(آهنگهایی که توی این قسمت پخش میشه آهنگ Sway از Dean Martin و کاورش توسط The Pussycat dolls هست که در داستان توسط دو تا از کرکترها -که خودتون میدونید کیا هستن- خونده میشه. پیشنهاد میکنم هر دو ورژنشو دانلود کنید و گوش بدید. حس قشنگی میده. ناگفته نماند شعری که توی متن آورده شده ترجمهی لیریکس همین آهنگ هست.)
_______________
ساعتی بعد
مکانی نامعلومبازوش توسط مرد هیکلی کشیده شد و ثانیهای بعد با چشمهای همچنان بستهشدهش بیرون ماشین سیاهی -که از محل قرار سوارش کرده بود- ایستاده بود. مردی که هنوز بازوشو توی مشت قویش میفشرد، ناگهان بدون هیچ اخطاری جونگینو به سمتی که میخواست کشوند که باعث شد مچ پاش به طرز دردناکی خم بشه. و جونگین چارهی دیگهای نداشت به جز این که توی مسیری خاکی که نمیدونست به کجا ختم میشه کنار مرد ناشناس حرکت کنه. سنگ و کلوخهایی که توی راه به پاهاش برخورد میکردن باعث میشد سکندری بخوره، اما دست قوی مرد اجازهی زمین خوردنو بهش نمیداد. بالاخره بعد از طی مسافتی از دری فلزی داخل کشیده شد که میتونست از روی صدای جیرجیر گوشخراش لولاهاش تشخیص بده، سالهاست باز و بسته نشده. بعد، از راهروهایی باریک که از بوی نم و خاکش میشد گفت متعلق به یه ساختمون متروکهست عبور کردن و از تعدادی پله بالا رفتن. مرد بالاخره بازوشو رها کرد و بعد از برداشتن چشم بند سیاهش ناپدید شد. طوری که انگار هیچ وقت اونجا نبوده. جونگین چند بار پلک زد و دور خودش چرخید. اما تاریکی اطرافش اجازه نمیداد چیزی ببینه. مچ پاش تیر میکشید و به سختی وزنشو تحمل میکرد. جونگین روی پاهاش نشست و کفشهای پر از خاک و سنگریزهشو درآورد. دستشو روی مچ پای دردناکش گذاشت و همون طور که صورتش از درد جمع شده بود با صدای بلندی گفت:
«کسی اینجا نیست؟»
صداش توی ساختمون متروکه پیچید و میون صدای بال زدن چند پرنده -که احتمالاً خفاش بودن- گم شد. جونگین از روی انعکاس صداها میتونست حدس بزنه که اونجا یه سالن بزرگ و تقریباً خالیه. اما مطمئناً پدرخوانده بیدلیل به این معرکه نکشونده بودش. حتماً خودش هم همین دور و بر بود و مثل همیشه در تاریکی پنهان شده بود. تاریکیای که هنوز هم مثل قبل ترس و ضعف رو به وجود مرد بیست و هفت ساله القا میکرد. اما جونگین این بار باید شجاع میبود، چون این بار جون خانواده و دوستانش در خطر بود. نفس عمیقی کشید و فریاد زد:
«کجایی؟»
درست بعد از این که پژواک فریادش توی فضای غبارآلود سالن محو شد، صدای پدرخوانده رو از جایی در اعماق تاریکی شنید:
«ببینید کی اینجاست! هنرپیشهی نقش اول نمایشمون!»
جونگین از جاش بلند شد و در حالی که بیهدف تاریکی اطراف رو با چشمهاش میکاوید، گفت:
«چرا کشوندیم اینجا؟ خانوادهم کجان؟»
پدرخوانده خندهی مخموری سر داد:
«همینجا. دارن صداتو میشنون.»
جونگین سعی کرد ترس و ضعف رو پس بزنه و با صدایی محکم گفت:
«دروغه! پس چرا من نمیبینمشون؟»
«عجله نکن. چطوره اول بذاریم اونا ببیننت؟»
پدرخوانده با صدایی که انگار از لبی خندان خارج میشد گفت و به محض تموم شدن جملهش نوری سفید و مخروطی شکل از بالا به قامت جونگین تابیده شد. جونگین پلکهاشو به هم فشرد و احساس کرد اشعههای تند و تیز نور دارن مغزشو میشکافن. وقتی چشمهاشو به زحمت باز کرد، فقط یه دایرهی نورانی روی زمین، دور خودش دید که همراه با کوچکترین جابجاییش حرکت میکرد. جونگین هر کجا که میرفت باز هم در مرکز اون دایره قرار داشت. دوباره صداشو بالا برد:
«چیکار داری میکنی؟ از من چی میخوای؟ چی به سر خانوادهم آوردی؟»
وقتی جوابی نشنید دوباره از پشت بغضی که پنهان کردنش دشوار بود، فریاد زد:
«چرا دست از سرم برنمیداری؟»
صدای آروم پدرخوانده توی ساختمون تاریک پیچید:
«نمیدونی؟ هنوز نمیدونی؟»
و ثانیهای بعد موسیقی قدیمی موردعلاقهی پدرخوانده در فضای سالن طنین انداز شد. همون اثری که حاصل عشق پدرخواندهش به مادرش بود. پدرخوانده این بار بلندتر گفت:
«برقص... کاری که دوازده سال پیش نیمهتموم گذاشتی رو تموم کن!»
