چهاردهم ژانویۀ ۲۰۱۸
خانۀ اوهاز خواب که بیدار شد جونگین رفته بود. بدون این که هیچ اثری از خودش باقی بذاره. چه بیرحم بود جونگین! باید بیشتر توی بغلش میموند. مگه نمیدونست این آخرین باریه که سهون میتونه بغلش کنه؟ مگه نمیدونست همین یک بار هم آغوشی کافی بوده برای عادت کردن سهون به بغل کردنش؟ مگه نمیدونست بعد از رفتنش جای خالی یه قلب توی سینهی دردناکش ممکنه سهونو بکشه؟ مگه نمیدونست داره قلب سهونو با خودش میبره؟ نمیدونست؟ معلومه که نمیدونست اینا رو نمیدونست که رفته بود. حالا سهون مونده بود با دلی که دلبرش به دورترین نقطهی دنیا میبرتش. نمیدونست خونهی جونگین کجاست ولی هر جا که بود دور بود. خیلی دور. برای اوه جونگین، زندگی توی هر جایی غیر از آغوش سهون، دور بود.
نفهمید چطوری لباس پوشید و از اتاق بیرون زد. خدا رو شکر میکرد که پدر و مادرش نیستن که بهش بگن با اون سر و وضع بیرون نره و حداقل یه لباس گرم بپوشه. قبل از این که بیرون بره صدای کیونگسو رو -که با ویلچرش به زحمت از اتاق پدر و مادرشون بیرون میاومد- شنید:
«سهون، کجا میری؟»
سهون متوقف شد اما جوابی بهش نداد.
«چیکار کردی سهون؟ تو... تو واقعاً اون کارو کردی؟ باورم نمیشه! نیم ساعت پیش که رفت بیرون دیدمش. سهون تو که گفتی اون کارو...»
«خفه شو کیونگسو!»
سهون گفت و از خونه خارج شد. توی خیابونها سردرگم میگشت. اصلاً نمیدونست کجا داره میره، نمیدونست دنبال چی میگرده؟ دنبال جونگین؟ خب اگه پیداش کرد چی میخواد بهش بگه؟
نیم ساعتی که گشت بالاخره چشمهای بیقرارش جسمی که گوشهی یه ایستگاه اتوبوس مچاله شده بود رو دید. گوشیش توی جیب گرمکنش لرزید. اما توجهی نکرد.
پشت شیشهایهای ایستگاه به دیوار پیاده رو تکیه زد و زمین نشست. سرمای زمین و هوا چیزی نبود که از نشستن و نگاه کردن به دلبر ماتم زدهش منصرفش کنه. نمیدونست چند دقیقه ست که اونجا نشسته و آرزو میکنه که جونگین برگرده و نگاهش کنه. اون وقت شاید سهون همهی تهدیدها رو نادیده میگرفت و اونو تا ابد توی آغوشش نگه میداشت. اون وقت شاید حتی اگه کشته میشدن هم فرقی نداشت چون با هم بودن!
«هی... سیگار میخوای؟»
مرد کارتون خواب و ژولیدهای که انگار بساطش توی کوچهی باریک و خلوت همون کنار بود، به سهون گفت و سیگار نیمه دود شدهشو به سمتش گرفت.
سهون اهل سیگار نبود. نه این که تا حالا نکشیده باشه، ولی اهلش نبود. همیشه براش جای سوال بود که مردم چرا خودشونو به سیگار وابسته میکنن ولی الان شاید دیگه جواب سوالشو پیدا کرده بود.
سیگارو از دست مرد گرفت و پک سبکی بهش زد. دودی که وارد سینهش میشد انگار جای خالی قلب دزدیده شدهش رو پر میکرد. دردش کمتر شد ولی دوباره درد گرفت. پک عمیقتری کشید... باز هم برای چند ثانیه سینهی سرد و سوزناکش کمی آروم گرفت اما به محض خارج شدن دود گرم، درد دوباره توی سینهش پیچید. این بار سعی کرد تمام ریههاشو از اون دود لعنتی پر کنه. و این کارو کرد. سه پک! حالا فقط سه پک کافی بود برای سیگاری شدن اوه سهون عاشق.
گوشیش دوباره توی جیب گرمکنش لرزید. دوباره پیام داشت.
YOU ARE READING
Oh Jongin
FanfictionGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...