سی و چهارم

488 149 7
                                    

چهاردهم ژانویۀ ۲۰۱۹، ساعاتی پس از نیمه شب
پنت هاوس جیهو

جونگین با صورتی عرق کرده و موهای پریشون از خواب پرید. دستشو روی پیشونیش کشید و سعی کرد آب دهنشو قورت بده اما نتیجه‌ش فقط سوزش بیشتر گلوی خشک شده‌ش بود. این اولین خواب پریشونی نبود که توی اون عمارت باشکوه می‌دید اما وحشتناک‌ترینشون بود. توی خواب مکانی بزرگ و بی‌انتها و غرق در تاریکی دیده بود. تاریکی؛ همون ترس و عذاب همیشگیش. جونگین از تاریکی می‌ترسید چون نمی‌تونست ببینه چه اتفاقی در حال رخ دادنه. نمی‌تونست شیطانی که خودشو توی تاریکی مخفی کرده رو ببینه و باهاش بجنگه. از تاریکی می‌ترسید چون هیچ فرشته‌ای قادر نبود ببینه توی تاریکی چه بلایی داره سر جونگین میاد. اما توی این خواب جونگین برای اولین بار با وجود اون تاریکی خفقان آور می‌تونست ببینه. و اون شب ماهیت اصلی تاریکی رو جور دیگه‌ای دید: مکانی پر از کودکان آسیب دیده و زنان آشفته با بدن‌هایی نیمه برهنه و خون آلود، که همه به طرز عجیب و وحشت انگیزی بهش زل زده بودن. انگار منتظر بودن جونگین براشون کاری انجام بده. اما جونگین بدون هیچ حرکتی مابین جمعیت ایستاده بود و نگاه‌های اون افراد ژنده‌پوش و درمونده، هر لحظه نفس‌هاشو سنگین‌تر می‌کرد. از چشم‌های منتظرشون تنها واژه‌هایی مثل خستگی، گرسنگی، ترس، درد و نفرت رو می‌شد خوند. بعد از مدت‌ها جونگین می‌تونست ببینه چه موجودات رنج دیده‌ای توی تاریکی زندانی شده ان. و دلیل درد و عذابی که تاریکی بهش القا می‌کرد رو بفهمه. نگاه همه به مردمک‌های جونگین دوخته شده بود. نگاه‌هاشون مثل نیزه‌هایی بود که به چشم جونگین فرو می‌رفتن و قدرت حرکت دادن مردمک‌هاشو ازش سلب می‌کردن. جونگین تونست بالای سر اون مردم ستم دیده، سایه‌ی بزرگ و نفرت انگیز پدرخوانده رو تشخیص بده. سایه‌ای که در پناهش علف‌های هرز ظلم رشد می‌کرد و جوانه‌های ظریف عدالت می‌مرد. از بین جمعیت زنی پابرهنه با پیراهن سفیدِ کوتاه و خون آلودی بهش نزدیک شد. چهره‌ی زن پشت پرده‌ای از خاک و خون پنهان شده بود اما جونگین اون پاهای برهنه‌ی رقصان رو می‌شناخت. زن دستشو به سمت چشم‌های جونگین دراز کرد. انگار می‌خواست چشم‌هاشو از اون دردِ ناشناخته خلاص کنه اما لحظاتی بعد وقتی دست تمام جمعیت به طرف جونگین کشیده شد، اون پسرِ وحشت‌زده با نفس سنگین و عمیقی از خواب پرید.