جونگین هیچ حرکتی نمیکرد. و تنها به ذرات گرد و غبار معلق در مخروط نورانی دورش خیره شده بود. نفسهاش هر لحظه سرعت بیشتری میگرفتن و فشار فکش روی دندونهاش سنگینتر میشد. مابین صدای موسیقی صدای قدمهایی رو شنید که بهش نزدیکتر میشدن و چند لحظه بعد احساس کرد شبحی از پدرخوانده رو در چند قدمیش میبینه. این بار صدا از فاصلهای نزدیکتر بلند شد:
«چرا وایستادی؟ مگه این آهنگ مورد علاقهت نیست؟»
جونگین با صدایی که از خشم میلرزید، گفت:
«دیگه نه!»
«دست بردار... فکر کردم در این مورد مثل هم فکر میکنیم.»
دست جونگین کنار بدنش مشت شد و تلاش کرد لرزش صداش رو با داد زدن مخفی کنه:
«من در هیچ موردی مثل تو فکر نمیکنم. ما هیچ ربطی به هم نداریم. تو یه قاتلی... یه روانی جانی...»
صدای پر از آرامش پدرخوانده همراه با قدمهاش دور جونگین به گردش در اومد:
«اوه، جونگین... داری ناامیدم میکنی! واقعاً نمیخوای برقصی؟ پس بذار یه انگیزهی کوچولو بهت بدم...»
با این حرفش دو نورافکن بزرگ که به سقف سالن متصل شده بودن روشن شدن و صندلیهای تماشاچیها رو نمایان کردن. جونگین به سمت جایی که نورافکنها نشون میدادن متمایل شد. حالا میتونست همه چیزو واضح ببینه. اون، روی صحنهی خاکگرفتهی یک سالن نمایش متروکه ایستاده بود و تمام بستگانش -که شامل خانوادهی عموش و خانوادهی پدربزرگ کیم میشد- و حتی دوستانش -که نمیتونستن کسی به جز بکهیون و چانیول باشن- تماشاچیهاش بودن. تماشاچیهایی که انگار تمایلی به دیدن نمایشِ در حال اجرا نداشتن. این رو میشد از روی طنابهایی که به صندلیهاشون بسته بودشون فهمید. و یا از دهنهای چفتشدهشون که حق اعتراضو ازشون سلب میکرد. پدرخوانده وقتی مطمئن شد جونگین تک تک حضار رو شناسایی کرده با لحنی که انگار میخواد یه بچهی پنج ساله رو راضی کنه گفت:
«میبینی؟ همه منتظرتن! تو که نمیخوای عزیزانتو ناامید کنی، میخوای؟»
جونگین بدون این که توجهی بهش بکنه چند قدم به سمت تماشاچیها رفت. به خاطر مچ پای آسیبدیدهش لنگ میزد ولی اهمیتی نداشت. ظاهراً میخواست از چند تا پلهی صحنه پایین بره و گروگانها رو نجات بده. اما انگار این کارش مورد استقبال اونها واقع نشد. و این از جیغها و فریادهایی که توی دهن بستهشون خفه میشد و سر تکون دادنهاشون، هویدا بود. طولی نکشید که جونگین متوجه افراد سیاهپوش و اسلحه به دست پدرخوانده در گوشه و کنار سالن شد؛ و البته اشعههای لیزری قرمزرنگی که حالا روی پیراهن سفید و شلوار مشکی تنش خودنمایی میکردن. جونگین این بار با چشمهایی که آتش خشم توشون شعلهور بود به طرف پدرخوانده برگشت و فریاد زد:
«تو دیوونهای! ولشون کن برن!»
پدرخوانده که حالا صورتش مرئی شده بود از زیر لبهی پوسیدهی کلاه سیاهرنگش نگاهی رازآلود به جونگین انداخت:
«کجا باید برن؟ هنوز پردهی آخر نمایشمو ندیدن!»
صدای موسیقی قدیمی بلندتر شد. پدرخوانده همون طور که چند قدم عقب گرد میکرد، دستهاشو چند بار به هم کوبید و همزمان فریاد زد:
«یالا کای! برقص!»
