سی و هفتم

527 148 10
                                    

همان شب
خانۀ اوه، اتاق کیونگسو

کیونگسو توی تختش بیشتر وول خورد و پتو رو روی سرش کشید. نه سر و صدایی بود نه نور اضافه‌ای. پس چرا خوابش نمی‌برد؟ شاید به خاطر اجرای فرداش اضطراب داشت. شایدم از این ناراحت بود که هانیول هیچ حرفی راجع به این که فردا قراره توی سالن برای حمایت از پسرش حضور پیدا کنه نزده بود. به هر صورت، اون تصمیم گرفت یه بار دیگه خودش با پدرش صحبت کنه. از جونگین که آبی براش گرم نشده بود. وقتی پدرشو روی کاناپه‌ی جلوی تلویزیون ندید تعجب کرد چون تقریباً محال بود اوه هانیول بدون چک کردن اخبار به رخت خواب بره. از مادرش که هنوز توی آشپزخونه بود پرسید که بقیه کجان و اونم جواب داد:
«سهون و جونگین توی حیاطن. باباتم خسته بود؛ رفت استراحت کنه.»
شاید بی‌دلیل به نظر می‌رسید اما پسر ریزنقش دلشوره‌ی عجیبی گرفت. نکنه برای پدرش اتفاقی افتاده باشه؟ با این فکر، سراسیمه و بدون در زدن وارد اتاق پدرش شد. اون، روی صندلیِ نزدیک پنجره نشسته بود و گوشه‌ی پرده رو کنار زده بود. کیونگسو نمی‌‌دونست چه منظره‌ای توی حیاط خونه‌ای که پدرش سال‌هاست توش زندگی می‌کنه، می‌تونه توجهشو اون طور جلب کنه. اما می‌تونست بگه هر چی که هست منظره‌ی خوشایندی نیست. هانیول اخم غلیظی روی پیشونیش داشت و صورتش تقریباً قرمز شده بود. کیونگسو بعد از چند ثانیه صداشو صاف کرد و هانیول به آرومی پرده رو رها کرد. وقتی نگاه‌هاشون به هم گره خورد، چیزی ته دل کیونگسو فرو ریخت. حتی دلش نمی‌خواست به این که سهون و جونگین توی حیاط چیکار می‌کنن فکر کنه. کیونگسو می‌دونست اونها همچین اشتباهی نمی‌کنن. توی این شش ماه اینو ثابت کرده بودن و همیشه اطراف هانیول و هاکیونگ مراقب بودن. حتی به ندرت همدیگرو لمس می‌کردن. پس علت این نگاه پدرش چی بود؟ کیونگسو آب دهنشو به سختی قورت داد و سعی کرد چیزی بگه اما هانیول پیش‌دستی کرد:
«تو که قرار نیست از اون سلبریتی‌هایی بشی که تا پنجاه سالگی ازدواج نمی‌کنن؟»
کیونگسو جلوتر رفت و لبه‌ی تخت، روبروی پدرش نشست:
«چرا همچین فکری می‌کنی؟»
«می‌خوام زودتر ازدواج کنی.»
«بابا خواهش می‌کنم. من نمی‌تونم فقط همین طوری برم و به یکی پیشنهادِ-»
«اصلاً می‌خوای ازدواج کنی یا نه؟»
«اگه با یه دختر خوب آشنا شم چرا که نه؟»
«خوبه. حداقل خوبه که به دخترا فکر می‌کنی.»
لحن سرد و ناامید هانیول باعث شد پسرش برای چند لحظه منجمد بشه. اما کیونگسو بالاخره وقتی زبونش یاری کرد، با لکنت گفت:
«د...در مورد چی حرف می‌زنی؟»
هانیول آهی کشید و نگاه بی‌هدفی به پنجره‌ی پرده‌پوش انداخت:
«خیلی وقت بود می‌دونستم یه چیزی در مورد سهون اشتباهه.»
کیونگسو وسط حرفش پرید:
«بابا، من نمی‌دونم الان چی دیدی؛ ولی هر چی که هست مطمئنم اشتباه می‌کنی. سهون این طوری که تو فکر می‌کنی نیست.»
پسر چشم‌درشت مثل همیشه برای برادرش تلاش کرد. اما ظاهراً موفق نبود.
«پس تو هم می‌دونی. حدس می‌زدم. خودش بهت گفت؟»
«اون چیزی بهم نگفته. ولی می‌خوام بدونی که هیچ چیزی در مورد سهون اشتباه نیست.»
«خوبه که راجع بهش باهات حرف زده.»
«راجع به چی؟ من اصلاً نمی‌دونم در مورد چی حرف می‌زنی. این مزخرفاتو از سرت بیرون کن.»
«داشتم همین کارو می‌کردم. فکر می‌کردم همه‌ش یه مشت مزخرفه. تا روزی که اون اتفاق افتاد و سکته کردم.»
کیونگسو که دوست نداشت ادامه‌ی اون داستانو بشنوه حرف پدرشو قطع کرد:
«بابا...»
اما ظاهراً هانیول مصمم بود:
«انقدر وسط حرفم نپر. اگه یک درصد احتمال می‌دادم می‌تونم تغییرش بدم وانمود نمی‌کردم که هیچی یادم نمیاد. من نمی‌خواستم این طوری باشه ولی حالا که هست. با طرد کردنش هیچی به دست نمیارم. حتی یادگار هانسو رو هم از دست می‌دم. در حالی که هنوز مدت زیادی نیست که پیداش کردم.»
مابین حرف‌هاش آهی کشید:
