همان شب
بیمارستان کانگبوکدونههای برفی که روی موها و شونههاش نشسته بودن توی گرمای ملایم سالن انتظار بیمارستان کوچیک و کوچیکتر میشدن و از خودشون نقاط مرطوب ناچیزی به جا میذاشتن. صدای پیجر که پزشکها رو به قسمتهای مختلف بیمارستان فرا میخوند هر از گاهی به گوش میرسید. درِ شیشهایِ اتوماتیکِ جلوش برای چندمین بار تا آستانهی بسته شدن پیش رفت اما باز هم به خاطر وجود سهون -که با کمی فاصله در بُرد عملکرد حسگرهای اون در ایستاده بود- بدون این که لبههای دو لنگه به هم برسن دوباره کاملاً باز شد و طبق چیزی که براش برنامهریزی شده بود لحظاتی برای عبور اون رهگذر منتظر موند. اون در با سماجت تمام باز مونده بود و سهون رو بدون هیچ حرف اضافهای به دیدن پدرش دعوت میکرد. شاید کاپیتان تعلیق شده وقتی خونهی بکهیونو ترک میکرد اصلاً قصد اومدن به بیمارستان رو نداشت اما به هر صورت الان خودشو جلوی اون سالنِ کف-سفیدِ طویل که انتهاش به اتاق پدرش ختم میشد میدید. شاید الان وقت مناسبی نباشه؛ جملهای که ممکن بود بهش کمک کنه تا توی سایهی ترسش پنهان بشه از ذهنش گذشت. همزمان دستی روی شونهش نشست. پرستار کوتاه قد با عینکِ گردِ دور مشکی و چهرهی آرومی بهش زل زده بود.
«ببخشید. مشکلی پیش اومده؟»
سهون که از روی شونه بهش نگاه میکرد کاملاً به سمتش برگشت:
«آه... نه، چطور؟»
«شما پنج دقیقهست که اینجا ایستادین. میدونین، اون درِ بیچاره...»
پرستار گفت و به دری که پیوسته باز و بسته میشد اشاره کرد. بعد ادامه داد:
«اگه کاری ندارین لطفاً اینجا رو ترک کنین. میدونین که توی بخش مراقبتهای ویژه هستین.»
«متوجهام. من دیگه داشتم میرفتم.»
سهون گفت. اما قبل از این که اولین قدمو برداره صدای مادرشو شنید:
«سهون.»
شاید برای کسی مثل سهون بعید به نظر میرسید اما وقتی مخاطب مادرش قرار گرفت، اولین چیزی که به ذهنش اومد این بود که بدون این که به طرفش برگرده فرار کنه. احساس میکرد توی تلهای افتاده که هیچ راه نجاتی براش وجود نداره. حتی اگر فرار میکرد باز هم اون بندها از پاهاش جدا نمیشدن. انگار هر جای دنیا که میرفت توی دام بود. دامی از جنس نگاه سرزنشگر و ناامید پدرش؛ دامی از جنس اشکهای درخشان جونگین. قبل از این که پا به فرار بذاره دست مادرشو توی گودی آرنجش حس کرد.
«سهون... اومدی پسرم؟»
به ناچار به چهرهی مادرش نگاه کرد. با این که هنوز غباری از خستگی و بیچارگی روی صورت استخونیش نمایان بود، اما در منتها الیه چشمهاش میشد برقی از امید رو دید. طولی نکشید که زن، پسرشو در آغوش گرفت و بعد به اتفاق هم به سمت اتاق هانیول راه افتادن. هاکیونگ انگار روی پهنهی ابرها قدم برمیداشت، اما قدمهای سهون مثل مجرمی که به سمت چوبهی دار میبرنش، سنگین بود. طوری که احساس میکرد وزنههای صد تُنی به پاهاش بستن.
«مدام سراغ تو رو میگرفت. نمیدونم چرا. انگار نگرانت بود.»
هاکیونگ بعد از هماهنگی با سرپرستار بخش، رو به پسرش گفت و درِ اتاق رو باز کرد. بعد لبخندی زد و با اشارهی سر و چشمهاش به سهون فهموند که داخل بشه. سهون قدم کوتاهی برداشت. بعد با تردید به مادرش نگاه کرد:
«میگم برای قلبش بد نباشه که یهو این جوری...»
