سوم

613 221 16
                                    

یک هفته پس از تصادف
بیمارستان کانگبوک، اتاق کیونگسو

«درد داری؟»
زن دست پسرشو که به خاطر سرم متورم شده بود توی دست‌هاش گرفته بود و انگشت شستشو نوازش‌وار روی اون می‌کشید. کیونگسو جوابی نداد. مثل چند ساعت گذشته فقط سکوت کرده بود و لب‌های خشکیده‌ش فقط گهگاهی برای کشیدن یک نفس سنگین و سوزناک از هم باز می‌شدن. مادرش که به سختی و با نصیحت‌های همسر معلمش پشت در اتاق کیونگسو جلوی گریه زاریشو گرفته بود، لب‌هاشو محکم به هم فشرد. نباید گریه می‌کرد. نباید توی دل پسرشو خالی می‌کرد. باید بهش امید می‌داد. چیزی که الان کیونگسو بیش از هر چیز دیگه‌ای بهش نیاز داشت.
«پسرم، چرا با مامان حرف نمی‌زنی؟ مگه نمی‌دونی مادر چقدر به شنیدن صدات احتیاج داره؟ داری منو از شنیدن بهترین صدای دنیا محروم می‌کنی؟»
بهترین صدای دنیا؛ چیزی که همیشه پدر و مادر کیونگسو راجع به صدای پسرشون می‌گفتن و گَه گداری حتی باعث حسادت سهونِ همیشه آروم و متین می‌شدن. پدرش همیشه توی مهمونی‌های فامیلی ازش می‌خواست برای مهمون‌ها آواز بخونه و هیچ وقت هم چشم و ابرو پروندن و بهانه آوردن کیونگسو نمی‌تونست کمکی بهش بکنه. بعد از مهمونی طبق معمول کیونگسو به پدرش به خاطر این کار اعتراض می‌کرد و بحث کوچیکی که شکل می‌گرفت با تعریف‌های پدر و مادر از صدای کیونگسو خاتمه پیدا می‌کرد. اما بیشترین چیزی که کیونگسو بهش علاقه نشون می‌داد رقص بود. رویای کودکیش، رویایی که الان دست‌نیافتنی‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. دقیقاً از چند ساعت پیش که دکتر آب پاکی رو روی دستش ریخته بود تا الان، هر چی که بیشتر فکر می‌کرد رویاش ازش دورتر و دورتر می‌شد. سعی می‌کرد فکر کنه و یه راهی براش پیدا کنه؛ برای رقصیدن روی بهترین استیج کره. حتماً یه راهی وجود داشت. آره همیشه یه راهی وجود داشت. اون، داستان نقاشی که بعد از این که دست‌هاش بریده شد با پاهاش و بعد از قطع شدن پاهاش با کمک دهنش نقاشی می‌کرد رو شنیده بود. بارها توی مدرسه بهش گفته بودن هیچ چیزی غیرممکن نیست. پس اونها کجا بودن؟ اون کسانی که مدام این حرف‌ها رو توی مغزش فرو می‌کردن، چرا نمی‌اومدن و یه راه بهش نشون نمی‌دادن؟ چرا بهش نمی‌گفتن یه پسر فلج چطوری می‌تونه برقصه؟
غیرممکن؛ کلمه‌ای که طعم تلخش هر لحظه بیشتر براش آشکار می‌شد. رقصیدن براش غیرممکن شده بود و این برای کیونگسو مثل یه اتفاق عادی نبود. کیونگسو مثل همه‌ی مردم عادی از کنار این واژه عبور نمی‌کرد. رقصیدن براش فقط یه تفریح نبود. رقص رویاش بود. هنرش بود. هدفش بود. زندگیش بود. شغل مورد علاقه‌ش بود. باعث دیده شدنش بود. مایه‌ی آرامشش بود. عشقش بود. درسته؛ رقص همه چیزش بود. وقتی از هر راهی که رفت، به کلمه‌ی تلخ غیرممکن رسید حالا تنها سوالی که ذهنشو پر کرده بود این بود: کی همه چیزمو ازم گرفت؟
