چهاردهم ژانویۀ ۲۰۱۸
سئول، ناحیۀ گواناکجونگین دسته گلی که با وسواس گلهاشو انتخاب کرده بود رو توی دستهاش گرفته بود و توی کوچه پس کوچههای محلهی معمولی شهر سئول دنبال آدرسی که سهون براش فرستاده بود میگشت. وقتی بالاخره آدرسو پیدا کرد با استرس و دلشورهی عجیبی که داشت زنگ درو فشرد. حس روز مصاحبهی کاریشو داشت. سعی میکرد خوب به نظر برسه و بهترین لباسهاشو پوشیده بود. در که باز شد سهون با چهرهای که هیچ حسی توش پیدا نبود سر تا پاشو برانداز کرد. جونگین دستشو جلو برد تا با سهون دست بده و لبخند زد. ولی سهون به رفتارهای دوستانهی اون اعتنایی نکرد:
«بیا تو.»
جونگین سعی میکرد لرزش خفیف زانوهاشو نادیده بگیره. وارد خونه که شد گرمای دلنشینی صورتشو نوازش کرد. این گرما گرمای معمولی نبود. گرمای حضور یه خانواده بود. جونگین میتونست اینو حس کنه. به نظر جونگین خونههایی که خانواده توش زندگی نمیکردن با هیچ سیستم گرمایشیای گرم نمیشدن؛ از جمله خونهی خودش. ای کاش اونم یه خانواده داشت.
خونه معمولی بود اما تزئینات و تمیزی و زیبایی لوازمش نشون میداد که مادری باسلیقه توش زندگی میکنه. جونگین روی مبل نشست و دستهگل رو روی میز کوچیک کنارش گذاشت. سهون با دو جام مشروب بهش نزدیک شد و روی مبل کناریش نشست. انگار کس دیگهای جز اون خونه نبود.
«پس گفتی هر کاری باشه میکنی، مگه نه؟»
«آه راستش من میخواستم بگم واقعاً-»
سهون حرفشو قطع کرد:
«نمیخوام حرفایی که قبلاً آماده کردی رو برام از بر بگی. فقط بگو آره یا نه؟»
«آره.»
جونگین گفت. حالش هر لحظه خرابتر میشد. چرا سهون انقدر عوض شده بود؟ این سهون سهونی نبود که در حالی که غرغر میکرد براش میوه پوست میگرفت، اون سهونی نبود که توی شستن دست و روش بهش کمک میکرد، اون سهونی نبود که برای این که جونگین دردشو یادش بره باهاش کلمه بازی میکرد. نه این سهون فرق داشت. سهونی نبود که هربار خوابش میبرد توی رویاهاش میدیدش و وقتی بیدار میشد نمیدونست از خوشحالی ذوق کنه یا به خاطر خوابی که دیده لبهاشو گاز بگیره و خودشو سرزنش کنه!
«مطمئنی نظرت عوض نمیشه؟»
سهون پرسید. جونگین کوتاه جواب داد:
«مطمئنم.»
سهون نفس عمیقی کشید و جام مشروبشو برداشت:
«برش دار. به سلامتی توافقمون!»
جونگین با تردید جامشو برداشت. با این که مشروبخور قهاری نبود ولی اینو بیادبی میدونست که دست سهونو رد کنه. بعد از این که جامهاشونو با صدای تقی به هم زدن هردو شروع به نوشیدن کردن. سهون همهی محتویات جامشو سر کشید و جونگین نصفشو.
«میتونم بپرسم بقیه کجان؟»
«خونه نیستن.»
«حتی کیونگسو؟»
«چیه؟ دوست داری ببینیش؟»
جونگین سرشو پایین انداخت:
«خیلی ازم متنفره مگه نه؟»
سهون دیگه جوابی نداد. جونگین جامشو روی میز گذاشت و دستشو توی جیب کتش برد. کارت اعتباریشو درآورد و روی میز به طرف سهون هول داد.
«این چیه؟»
«کارت بانکیمه رمزشم کنارشه.»
«میتونم تشخیص بدم چیه. میگم برای چی داری میدیش به من؟»
«خب، قرار شد همهی داراییمو بدم. باارزشترین چیزمو. این همهی پسانداز منه. میخواستم باهاش یه خونه بخرم اما... فکر میکنم برای هزینههای درمان برادرت مفیدتر باشه. ضمناً طبق قانون باید جریمه پرداخت کنم، درسته؟»
«برش دار.»
«ولی-»
سهون فریاد زد:
«بهت گفتم برش دار احمق! این تاوانی نیست که باید بدی.»
دلش میخواست فریاد بکشه و ازش بخواد بره ولی این تنها راهی بود که داشت. مزخرف بود اما انگار همه ی کائنات دست به دست هم داده بودن تا این اتفاق بیفته. حالا همه چیز در گرو تصمیم سهون بود؛ رضایت برادرش، طرد نشدن توسط پدر و مادرش، در امان موندن قلب مریض پدرش، نتیجهی زحمات چند سالهش و از همه مهمتر، عشقش!
