بیست و یکم

471 160 19
                                    

ساعتی بعد
بیمارستان کانگبوک

با سر و وضعی آشفته وارد بیمارستان شدن. کارکنانی که چانیولو می‌شناختن با تعجب بهش نگاه می‌کردن، شاید چون هیچ وقت این طوری ندیده بودنش. یه طرف لباسش به طرز نامرتبی از شلوارش بیرون زده بود و موهاش به هم ریخته بودن. پسری که دنبالش بود هم دست کمی از اون نداشت. چانیول با همون اوضاع وارد بخش مراقبت‌های ویژه شد که خانواده‌ی آقای اوه هم پشت درش ایستاده بودن. البته همه غیر از سهون. جونگین که طبق قانون به اون بخش راه نیافته بود پشت در منتظر موند. به هاکیونگ که با آستین‌های بالا زده و پیشبند آشپزخونه به دیوار تکیه داده بود نگاه کرد. حتی لکه‌های غذا و گرد و غبار آرد روی پیشبند و سر آستین‌های تا زده‌ش نمایان بود. نگاهشون که با هم تلاقی کرد بدون هیچ حرف اضافه‌ای توی آغوش هم فرو رفتن و هاکیونگ برای هزارمین بار توی اون چند ساعتی که در بیمارستان به سر می‌برد، زیر گریه زد. صدای گریه‌هاش پر از گله و شکایت بود. قلب جونگین سنگین و سنگین‌تر می‌شد. بغض دردناکی گلوشو می‌فشرد اما اشکی نداشت. از وقتی که سهون غرورشو شکسته بود، از وقتی تاریکی اطرافشو گرفته بود، چشمه‌ی اشکش خشک شده بود. کیونگسو با لیوانی آب نزدیک اومد و مادرشو از جونگین جدا کرد:
«اینو بخور مامان. انقدر گریه نکن. همه چی درست می‌شه.»
لیوانو دست مادرش داد. بهش دلداری می‌داد در حالی که صدای خودش غمبار و ناامید بود. لحظاتی بعد چانیول وارد سالن انتظار شد. پرستاری که قرار بود جواب آزمایشاتو حاضر کنه نزدیک اومد. چانیول پرونده رو از دست پرستار کشید و با چشم‌هایی خسته مشغول بررسیش شد. جونگین نگران بهش خیره بود. حتی جرئت پرسیدن چیزی رو هم نداشت. اخم چانیول هر لحظه غلیظ‌تر می‌شد که زنگ خطری برای وجدان نیمه بیدار جونگین بود. چانیول بالاخره لب باز کرد و شتاب‌زده گفت:
«فوراً اتاق عملو آماده کنین. نباید حتی یک دقیقه رو از دست بدیم.»
وقتی پرستارو دید که حرکتی نمی‌کنه و فقط با زبونی که بند اومده بهش خیره شده، فریاد زد:
«نمی‌شنوی چی می‌گم؟»
پرستار چشم‌هاشو روی هم فشار داد و با مِن‌مِن گفت:
«ولی... آقای دکتر... پرفسور ایم گفتن که الان نمی‌تونیم عملش کنیم.»
«چی؟ اون مریض منه. برام مهم نیست که پروفسور ایم گفته یا هر کس دیگه‌ای. این جون یه آدمه. اتاق عمل تا پنج دقیقه‌ی دیگه حاضر باشه.»
پرستار دوباره سعی کرد منصرفش کنه:
«ولی-»
«با مسئولیت من! کاری که گفتمو بکنید.»
«از خانواده‌شون هم باید رضایت بگیریم.»
«پرستار سو! این دیگه کار شماست.»
پرستار برای گرفتن رضایت با هاکیونگ و کیونگسو صحبت می‌کرد که جونگین پشت سر چانیول رفت. همون طور که سعی می‌کرد خودشو به قدم‌های بلند اون برسونه پرسید:
«چ‍...چانیول... اون خوبه می‌شه نه؟»
«نمی‌دونم جونگ.»