هاکیونگ که علت نگرانی سهونو نمیدونست لبخند عریضتری زد:
«نه، برو تو. منتظرته.»
سهون که راه دیگهای نمیدید همهی شجاعتشو جمع کرد و سمت تخت پدرش رفت. توی اون مسیر چند قدمی سعی کرد حرفهایی که هزاران بار با خودش تمرین کرده بود تا تحویل پدرش بده رو به خاطر بیاره اما انگار اون کلمات در پستوهای مغزش پنهان شده بودن. وقتی کنار تخت پدرش ایستاد احساس کرد بغض سنگینی از قفسهی سینهش بالا و بالاتر میاد. نگاه پدرش که بهش افتاد برای چند ثانیه سکوت بینشون حاکم بود تا این که هانیول دستشو سمت ماسک اکسیژن برد تا جداش کنه و حرف بزنه. اما سهون با گرفتن دستش متوقفش کرد و به سختی به حرف اومد:
«نتونستم... نتونستم اون پسری که شما میخواین باشم. توی تمام این سالها با خودم جنگیدم... با دنیا جنگیدم... اما الان توجیهی برای چیزی که هستم ندارم... حرفی برای گفتن ندارم... هیچ بهانهای ندارم... چون من همینم. و نمیتونم تغییرش بدم. متاسفم که ناامیدتون کردم.»
هانیول بالاخره دستشو از دست سهون -که برای جلوگیری از شکستن بغضش محکم نگهش داشته بود- بیرون کشید و ماسکشو برداشت:
«درسته. پسرهی نادون...»
سهون سرشو پایین انداخت. دیگه نمیتونست نگاه سنگین پدرشو تحمل کنه. منتظر شد تا حرفهایی که از قبل پیش بینی کرده بود رو بشنوه. هانیول که به سختی حرف میزد و صداش خسته و شکسته بود، ادامه داد:
«چرا دستمو فشار میدی؟ این سوزنا رگامو پاره کردن!»
«متاسفم پدر، من... من واقعاً... نمیخواستم این اتفاق بیفته...»
بغض توی گلوش به حدی سنگین شده بود که نتونست به حرف زدن ادامه بده. لحظاتی رو صرف تلاش برای قورت دادن تودهی مهارنشدنی توی گلوش کرد اما بیفایده بود. هانیول ساکت شده بود و این برای سهون آزاردهندهتر بود. اما بالاخره ادامه داد:
«فقط امیدوارم که منو ببـَ-»
هانیول اجازه نداد پسرش ادامهی حرفشو بزنه:
«راستی... تو یادت نمیاد که اون روز چه اتفاقی افتاد؟ مادرت گفت تو بودی که منو رسوندی بیمارستان. من چیزی یادم نمیاد. فقط یادمه که با کلی خریدِ سنگین داشتم میرفتم سمت خونه و عجله داشتم. نمیدونم یه دفعه چی شد که...»
«دکتر گفت که احتمالاً به خاطر خستگی و فشار زیاد بوده.»
هاکیونگ که تازه کنار تخت رسیده بود گفت. لیوان آبمیوهای که آورده بود رو به سمت سهون دراز کرد و رو به هانیول ادامه داد:
«محض رضای خدا میشه دیگه راجع به اون روز نحس حرف نزنی؟ نباید به خاطر یه آف مزخرف این همه خودتو خسته میکردی.»
«هی... این تو بودی که مدام بهم زنگ میزدی. منم مجبور شدم سریعتر راه برم.»
«یعنی میخوای بندازیش گردن من؟»
هاکیونگ با دلخوری و اخم کمرنگی روی پیشونیش گفت. هانیول طلبکارانه جواب داد:
«انقدر زنگ زدی که من استرس گرفتم. توی تمام زندگیم فقط از تو این همه میترسم. هنوزم باور نمیکنی؟ من حتی از دستت سکته هم کردم!»
«هانیول! واقعاً که... حیف که رو تخت بیمارستانی وگرنه-»
هاکیونگ گفت اما وسط حرفش به سهون که هنوز لیوانو نگرفته بود و انگار ماتش برده بود نگاه کرد:
«تو چرا اینو نمیگیری سهون؟ رنگ و روت پریده. میدونستم درست و حسابی به خودت نمیرسی. زود باش بگیرش.»
سهون لیوانو از دست مادرش گرفت اما هنوز ناباورانه و عجیب به پدر و مادرش نگاه میکرد.
«چرا زل زدی به من؟ بخورش دیگه. عین ارواح سرگردان شدی!»
سهون مقداری از آبمیوه رو نوشید. انگار پایین رفتن مایع خنک و شیرین از گلوش بهش کمک کرد تا موقعیتو ارزیابی کنه و چیزهایی که شنیده رو درک کنه. چون بلافاصله بعد از گذاشتن لیوان روی میز کناریش با صدایی که به وضوح آسودهتر و البته کمی هیجانزده مینمود از پدرش پرسید:
«یعنی شما یادتون نمیاد که اومدین خونه و... منظورم اینه که یادتون نمیاد که من... من... رسوندمتون بیمارستان؟»
«اصلاً مگه تو اون روز خونه بودی؟»
هانیول پرسید و با نگاهی سوالی منتظر جواب سهون شد. گوشههای لب سهون کم کم بالا رفتن و انگار دیگه خبری از اون بغض گلوگیر نبود. هاکیونگ با نگرانیای که معلوم نبود ساختگیه یا واقعی رو به سهون گفت:
«دکترا میگن این نوع فراموشی بین کسایی که دچار همچین حادثههایی میشن خیلی شایعه. اونا اتفاق ناگواری که قبل از بیهوشی براشون افتاده رو از یاد میبرن. اما پدرت انگار کاملاً حافظهشو از دست داده! باورت میشه اولش منو نشناخت؟ بهم گفت آجوما!»
بعد نگاه سرزنش آمیزی به همسرش کرد. هانیول آب دهنشو قورت داد و قبل از این که ماسک اکسیژنشو سر جاش بذاره -در حالی که سعی میکرد صداشو خشدارتر و دردمندتر از چیزی که بود نشون بده- بریده بریده گفت:
«آخ... قلبم... همهی بدنم درد میکنه... چقدر حالم بده... وای نفسم بند اومد...»
«خوبه... از موقعیتت سوءاستفاده کن...»
هاکیونگ گفت و خواست دوباره برای هانیول خط و نشون بکشه که با صدای خندهی آروم سهون ساکت شد. سهون انقدر به خندیدن ادامه داد که پدر و مادرشم به لبخند وا داشت. از ته دل میخندید. نه به شوخیهای پدرش که انگار از همون ابتدای به هوش اومدنش شروع شده بودن. بلکه به معجزهی لطیفی که سهون حتی به امکان وقوعش فکر هم نکرده بود. پدرش از اون صحنه هیچ چیزی به خاطر نداشت و شاید این برای سهون از یک معجزه هم باارزشتر بود. حالا فقط یک نفر مونده بود که سهون باید قلبشو به دست میآورد. قلبی که به دست آوردنش محالتر از همیشه به نظر میرسید. وقتی به خودش اومد چشمهاش نمدار شده بودن. شاید از شدت خنده بود شاید هم از فکر ندیدن کسی که قلبش بیشتر از همه مشتاق دیدنش بود. اون روز بعد از شوخیهای پدرش -که انگار وضع نامساعدش هم نمیتونست جلوشونو بگیره- و بلند خندیدن اون جمع سه نفره در بخش مراقبتهای ویژهی بیمارستان، وقتی بالاخره سهون داشت توسط پرستار اخمو و بداخلاق به بیرون اتاق هدایت میشد، پدرش پرسید:
«سهون، تو هم از جونگین خبر نداری؟»
و در پی این سوال از پرستار خواهش کرد که اجازه بده سهون برای لحظات بیشتری پیشش بمونه.
«مادرت میگه جواب تلفنشو نمیده. نمیدونی کجاست؟»
«چرا از من میپرسین؟ ما هیچ وقت با هم صمیمی نبودیم. شاید بهتر باشه سراغشو از کیونگسو بگیرین.»
«اتفاقاً کیونگسو گفت باید از تو بپرسم.»
سهون نفس عمیقی کشید و گفت:
«بهش زنگ زدم. جواب نمیده.»
«پیداش کن. بهش بگو من میخوام ببینمش. مهمه. میدونی که برای چی میگم.»
«من دارم میگم تلفنشو جواب نمیده، اون وقت شما میگین...»
«خب بهش پیام بده... ایمیل بزن... نامه بفرست... اصلاً چه میدونم با دود پیغام بده. بالاخره که میفهمه منتظرشیم. وقتی پیغامتو ببینه خودش میاد.»
سهون نفسشو فوت کرد و چشمهاشو چرخوند:
«سعیمو میکنم. دیگه باید برم. خوب استراحت کنین لطفاً.»
گفت و خواست خارج بشه که دوباره با صدای پدرش دم در متوقف شد:
«سهون.»
سهون برگشت و از روی شونه به پدرش که بین سیم و لولههای متصل بهش بینواتر از همیشه به نظر میرسید، نگاه کرد. هانیول گفت:
«من بهت اعتماد دارم پسرم.»
سهون لبخند سبکی به چهرهی امیدوار و امیدبخش پدرش زد و به سرعت از اتاق خارج شد. وقتی بحث پیدا کردن جونگین پیش میاومد احساس بیچارگی بهش دست میداد. از بیمارستان که بیرون زد چشمهاشو بست و روشو به سمت آسمون متمایل کرد. دونههای نرم برف صورتشو قلقلک میدادن و باد سرد زمستونی پوست گردنشو نوازش میکرد. هنوز به خاطر داشتن اعتماد پدرش خوشحال بود و تهموندهی آدرنالینی که به خاطر رخداد اون معجزه داخل بدنش ترشح شده بود، توی رگهاش جولون میداد. اما از طرفی فکر جونگین بهش اجازه نمیداد دوباره سبکبالی گذشته رو حس کنه. سبکبالی زمانهایی رو که تنها مشکل خانوادهی چهارنفرهشون سرِ کیم چیِ دستپختِ مادربزرگ بود. زمانهایی که همهی سهون برای خودش بود و همین که خودش رو راضی میکرد کافی بود تا خوشحال زندگی کنه. اما الان دیگه سهون به اضافهی جونگین میتونست سهون باشه. الان مطمئن بود حتی اگه پادشاه جهان هم باشه تا زمانی که حال جونگین خوب نباشه اونم خوب نخواهد بود. انگار که اون پارهای از وجودش باشه. و با این تفاسیر این اصطلاح چه غریبانه صدق میکرد برای وصف حال جونگینِ سهون: نیمهی گمشده.
«کاش بودی و میدیدی همه چیز داره درست میشه... آخه چطوری پیدات کنم... چطوری بهت بگم که همه چی تموم شده... چطوری بهت بگم که دوسِت دارم؟»
سهون با خودش زمزمه کرد. یاد حرف پدرش افتاد و خندهی تلخی کرد. اصلاً با دود پیغام بده. وقتی پیغامتو ببینه خودش میاد. چطور میتونست به جونگین پیام بده وقتی موبایلش از دسترس خارج بود؟ مطمئناً پدرخوانده نمیذاشت موبایل جونگین به همین راحتی ردیابی بشه. اصلاً اگه جونگین پیام رو هم میگرفت ممکن بود برگرده؟ توی همین افکار بود که لرزش کوتاه موبایلشو حس کرد. ظاهراً یه پیغام داشت. اما وقتی بازش کرد متوجه شد که اون فقط یه پیام تبلیغاتی از طرف دولت برای تبریک سال نوئه. از همون پیامهایی که برای عموم مردم فرستاده میشن و هیچ کس از دیدنشون خوشحال نمیشه. چشمهاشو توی حدقه چرخوند و خواست موبایلشو توی جیبش برگردونه که با برخورد جسمی به پهلوش موبایل از دستش روی زمین پرت شد.
«واقعاً که!»