«با این که خیلی شبیه پدرش نیست ولی از همون روز اول که دیدمش منو یاد هانسو انداخت. برای همین اصرار داشتم که نبریمش روستا. می‌دونی که مادربزرگت ممکن بود عجیب رفتار کنه.»
بعد از مکث کوتاهی اضافه کرد:
«حالا اگه در مورد هر کدومشون حرفی بزنم هر دوشونو از دست دادم.»
کیونگسو گفت:
«خب پس چرا بهشون نمی‌گی که-»
«من قبولش کردم؛ بی سر و صدا. اما نمی‌تونم بگم که بهش افتخار می‌کنم. در ضمن مادرت هیچ وقت نمی‌تونه قبول کنه. می‌دونی که اون چقدر پایبند سنت و مذهبه.»
«شاید بهتر باشه با مامان حرف بزنی. شاید اونم مثل تو-»
«من بیشتر از سن تو باهاش زندگی کردم. پس وقتی می‌گم اون نمی‌پذیره یعنی نمی‌پذیره.»
هانیول با سر به پنجره اشاره‌ای کرد و ادامه داد:
«بهشون نگو که من می‌دونم. نمی‌خوام نگاه کردن به هم برامون سخت بشه.»
کیونگسو با سر تایید کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
«یه قرص می‌خوای؟»
و وقتی هانیول جواب منفی داد، بلند شد تا اتاقو ترک کنه. چون فکر می‌کرد پدرش الان توی وضع مناسبی نیست که بخواد مشکلات هر دو پسرشو تحمل کنه. اما صدای هانیول متوقفش کرد:
«گفتی یه جایگاه وی‌آی‌پی برای خانواده‌ها هست؟»
«چی؟»
«فکر کردی نمی‌فهمم چرا این موقع شب توی اتاق من پیدات شده؟»
کیونگسو به سختی می‌تونست باور کنه پدرش داره در مورد همون چیزی حرف می‌زنه که اون فکر می‌کنه. سر جاش نشست و با تردید پرسید:
«می‌خوای بیای؟»
و جوابی که اون معلم بازنشسته بهش داد، باعث شد کیونگسو مطمئن بشه هیچ وقت اون شبو فراموش نخواهد کرد.
«وقتایی که روی ویلچر بودی روزی هزار بار آرزو می‌کردم ای کاش جلوتو نگرفته بودم، ای کاش آرزوهاتو نابود نکرده بودم. تازه اون موقع فهمیدم گذشته از صدات حتی قر و قمبیلاتم دوست داشتم. اما گفتنش دیگه فایده‌ای نداشت. بعدشم که خوب شدی، گفتن اشتباه کردم برام سخت بود. ولی حالا که خودم یه بار تا دم مرگ رفتم و برگشتم، می‌دونم که هر اشتباهی رو نمی‌شه جبران کرد. و همیشه هم فرصت جبران به آدم داده نمی‌شه. فردا برو روی صحنه و بهترین باش. حتی یک لحظه هم به این فکر نکن که کار اشتباهی می‌کنی. لازمم نیست به پدربزرگ جواب پس بدی.»
کیونگسو لبخند هیجان‌زده‌ای زد:
«ممنون بابا. ممنون که هستی.»
هانیول لبخند سمجی که سعی در نشستن روی لب‌هاش داشت رو کنترل کرد و روی تخت، کنار کیونگسو نشست:
«می‌تونی همون هانیول صدام کنی.»
کیونگسو که دیگه از اون خوشحال‌تر نمی‌شد فوراً دست‌هاشو دور پدرش حلقه کرد و با لحن ذوق‌زده‌ای زمزمه کرد:
«هانیول...»
اما قبل از این که بتونه از پسِ یه جمله‌ی محبت‌آمیز بر بیاد توسط پدرش تقریباً هول داده شد. بعد با چشم‌های گشاد شده پرسید:
«هی... چته هانیو-»
و هانیول با پس‌گردنی‌ای که زد پسرشو بیشتر در بهت فرو برد:
«داری منو هانیول صدا می‌کنی!»
«ولی خودت گفتی که می‌تونم! فراموشی گرفتی؟»
«گفتم می‌تونی هانیول صدام کنی، ولی نگفتم که این خوشحالم می‌کنه.»
کیونگسو که از عصبانیت نفس‌هاش تند شده بود روبروی پدرش ایستاد و دست‌هاشو مشت کرد:
«پس این هنوزم ناراحتت می‌کنه که من اسمتو صدا کنم؟»
هانیول به چشم‌های درشت پسرش زل زد و مبارزه‌طلبانه گفت:
«آره. ناراحتم می‌کنه.»
«خوبه.»
کیونگسو گفت. نزدیک‌تر رفت و با حرص توی صورت پدرش تقریباً داد زد:
«هانیول، هانیول، هانیـــول!»
و بعد بدون این که لبخند پدرشو پشت سرش ببینه غرغرکنان اتاقو ترک کرد. می‌شد گفت که هانیول یه جورایی خوشحاله. هاکیونگ بالاخره بعد از کلی اصرار امروز اجازه داده بود شوهر نه چندان سلامتش چند ساعتی رو توی رستوران بهش کمک کنه. اون پیرمرد از این وضعیت که همه، حتی کیونگسو به خاطر قلبش ملاحظه‌شو می‌کردن خسته شده بود، پس باید قدر داد و هوارهای پسر بزرگشو می‌دونست. و البته کی خبر داشت؟ شاید اصلاً دلش برای دعواهاشون تنگ شده بود.

Oh JonginDonde viven las historias. Descúbrelo ahora