با همون اسمی صداش کرد که دوازده سال پیش کرده بود. جونگین به خاطر آورد؛ وقتی رو که کایِ پونزده ساله فارغ از دنیای تاریک یتیم خونه و دور از چشمهای تاریکی که همیشه قصد تسخیرشو داشتن، تقریباً روی صحنهی رقص به پرواز دراومده بود، اما ناگهان کلاه مرد تاریک رو بین تماشاچیها دیده بود و برای همیشه رقص رو کنار گذاشته بود. چون بر خلاف انتظارش مرد تاریک اونجا هم باهاش بود. و جونگین نمیخواست کاری رو بکنه که اون میخواد. بیاختیار گفت:
«کاری که تو میخوایو نمیکنم.»
پدرخوانده بدون عجله و با اطمینان کامل جواب داد:
«چرا، میکنی. تمام کاری که تو میکنی عملی کردن چیزیه که من میخوام.»
بعد به سمت تماشاچیها رفت. لبهی صحنه ایستاد. و مثل انسانی که برای اولین بار روی شنهای ساحل دریا قدم گذاشته باشه با آرامش و سرخوشی چشمهاشو بست و دستهاشو باز کرد. و ثانیهای بعد جونگین همون اشعههای سرخ مرگ رو روی تن تک تک تماشاچیها دید. نفس سنگینی کشید و با عجز نالید:
«چرا این کارا رو باهام میکنی.»
پدرخوانده قهقهه زد. مسیر رفته رو سلانه سلانه برگشت و پشت سر جونگین ایستاد. کنار گوشش گفت:
«فکر میکردم تا حالا فهمیده باشی. من از بودنت لذت میبرم جونگین. از نفس کشیدنت، خندیدنت، گریه کردنت، خوب بودنت، بد شدنت، شاد بودنت، زجر کشیدنت... من از وجودت لذت میبرم...»
کمی از جونگین فاصله گرفت. در دیدرَسش ایستاد و دوباره دستهاشو از هم باز کرد. بعد با غروری وصفناپذیر و صدایی رسا گفت:
«تو نفس میکشی چون این منم که میخوام زنده باشی. میخندی وقتی که من بخوام. گریه میکنی چون من میخوام. جایی میری که من میخوام. طوری رفتار میکنی که من میگم. به چیزی اعتقاد داری که من خواستم داشته باشی. عاشق کسی میشی که من خواستم بشی. تو حتی چیزیو میخوای که من میخوام که بخوای. و من گاهی خواستههاتو برآورده میکنم. تو ته درهی ضعفی و من روی قلهی قدرت! خودت بگو جونگین، رابطهی ما چیه؟ هنوزم میگی ما هیچ ربطی به هم نداریم؟ هنوزم میگی زوده برام ادعای خدایی کنم؟ این لذتبخش نیست، جونگین؟ تو تمام چیزی هستی که من میخواستم باشی. تو هستی چون من خواستم که باشی. خودت بگو جونگین، من خدای تو نیستم؟»
جونگین در حالی که ناباورانه سر تکون میداد گفت:
«تو عقلتو از دست دادی... کافیه دیگه، فقط اونا رو آزاد کن!»
پدرخوانده کجخندی زد:
«اگه واقعاً اینو میخوای براش تلاش کن. شاید دعاتو پذیرفتم... اصلاً چطوره یه انگیزهی کوچولوی دیگه بهت بدم؟»
گفت و لحظهای بعد ویدئویی که تا به حال هیچ کدوم از حاضران سالن ندیده بودن روی پردهی نمایش پشت سر جونگین پخش شد: کیم هانی داخل اتاقک ضبط موسیقی حرف میزد:
«وقتی که اولین بار این قطعه رو شنیدم، تنها چیزی که درونم احساس میکردم عشق بود، در حالی که هنوز عاشق نبودم! حتی وقتی تصمیم گرفتم بازخوانیش کنم نمیدونستم به کی باید تقدیمش کنم. والدینم؟ دوستانم؟ تنها برادرم؟ برای همین خوندنشو به تعویق انداختم. تا زمانی که گرمای حضور تو رو توی وجودم حس کردم. نمیدونم از وقتی که فهمیدم باردارم تا وقتی که وجودم لبریز از عشق تو شد، چقدر طول کشید. شاید یک آن، شاید هم کمتر. اما الان تمام چیزی که میدونم اینه: تو تنها کسی هستی که میخوام این هدیه رو بهش تقدیم کنم، زندگی من.»
با تموم شدن حرفهاش، درست قبل از این که ضرباهنگ موسیقی شروع بشه پدرخوانده زمزمه کرد:
«حالا برقص...»
جونگین نگاهشو از تصویر روی پرده گرفت و بعد طولی نکشید که صدای دلنواز مادرش همراه با نوای دلنشین ویولنها فضای سالن رو پر کرد و جونگین با پای برهنه روی پهنهی نرم ابرها به رقص در اومد. چرخید، چرخید و باز هم چرخید. اونقدر که بین امواج لطیف موسیقی و در آغوش روحبخش مادرش گم شد.
YOU ARE READING
Oh Jongin
FanfictionGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...