لحظاتی توی سکوت گذشت. جونگین از این که تحقیر بشه متنفر بود ولی به خودش قول داده بود که هر اتفاقی افتاد و هر چقدر هم بهش توهین شد واکنشی نشون نده. اون بود که زندگی و آیندهی اون پسرو ازش گرفته بود. اون بود که باید شرمنده میبود؛ تا آخر عمر.
«من... من میدونم که اگه همهی ثروت دنیا رو هم به پاش بریزم نمیتونم... نمی...تونم... آه احساس میکنم حالم... خوب نیست... ببخشید من... باید... برم.»
جونگین به زحمت از جاش بلند شد و راه افتاد. سرش گیج میرفت و به سختی روی پاهاش ایستاده بود. تلوتلوخوران سمت در میرفت که زانوهاش سست شدن و از حال رفت، اما قبل از این که زمین بخوره دستهای قوی سهون از پشت نگهش داشتن. سهون دستهاشو زیر کتف و زانوهای جونگین گذاشت و بلندش کرد. چشمهای جونگین نیمهباز بود و ماهیچههاش سست و ضعیف شده بودن. اما هشیار بود.
روی یه تخت افتاد. سهون کمی بلندش کرد و کتشو از تنش درآورد. چه اتفاقی داشت براش میافتاد؟ شاید سهون فقط میخواست اون راحت استراحت کنه. ولی نه. دکمههاش که یکی یکی باز میشدن این احتمالو تقریباً رد میکردن. دستشو به زحمت بالا آورد و دستی که در حال درآوردن پیرهنش بودو گرفت:
«نـَ...نه... خوا...هش... میکنم.»
سهون دستشو کشید. کمربند جونگینو باز کرد و شلوارشو پایین کشید. جونگین دیگه داشت مطمئن میشد که چه اتفاقی قراره براش بیفته. بدنش به خاطر مادهای که سهون توی نوشیدنیش ریخته بود، سست شده بود و حتی قدرت برداشتن یه جسم صد گرمی رو هم نداشت. آخرین تیرش التماس کردن بود، با عجز نالید:
«سه...هون، اوه...سه...هون، الـ...تماس می...کنم!»
سهون روش خیمه زد و سرشو نزدیک گوش جونگین برد. صداش به خاطر عصبانیت و مستی خشدار شده بود:
«تو قبلاً این شرطو قبول کردی، نمیتونی بزنی زیرش.»
«نه... نه... تو نمی...»
نالهی ضعیف جونگین با بوسههای داغی که روی گردن و خط فکش کاشته میشد، خاموش شد. نفسش توی سینه حبس شده بود و سعی میکرد به خودش بقبولونه که این یه خوابه. یه خواب مثل همونی که توی بیمارستان دیده بود و تا چند ساعت بعدش نمیتونست توی صورت سهون نگاه کنه. خوابش شیرین بود. همآغوشی با سهون شیرین بود. نمیخواست باشه، ولی بود! بوسههای سهون تا روی ترقوه و سینهش ادامه پیدا میکردن و جونگین نفس حبس شدهشو بریده بریده بیرون میداد. هیچ وقت تا حالا توی عمرش همچین هیجان دوست داشتنیای رو تجربه نکرده بود! همهی روابط جنسی عمرِ بیست و شش سالهش به انباری تاریک تهِ راهروی مخوفِ پرورشگاه، میز کار آقای جئون یا مبلمان پشت پارتیشنِ دفترِ پرورشگاه، محدود میشدن. هیچ کدومشون این طوری نبودن. هیچ کدومشون روی یه تخت نرم و توی یه اتاق گرم نبودن. همهشون سیاه بودن و تاریک. اما این فرق داشت. چشمهاش با یه چشمبند سیاه بسته نشده بودن. اتاق روشن بود. جونگین میتونست کسی که داره میوهی پنهانِ وجودشو میچینه رو ببینه. اون سهون بود. اولین کسی که جونگین به رابطهی جنسی باهاش فکر کرده بود، اولین کسی که فکر کرده بود میتونه ازش لذت ببره. لبهایی که وجب به وجب بدنشو میپیمودن، لبهای غنچهشکل و گلفامِ سهون بودن! دستهایی که پوست خوشرنگشو لمس میکردن دستهای کشیده و زیبای سهون بودن! نفسهایی که آواشون گوشها و هُرمشون لامسهی جونگینو نوازش میدادن نفسهای خوشبوی سهون بودن! سهون طوری بدن جونگینو بوسهبارون میکرد که انگار معشوقهی گمشدهشو پس از سالها پیدا کرده! جای جای بدنشو میبوسید و میمکید. اما به زیر شکمش که رسید عضلات ضعیف جونگین منقبض شدن. و بیرون کشیده شدن لباس زیرش از پاهای کشیده و خوشتراشش نقطهای بود که جونگین باید از رویای خیسِ کوچیکش بیرون میاومد و با واقعیت بیرحم زندگیش رو به رو میشد. داشت بهش تجاوز میشد؟ ازش سوءاستفادهی جنسی میشد؟ بهش ظلم میشد؟ جواب همهی این سوالات مثبت بود. ولی جونگین همهی اینها رو قبلاً تجربه کرده بود. پس چه چیزی متفاوت بود؟
وقتی چیزی که نبایدو جایی که نباید حس کرد، اتاقِ روشن تاریک شد. اتاقِ گرم سرد شد. تاریکی برگشته بود. فرصتو مناسب دیده بودو برگشته بود. به جونگین اجازه نداد از معاشقهی بیجا و بیدلیل اما شیرینش لذت ببره. به جونگین اجازه نداد از سهونش لذت ببره.