«کی؟»
کیونگسو بالاخره به حرف اومده بود. مادرش لبخند زد:
«پسر عزیزم. می‌دونستم بالاخره با مامان حرف می‌زنی.»
«کی مامان؟»
«کی چی عزیزم؟»
«کی همه چیزمو ازم گرفت؟»
زن دست‌های استخونیشو جلوی دهنش گذاشت و بعد نم اشک‌هاشو پاک کرد:
«کیونگسو... عزیزم، فکر می‌کردم تمام مدتی که من و پدر و برادرت حرف می‌زدیم به حرفمون گوش می‌دادی.»
«حرفای شما رو شنیدم. ولی هیچ کدومشون جواب سوال من نبود.»
صدای مادر دوباره بغض‌آلود شد؛ علی‌رغم همه‌ی تلاش‌هاش:
«متاسفم پسرم من نباید اون شب سرت داد می‌زدم. آخه هیچ وقت ندیده بودم با پدرت اون طوری رفتار کنی. سرش فریاد بزنی و توی روش وایستی! من... من فقط نمی‌خواستم دعواتون بیش از این ادامه پیدا کنه. منو ببخش پسرم...»
مادر بین حرف‌هاش به گریه افتاده بود و سرشو روی شونه‌ی کیونگسو گذاشته بود:
«آه خدای من... همه‌ش تقصیر من بود. متاسفم پسرم. متاسفم. منو می‌بخشی مگه نه؟ مادرو می‌بخشی؟»
کیونگسو دستشو روی شونه‌ی مادرش گذاشت. اونقدری حالش خوب نبود که در آغوشش بگیره و بگه اون هیچ تقصیری توی این ماجرا نداشته. شایدم اصلاً یه جورایی اون و پدرشو مقصر می‌دونست. به هر حال هر چی که بود کیونگسو فقط همینو گفت:
«مامان، من فقط می‌خوام بدونم کی این بلا رو سرم آورده. بحث مخالفت تو و پدر با رقصنده شدنم برای وقتی بود که به این روز نیفتاده بودم، که می‌تونستم راه برم، که فلج نبودم!»
کیونگسو گریه نمی‌کرد. به دلداری دادن بقیه دلگرم نمی‌شد. به ابراز تاسف دوستان و بستگان واکنشی نشون نمی‌داد. اشک‌های یواشکی والدینشو می‌دید و حتی سر تکون دادن دکتر. اما با همه‌ی این‌ها گریه نمی‌کرد. پدرش همیشه می‌گفت کیونگسو وقتی زمین می‌خوره قبل از این که از جاش بلند بشه نقشه‌ی انتقامو می‌کشه. پدرش این حرفو در مورد دعواهای کیونگسو و سهون و کتک‌کاری‌ها و شیطنت‌هاشون توی بچگی می‌زد و معمولاً همه‌ی اعضای خانواده به این حرف می‌خندیدن ولی در واقع این حرف اصلاً خنده‌دار نبود.
اونها هیچ وقت به این فکر نکرده بودن که چی می‌شه اگه اونی که کیونگسو رو زمین می‌زنه کسی غیر از سهون باشه؟ کسی غیر از تک برادر عزیزش. کیونگسو بازم برای انتقام، گربه‌ی دوست داشتنیشو خیس می‌کنه؟ یا شایدم چند هفته باهاش حرف نزنه و وقتی اون جاشو خیس کرد به مادرش چقلی کنه؟ شاید اگه خیلی از دستش عصبانی بشه به دوستانش بگه که اون شب ادراری داره. اما حالا اون درمورد قاتل رویاهاش هیچی نمی‌دونست؛ هیچ نقطه ضعفی که بتونه ازش انتقام بگیره. حتی نمی‌دونست اون کیه.

Oh JonginDonde viven las historias. Descúbrelo ahora