چانیول بدون این که لحظه‌ای بهش نگاه کنه جواب داد. سینه‌ی جونگین سنگین‌تر می‌شد. نباید این اتفاق می‌افتاد. تصمیم جونگین باید به ضرر سهون تموم می‌شد، نه هیچ کس دیگه. نه خود جونگین. سر جاش ایستاد و به چانیول که دور می‌شد خیره موند. پزشکی مسن و کوتاه قد، جلوی چانیولو گرفت و مشغول صحبت باهاش شد. جونگین هنوز می‌دیدشون. انگار بحثشون شده بود چون چانیول دست‌هاشو با حرص توی هوا تکون می‌داد. جونگین کنجکاوانه جلو رفت تا ببینه چه اتفاقی افتاده. جونگین که بهشون رسید، چانیول در حالی که سعی داشت صداشو پایین نگهداره می‌گفت:
«شما می‌دونید که احتمال پیدا شدن همچین قلبی برای آقای اوه هانیول تقریباً صفره. تنها راه ما عمله پروفسور. این ثانیه‌ها طلایی هستن. چرا جلومو می‌گیرید؟»
پیرمرد که پروفسور خطاب شده بود تحکم‌آمیز گفت:
«دکتر پارکِ جوان! با این که خون پدرت توی رگ‌های تو جریان نداره اما امیدوارم منش و درایت اونو داشته باشی. من سر جون یه بیمار همچین ریسکی نمی‌کنم و اجازه‌ی عمل هم بهت نمی‌دم. مثل این که خیلی به معجزه‌ی دست‌هات ایمان داری. انقدری که بتونن یه قلب از رده خارج شده رو به زندگی برگردونن!»
بعد در حالی که به دکمه‌های لباس چانیول که جا به جا بسته شده بود اشاره می‌کرد ادامه داد:
«در ضمن، مِن بعد حق نداری با هر سر و وضعی وارد اینجا بشی. هر موقع شبیه یه پزشک شدی برگرد و باهام صحبت کن.»
پروفسور با چهره‌ای عبوس اونجا رو ترک کرد و چانیول و جونگینو در بهت و بیچارگی تنها گذاشت. جونگین بدون این که چیزی بگه به چانیول نگاه کوتاهی انداخت و سمت آسانسور انتهای سالن رفت. تا چند لحظه قبل چانیول امیدی بود که می‌تونست سهل انگاری یا شاید خطای جونگینو جبران کنه. اما حالا اون هم به جمع کسانی که جز تاسف خوردن کاری ازشون ساخته نیست، اضافه شده بود. در آسانسور که باز شد قامت سهون جلوی چشم‌هاش پدیدار شد. سهون، همون سهون چند ساعت پیش، اما با رنگی پریده، شونه‌هایی افتاده، چشم‌هایی بی فروغ و زانوانی بی‌رمق. نگاهش که به جونگین افتاد، فوراً به اطراف منحرفش کرد. دستپاچه شده بود. شاید مثل شرمنده‌ها رفتار می‌کرد که این حال جونگینو بیشتر به هم می‌زد. شاید جونگین ترجیح می‌داد که اون مثل همیشه سینه سپر کنه و در حالی که وقیحانه به چشم‌هاش زل زده بگه که هر اتفاقی که بیفته جونگین فقط مال اونه. شاید اگه این کارو می‌کرد جونگین راحت‌تر می‌تونست بهش پرخاش کنه و جملات سرزنشگر و کوبنده‌ای که آماده کرده بودو توی صورتش فریاد بزنه. اما این حالت بیچاره‌ی سهون حس احمقانه‌ای رو توی دلش شکل می‌داد. حسی مثل ترحم. سهون بالاخره هر طوری که بود از کنار جونگین رد شد. جونگین بدون توجه بهش وارد آسانسور شد و به بالاترین طبقه‌ی بیمارستان رفت، به پشت بوم. شاید سینه‌ی سنگینش اونجا نفس راحتی برای کشیدن پیدا می‌کرد، توی هوایی که به آسمون نزدیک‌تره. چشم‌هاشو بست و در حالی که سرشو به سمت آسمون متمایل کرده بود، نفس‌هایی عمیق و عمیق‌تر می‌کشید. اما هر چه بیشتر تلاش می‌کرد راه نفسش تنگ‌تر می‌شد و بغضش دردناک‌تر! نفس‌هاش صدادار شدن اما هیچ قطره اشکی از چشم‌هاش فرو نیفتاد. انگار تاریکی زلالیت قلبشو گرفته بود. قلبی که اشک رو هر زمان نیاز داشت، به چشم‌هاش هدیه می‌داد تا سرنگون بشن تمام کینه‌های آزاردهنده. اما حالا جونگین فقط بغض بود و بغض... روی زانوهاش نشست و سعی کرد قلبشو با حرف زدن سبک کنه:
«من... نمی‌خواستم... نمی ‌خواستم بهش صدمه بزنم...»