«داره بهت تجاوز میکنه جونگین! اون یه عوضیه! اون یه متجاوزه!»
جونگین حرفهایی که تاریکی توی گوشش زمزمه میکردو تکرار کرد:
«داری... بهم... تـ...تجاوز میکنی... عـ...عوضی!»
سهون متوقف شد. چیزی نمونده بود که واردش بشه ولی متوقف شد. سرشو نزدیک گوش جونگین آورد. بدن جونگین حالا از سرما میلرزید! سهون آروم توی گوش جونگین زمزمه کرد:
«میدونم بهت سخت میگذره... ولی لطفاً تحملش کن...»
«ازش متنفر باش جونگین! اون دشمنته! اون آزارت میده!»
جونگین تکرار کرد:
«ازت... متنفـ...رم!»
سهون سرشو به گوش جونگین نزدیکتر کرد اونقدری که لبهاش لالهی گوششو لمس میکردن:
«جونگینم! اوه جونگین! لطفاً ازم متنفر نشو...»
لبهای سهون گرم بودن؛ و همین طور نفسهاش. سرمایی که تاریکی به قلبش القا میکرد رو پس میزدن.
«چرا؟»
جونگین پرسید. میخواست بدونه سهون چرا داره این کارو باهاش میکنه. اصلاً چرا سهون؟ و این سوالِ خودش بود. نه تاریکی. انگار سهون که بهش نزدیکتر میشد تاریکی دورتر میرفت!
«جونگینم، بهم اعتماد کن... من راه دیگهای ندارم... به خاطر هر دومون!»
حرفهاش به طرز غریبی برای جونگین آشنا مینمودن! حرفهایی که قبلاً از زبون یکی دیگه شنیده بود و بهش اعتماد نکرده بود. شاید این بار باید اعتماد میکرد. شاید این بار باید خطر میکرد ولی این دردناکتر از چیزی بود که بخواد باورش کنه. حالا میدونست چه چیزیه که توی این رابطه براش متفاوته.
«درد... داره.»
سهون بوسهای سطحی و کوتاه روی لبهای جونگین گذاشت:
«درستش میکنم.»
«نه... سهون... این که... تو باشی... درد داره!»
جونگین گفت. قطره اشکی که بالاخره راهشو لابلای موهای شقیقهش پیدا کرده بود، پوست سردشو سوزوند. سهون این بار چشمهاشو به مردمکهای جونگین دوخت:
«کاش میتونستم برات توضیح بدم. ولی این خیلی پیچیدهست. خیلی کثیف. بیشتر از اونی که ذهن پاک تو بتونه درکش کنه. میتونی بهم اعتماد کنی؟»
سهون پرسید. مردمک چشمهاش میلرزیدن و توی شیشهایهای جونگین دنبال جواب میگشتن. دودل شده بود. از همین میترسید و همین براش اتفاق افتاد. میترسید که چشمهای جونگین از تصمیمی که گرفته منصرفش کنن و حالا میفهمید که اشتباه نمیکرده. چشمهای جونگین کارشونو خوب بلد بودن. قطره اشک دیگهای که از چشمهای جونگین جاری شد ارادهی سهونو در هم شکست. سهون عقب کشید. باید این کارو میکرد ولی عقب کشید.
«نرو!»
جونگین گفت. به بیمنطقترین دلیل دنیا به سهون اعتماد کرد. بهش فرصت داد. شاید این بار باید این کارو میکرد. شاید این بارم اگه مخالفت میکرد پشیمون میشد. سهون که حالا لبهی تخت نشسته بود به طرفش برگشت. نمیتونست بفهمه چرا جونگین اینو ازش میخواد. روی آرنجش تکیه کرد و سرشو نزدیک صورت جونگین برد:
«پیشت میمونم. نتَر-»
دستهای جونگین که یکی روی شونه و اون یکی پشت سر سهون قرار گرفتن به یه بوسهی ناگهانی دعوتش کردن. لبهای هر دو خوشطعمتر از اونی بودن که قبلاً تصور شده بودن. سهون دوباره روی جونگین قرار گرفت و بوسهی داغشو با لمسهای سحرآمیز همراه کرد. بوسهشون رفته رفته عمیقتر میشد و تاریکی دورتر و دورتر...
YOU ARE READING
Oh Jongin
FanfictionGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...