با نگاه کردن به اطراف دنبال آب می‌گشت که روی میز کناریش کتاب بزرگ و قطور آشنایی دید. کتابی که از لبه‌های رنگ و رو رفته‌ش مشخص بود به کَرات خونده شده و قدمت زیادی داره. اما با این وجود صاحبش به خوبی و با احترام ازش استفاده کرده. کتاب رو باز کرد و با دیدن اولین صفحاتش توی اون نور کم، متوجه شد که این کتاب، کتاب مقدس خودشه. وقتی -برای آزادی گی یه‌سون- وسایل خونه‌شو به قیمت خیلی ناچیزی به سمسار ناخن خشک و بداخلاق محلشون می‌فروخت، انقدر روحش آزرده بود که حتی به یکی از وسایل خونه‌ش هم فکر نکرده بود. نه حتی هیچ کدوم از کتاب‌های عزیزش. و در نهایت وقتی سوار قطار سئول شده بود خودشو با این جمله راضی کرده بود: به هر حال هر کدومشونو چندین بار خونده‌م! اما حالا کتاب مقدسشو جلوی چشم‌هاش می‌دید. بدون شک این کار جیهو بود. جیهو توی کتابخونه‌ی باشکوه و کم نظیرش از هر کتابی که به ذهن جونگین می‌رسید یه نسخه داشت، هر کتابی به جز کتب مقدس. جونگین هیچ وقت ازش درخواست یه انجیل یا کتاب مقدس نکرده بود اما حالا بعد از اون شب کذایی و برملا شدن افکار و عقاید جیهو و زیردست‌هاش برای جونگین، جیهو کتاب مقدس خود جونگین رو کنار تختش گذاشته بود. این کارش چه دلیلی می‌تونست داشته باشه؟ جونگین به خاطر آورد چند روز پیش قبل از این که خسته از گفتگوی طولانیش با جیهو از اتاقش خارج بشه جیهو این سوالو دوباره تکرار کرده بود: تو هنوزم به مسیح ایمان داری؟ و وقتی جوابی نگرفته بود گفته بود: دین برای قحطی زده هاست، جونگین. ایمان برای پابرهنه‌هاست. کسایی که مجبورن خودشونو به دنیای پس از مرگ امیدوار کنن. تو مجبور نیستی جونگین. دیگه نیستی. اما جونگین بدون این که جوابی بده به اتاقش رفته بود. انگار اون شب کلمه‌ای نبود که از دهن جیهو خارج بشه و جونگینو یاد سهون نندازه. ایمان، درست همون چیزی بود که جونگین همراه با سهون دورش انداخته بود. همراه با کارمند اجباری پدرخوانده. واقعاً چرا سهون برای پدرخوانده کار می‌کرد؟ چرا پدرخوانده مجبورش کرده بود اون کارها رو انجام بده؟ و آخرین بار، چرا سهون قصد جون جونگینو کرد؟ اگه پدرخوانده سهونو با جون جونگین تهدید می‌کرد تا اون کارها رو انجام بده، پس چرا در آخرین لحظه خود سهون شده بود قاتل جونگین؟ آیا این هم می‌تونست یکی از دستورات پدرخوانده باشه؟ در جواب این سوال اگه بله گفته می‌شد، پس این بار سهون باید به چیز دیگه‌ای تهدید شده باشه. برای جونگین مهم نبود که اون چیز چیه. مهم این بود که سهون اون چیز دیگه رو به زندگی جونگین ترجیح داده. جمله‌ی آخر سهون رو به خاطر آورد: گفته بودی جونتو برام می‌دی. گفته بود؟ حرف‌هایی که خودش به سهون می‌زد رو -بر خلاف حرف‌های سهون که کلمه به کلمه به خاطر می‌سپرد- کمتر یادش می‌موند. ولی اگه سهون اینو گفته پس حتماً درسته. حتی اگه جونگین به زبون نیاورده بود سهون باید می‌فهمید چه عشق خالص و بی قید و شرطی توی اون نگاه جریان داره. و ایمان به عشق چطور مثل ایمان به مسیح، روح و جانشو فرا گرفته. اما بعد از اتفاق‌هایی که برای جونگین رخ داد، اون کلمه‌ی ایمان رو پوچ و بی‌معنی تعبیر کرد و این چیزی بود که باعث می‌شد حالا احساس عجیبی نسبت به کتاب مقدس داشته باشه. احساسی شبیه به ناامیدی با ته مایه‌ای از شرم و رنگی از نیاز. جونگین تمام عمرشو سعی کرد طوری زندگی کنه که روحش پاک باقی بمونه و شایسته‌ی بهشت باشه. جایی که می‌تونست خانواده‌ش، خانوم لی و آدم‌های پاکی مثل اونو ملاقات کنه. و تنها آرزوش قبل از تصادف ناگوارش با کیونگسو این بود که برای بقیه‌ی عمرش توی آپارتمان نقلی خودش بدون سختی و به دور از مشکلات طاقت فرسایی که پشت سر گذاشته بود زندگی کنه. اما آرزوش هیچ وقت برآورده نشد. اون حتی روزهایی به مراتب سخت‌تر رو تجربه کرد و هیچ روزی نبود که بدون آزردگی قلب و روحش سپری کنه. کسی که فکرشم نمی‌کرد نجاتش داد و به دلیل ناواضحی شِمایی از یه زندگی اعیونی و بدون درد و نگرانی رو نشونش داد. آدمی که افکار و عقاید پاک جونگینو با ادله زیر سوال می‌برد. و اینها تمام چیزی بودن که جونگین برای کفر ورزیدن نیاز داشت. اما هیچ وقت نتونست خودشو به طور جدی قانع کنه که خدایی وجود نداره، عشق یه دروغ بزرگه و به قول جیهو ایمان برای پابرهنه‌هاست. هیچ وقت نتونست گرایششو به بعد روحانی زندگی انکار کنه. پیشونی خیسشو با پشت آستینش پاک کرد و به خطوط اطمینان‌بخش کتاب و حاشیه‌نویسی‌های صادقانه‌ی خودش نگاه کرد. خوابی که دیده بود باعث می‌شد احساس کنه باید به کسی یا چیزی پناه ببره و تنها چیزی که حالا داشت، کتاب مقدس بود. کتابی که در اون لحظه می‌تونست آرامش رو به روح بی‌قرارش برگردونه. کتاب رو ورق زد و سطرهایی که با وجود غم انگیز بودنش همیشه توی سخت‌ترین روزهای زندگیش با خوندنش نوعی امیدواری در اعماق وجودش احساس می‌کرد رو خوند:
«زندگی جنگ دائمی است، و آدمی در تمام عمر مثل جنگاوری است که برای جنگیدن اجیرش کرده باشند.»