«این تصمیم تو بود!»
صدای تاریکی‌ای که از لحظه‌ی جدا کردن صلیب از خودش، سخت، احاطه‌ش کرده بود رو دوباره از پشت سرش شنید. جونگین با صدایی بلند جواب داد:
«آره... آره، این تصمیم من بود... نمی‌خواستم بیشتر از این احمق باشم. سهون باید تاوان شکستن غرورمو می‌داد!»
"پس چرا ناراحتی؟ این تصمیم تو بوده! سهون تاوانشو پس می‌ده؛ نمی‌ده؟ ندیدیش که چقدر بدبخت و رقت انگیز به نظر می‌رسید؟ آیا این همون چیزی نبود که تو می‌خواستی؟»
«سهون...»
جونگین فریاد زد. بعد چشم‌هاشو بست و سرشو پابین انداخت. با صدایی که درمونده بود و می‌لرزید ادامه داد:
«سهون کسی بود که باید صدمه می‌دید... فقط اون... نه پدرش... نه اوه هانیول... نه هیچ کس دیگه!»
تاریکی این بار نزدیک‌تر شد. انقدر نزدیک که انگار توی گوشش زمزمه می‌کرد. صداش به طرز دهشتناکی چهارستون بدن جونگینو می‌لرزوند:
«اما با تصمیم تو همه صدمه دیدن. همه‌ی خانواده‌ش. مادرش... برادرش... و پدرش که الان همه منتظر مرگشن! تو اینو نمی‌دونستی؟ نمی‌دونستی که تصمیمت چنین عواقبی داره؟»
جونگین دوباره نگاهشو به آسمون عصرگاهی داد؛ انگار اون هم بغض کرده بود. با صدایی آشفته و ترسیده انگار که قصد تبرئه کردن خودشو داشته باشه کلمات رو با سرعت ادا کرد:
"نه... نه نمی‌دونستم... نمی‌دونستم که قلبش این طوری می‌شه... نمی‌دونستم که اون سکته می‌کنه! نمی‌دونستم که ممکنه این اتفاق بیفته!»
«می‌دونستی! می‌دونستی جونگین! تو از وضعیتش باخبر بودی! خوب گوش کن!»
تاریکی گفت؛ شمرده شمرده و ترسناک. ترسناک مثل حقیقت! این بار و برای اولین بار از روبرو جونگینو در بر گرفت. حالا می‌تونست این کارو بکنه. حالا که جونگین ارتباطی با آسمان نداشت! جونگین سرشو بیشتر به سمت بالا متمایل کرد. سیاهی اطرافش هر لحظه دیدشو کوچک‌تر می‌کرد و باعث می‌شد قسمت کمتری از آسمونو ببینه. انگار که در یک استوانه‌ی تاریک بود که در انتهاش دایره‌ای از آسمان رو می‌دید. استوانه‌ی تاریک به آسمون روشن راه میافت. بعد صداهای درهمی در اون استوانه‌ی سیاه طنین انداز شد. صداها تکرار می‌شدن، طوری که انگار چندین نفر در یک چاه صحبت می‌کردن. جونگین اخم‌هاشو در هم کشید. تلاش کرد تا بتونه جملات رو تشخیص بده.

Oh JonginTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang