشون کردم، تغییرش می‌دن. توی این چند ماه روی هک کردن شبکه‌شون کار کردم. اوایل خوب پیش می‌رفتم اما بالاخره به یه سد غیر قابل نفوذ رسیدم... برای نفوذ به سِرور مرکزیشون فقط یه راه هست... یه کد! اگه اون کدو داشته باشیم می‌تونیم تمام شبکه‌شونو منحل کنیم. اگه فقط یادت بیاد که منظور مادرت چی بوده شاید... به اون کدها نزدیک بشیم.»
«خب رمزگشاییش کنین... مگه نمی‌گی که فقط یه کده؟»
«می‌دونی چند تا کشور دارن روی این شبکه کار می‌کنن؟ بیلیون‌ها احتمال برای اون کد وجود داره و به دست آوردنش به سادگی رمز در خونه‌ی تو نیست! فکر می‌کنی برای چیه که اون انقدر موفقه؟ تمام معاملاتشو توی اون شبکه انجام می‌ده که مثل یه قلمروی به شدت محافظت شده‌ست!»
بکهیون از جاش بلند شد و روبروی سهون ایستاد:
«یعنی می‌خوای بگی مادر من اون کدها رو داشته؟ بس کن محض رضای خدا... مادرم مثل تو یه هکر نبود!»
«من نمی‌دونم چیزی که مادرت سعی داشته بگه چی بوده ولی هر چی که بوده مطمئنم می‌تونه بهمون کمک کنه. تو فقط باید به ذهنت فشار بیاری و معنی حرفشو بهم بگی بیون!»
سهون ناخودآگاه جمله‌ی آخرشو فریاد زد. همون طور که سر زیردست‌هاش فریاد می‌کشید. بکهیون که از این کارش عصبی شده بود با صدای بلند جوابشو داد:
«اون جمله هیچ معنی‌ای نداره اوه سهون! می‌فهمی؟ فقط یه قطار وجود داره و یه ایستگاه هفتم که شما از قبل گشتینش!  و حالا تو بلند شدی اومدی اینجا و توقع داری من الان یه قطار توی خونه‌م داشته باشم که-»
سهون که تازه متوجه شده بود کنترلشو بیجا از دست داده چند قدم عقب‌گرد کرد و دستی به پیشونیش کشید. اما بکهیون همون طور سر جاش ایستاده بود. بعد از چند ثانیه هیجان‌زده گفت:
«آره، دارم! من یه قطار توی اتاقم دارم!»

Oh JonginМесто, где живут истории. Откройте их для себя