صدای زیر دختر جوونی بود که همین الان بهش برخورد کرده بود و پیشونیشو ماساژ میداد. دختر که نگاه سهونو روی خودش دید دوباره با حرص گفت:
«اینجا جای ایستادنه؟ نگاه کن چه بلایی سر موبایل نازنینم آوردی!»
بعد خم شد و موبایل صورتیشو از روی زمین برداشت. با دیدن گلسِ ترک برداشتهش آهی کشید و در حالی که ناله کنان پاشو روی زمین میکوبید، گوشیشو سمت سهون گرفت و به اسکرینش اشاره کرد:
«ببین! ببین چیکار کردی! تازه خریده بودمش.»
سهون نیمنگاهی به صفحهی گوشی دختر که بین انگشتهای سرخ شده از سرماش نگهش داشته بود، انداخت. ظاهراً اون هم در حال خوندن همون پیام تبریک بود، که به مرد روبروش برخورد کرده بود. سهون خم شد و موبایل خودشو برداشت. بعد کیف پولشو بیرون آورد و گفت:
«خسارتش چقدر میشه؟»
«چی؟ فکر کردی میتونی به جای عذرخواهی کردن با این کار خودتو خلاص کنی؟»
سهون روشو از دختر گرفت و کلافه نفسشو فوت کرد. با خودش فکر میکرد چرا باید الان گیر همچین آدمی بیفته که چشمش به بیلبورد تبلیغاتی روی ساختمون بزرگ روبروش افتاد. اون در حال پخش کردن یک ویدئوی کوتاهِ خوش رنگ و لعابِ مرتبط با سال نو بود. و بعد صدای دینگ دینگ رسیدن مسیج برای تلفنهای همراه عابرین پیادهای که از کنارش میگذشتن به گوشش خورد. حدس زدن محتوای اون پیامها براش کار سختی نبود. در طی تعطیلات کریسمس مردم روزی چندین پیام تبریک دریافت میکردن که تعداد قابل توجهی از اونها از طرف خانواده و دوستانشون ارسال نمیشدن بلکه از نوع پیامهای عمومی بودن. رسانهها و روزنامهها، بیلبوردهای اماکن عمومی، تبلیغات کارخونهها و شرکتها، درختهای چشمک زن کریسمس در جای جای شهر و عروسکهای ریش سفیدِ همیشه خندان، همه و همه سال نو رو به مردم یادآوری میکردن. انگار میخواستن مطمئن بشن که حتی یک نفر هم از این موضوع بیاطلاع نمونه. حتی پیتزافروشیها هم برای تبریک سال نو به مشترکینشون پیغام میفرستادن تا اونها رو از تخفیفهای مخصوص عید مطلع کنن. کریسمس به طور اجتنابناپذیری نقل محافل این روزهای مردم شده بود و راه فراری ازش وجود نداشت. سهون ناخودآگاه پیش خودش فکر کرد که با وجود این موج اطلاعاتی گسترده آیا ممکنه کسی متوجه کریسمس نشده باشه؟ آیا ممکنه جونگین نفهمیده باشه که سال جدید فرا رسیده؟ مسلماً هر جا که باشه این خبر به گوشش رسیده. چی میشد اگه سهون میتونست به جای فرستادن پیامهای بیفایده به گوشی جونگین که میدونست خونده نمیشن، از همچین موج اطلاعاتی گستردهای استفاده کنه؟ جیهو میتونست جلوی همچین چیزی رو بگیره؟
«اینا هم که به جای افزایش حقوق مدام از این پیامای بیفایده میفرستن. آه... گلسم واقعاً اصل بود. میدونی چقدر گرونه؟ آقا با شمام. اصلاً گوش میدی چی میگم؟ نمیخوای به خاطر شکستن گوشیم عذرخواهی کنی؟»
سهون که با ضربههای نوک انگشت دختر به بازوش، تازه به خودش اومده بود، با حالتی گیج و شتابزده تعظیم کوتاهی کرد:
«معذرت میخوام.»
گفت و به سرعت توی جمعیت گم شد. دختر ناباورانه فریاد زد:
«هی... کجا رفتی پسرهی... آه خدای من... پس کی پول گلس منو میده؟ باید از همون اول میذاشتم پولو بده.»
YOU ARE READING
Oh Jongin
FanfictionGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...