«با درد می‌خوابم و از او می‌پرسم که چه وقت بیدار خواهم شد؟... وقتی چشم از خواب می‌گشایم، در انتظار شبم. و تا شب از درد لبریزم.»
«به این امید می‌خوابم که آرامش خود را بازیابم، اما در خواب نیز با کابوس‌های ترسناک آرامشم را از من می‌ربایی و با اوهام مرا می‌ترسانی.»
«تا کی این همه بلا را بر من نازل می‌کنی؟ چرا مهلتم نمی‌دهی که نفسی تازه کنم؟ چه گناهی مرتکب شده‌ام؟ ای نگهبان بنی آدم... با تو چه کرده‌ام؟»
وقتی به این بند رسید گرمایی رو که مدت‌ها بود از قلبش رخت بربسته بود دوباره پیدا کرد:
«در نظر خداوند همه یکسان اند. گناهکار و نیکوکار را یکسان عذاب می‌دهد. و حتی اگر خداوند بخواهد مرا با زجر بکشد، هرگز امیدم را از دست نخواهم داد.»
جونگین در حاشیه‌ی بند آخر یادداشت کرده بود:
«آنچه از جانب تو باشد را درد نمی‌نامم. و سرنوشت را با آغوشی گشاده می‌پذیرم. در مقابل ناملایمات، ایمانم را از دست نخواهم داد.»
و باز چند خط پایین‌تر، جایی که انگار پرنده‌ی خیالش به روز خودکشی نافرجامش پرواز کرده بود نوشته بود:
«اقدام به خودکشی خیانت بزرگی است. هرگز این اشتباه را تکرار نخواهم کرد.»
وقتی حاشیه‌های کتاب رو می‌خوند با خودش فکر می‌کرد: کی انقدر عوض شدم؟ چطور انقدر خودخواه شدم؟ احساس می‌کرد از خود واقعیش اونقدری فاصله گرفته که دیگه صدای قلبشو نمی‌شنوه. احساس می‌کرد ایمانشو یه جایی توی کوچه پس کوچه‌های شهر جا گذاشته. و عشقشو جایی در اعماق قلبش زیر خروارهایی از نفرت، دفن کرده. اما با این وجود احساس سبکی هم می‌کرد. حالا که به یاد آورده بود اگه نوع نگاهشو به درد تغییر بده دیگه هیچ دردی وجود نداره که بتونه از پا درش بیاره. حتی طاقت فرساترین درد، حتی درد باشکوه عشق! حالا جونگین آرامشی که می‌خواست رو پیدا کرده بود. و همین طور کتاب مقدسش. چطور این همه مدت متوجه نشده که چه چیز باارزشی رو گم گرده؟ وقتی داشت کتابو می‌بست پشت جلدش یه یادداشت از جیهو دید که نوشته بود:
«خیلی وقت بود که فروخته بودیش. چون دیگه به کارت نمیاد. نه هیچ کتاب مقدس و نه هیچ صلیبی!»
چشم‌هاشو ریز کرد و بعد با اخم یادداشتو از کتاب مقدس جدا کرد. نمی‌دونست چرا ولی اون لحظه حس کرد اونها کلمات یه شیطان هستن!
کتابو سر جاش برگردوند و دوباره دراز کشید. شاید ذهنش دچار اوهام شده بود اما احساس می‌کرد یه نفر اونو گرم در آغوش گرفته و زمزمه می‌کنه:
«فردا صبح همه چیز درست می‌شه جونگین. فردا روز توئه.»

Oh JonginOù les histoires vivent. Découvrez maintenant