دقایقی بعد
یکی از توالتهای هتل
پاکت خالی سیگارو مچاله کرد و توی سطل زبالهی زیر روشویی پرتش کرد. دیدن جونگین با چانیول کمی عصبیش کرده بود، اما به هر حال اون به دوستپسرش اعتماد کامل داشت و این براش مسئلهای نبود. پس چرا انقدر بیقرار بود؟ چرا انقدر دلهره داشت؟ احساس میکرد بیشتر از اکسیژنی که وارد ریههاش میشه به جونگین نیاز داره. برای همین الان توی یکی از توالتهای خلوت هتل منتظر جونگین بود و امیدوار بود اون پیامشو دیده باشه. وقتی بعد از چند دقیقه بالاخره قامت جونگینو پشت سرش، توی آینه دید فوراً به طرفش چرخید و بیمقدمه به لبهاش هجوم برد. بعد از چند لحظه وقتی آرامشی نسبی بینشون برقرار شد، جونگین اونو از خودش جدا کرد و با نگرانی پرسید:
«چیزی شده، سهون؟ چرا انقدر پریشونی؟»
سهون نفسزنان گفت:
«نه... هیچی... هیچی نیست.»
جونگین با گیجی پرسید:
«مطمئنی؟ پس چرا گفتی بیام؟»
«فقط میخواستم یه لحظه ببینمت.»
«باشه. پس من دیگه میرم. ممکنه پدربزرگ ناراحت بشه.»
جونگین گفت، ولی به محض این که چرخید، دست سهونو روی بازوش حس کرد:
«نه، بمون. یه لحظه نرو.»
جونگین به طرفش برگشت و با اخم کمرنگی پرسید:
«چی شده سهون؟ مطمئنی همه چی روبراهه؟»
سهون لبههای کتشو کنار زد و دستهاشو به کمرش تکیه داد:
«آره... حتماً...»
ولی وقتی نگاه قانع نشدهی جونگینو دید، حقیقتو گفت:
«نه، مطمئن نیستم.»
«خیله خب، پس آروم باش و فقط بهم بگو موضوع چیه.»
سهون سر تکون داد، اما نمیدونست دقیقاً چی باید بگه. نگاه منتظر جونگین هم مضطربتَرش میکرد. مِنمِنکنان گفت:
«من... من... فکر کنم من-»
«سهون داری نگرانم میکنی. بگو چی شده. تو چی؟»
«من حسودیم میشه.»
سهون با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت و جونگین ناباورانه پرسید:
«چی؟»
سهون، کلافه نگاهشو به اطراف منحرف کرد:
«بیخیال، شنیدی چی گفتم.»
جونگین با اخمی کنجکاوانه گفت:
«آره، گفتی حسودیت میشه. فهمیدم. ولی به چی؟»
VOUS LISEZ
Oh Jongin
FanfictionGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...