هفتم

623 208 9
                                    

دقایقی بعد
خانۀ جونگین

در کشویی رو باز کرد و وارد اتاق شد. همون طور که طرف آشپزخونه می‌رفت رو به جیهویی که پشت میز کوچیک نشسته بود گفت:
«ببخشید که تنهاتون گذاشتم آخه باید خریدای آجوما رو بهش می‌دادم.»
«خواهش می‌کنم. کمک لازم نداری؟»
«آم... خب، من معمولاً از مهمونام کمک نمی‌خوام ولی چون ما دیگه حالا با هم دوستیم، اگه ممکنه این سبزیجاتو خورد کنید.»
جونگین گفت و به سبزیجات روی اوپن اشاره کرد و جیهو با لبخندی که از اون گشادتر نمی‌شد به سمتش رفت:
«اگه با هم دوستیم پس لطفاً باهام راحت باش. لازم نیست رسمی حرف بزنی و مدام تعظیم کنی.»
«بله.»
جونگین گفت و با نگاه عجیب جیهو فوراً اصلاح کرد:
«آ... یعنی اوکی.»
نیم ساعتی می‌شد که هر دو مشغول آشپزی بودن که یه دفعه داد جیهو بلند شد:
«آخ... آخ دستم...»
جونگین که در حال سرخ کردن گوشت بود فوراً به طرفش رفت:
«چی شد؟ هی... حالت خوبه؟ چیکار کردی؟»
«هیچی فکر کنم گند زدم.»
جونگین دست جیهو رو که در حال خونریزی بود گرفت و زیر شیر آب برد:
«اگه بلد نبودی فقط باید بهم می‌گفتی! من این کارو توی پنج دقیقه انجام می‌دم ولی تو الان نیم ساعته که درگیرشی. آخرشم که... ببین چه بلایی سر خودت آوردی! اصلاً تا حالا با چاقو کار کردی؟ آدم که سر رودرواسی این کارا رو نمی‌کنه.»
جونگین سرزنش بار به جیهویی که محو صورتش شده بود می‌گفت و توی دلش جواب خودشو می‌داد آره جون خودت! پس اون تو نبودی که سر رودرواسی مهمون دعوت کردی! بعد از این که انگشت جیهو رو شست یه دستمال برداشت تا زخمشو خشک کنه.
«تو خیلی خوشگلی.»
جونگین که انتظار شنیدن همچین حرفی رو نداشت سرشو بالا آورد و بهت‌زده به جیهو نگاه کرد.
«من...منظورم اینه که... تو خیلی... شبیه کسی هستی که قبلاً می‌شناختم.»
جیهو با دستپاچگی گفت و جونگین که حالا اخم کمرنگی بین ابروهاش داشت، دست سالم جیهو رو گرفت و روی دست دیگه‌ش گذاشت:
«اینو روش نگهدار تا خونش بند بیاد.»
اون شب بعد از شام برخلاف اصرارهای جیهو برای کمک کردن، جونگین تنهایی ظرف‌ها رو می‌شست و جیهو پشت میزِ کوچیک آشپزخونه درحال پوست کندن میوه بود.
«پس حسابداری.»
«هوم.»
جونگین کوتاه جواب داد و جیهو ادامه داد:
«منم یه کارگاه دارم و یه تعداد کارگر.»
جونگین اصلاً دلش نمی‌خواست بپرسه که اون چه کارگاهی داره. پس فقط به همین جواب بسنده کرد:
«چه خوب!»
«ولی می‌خوام شغلمو عوض کنم.»
«چرا؟ درآمدش خوب نیست؟»
جونگین که پشتش به جیهو بود و حالا مشغول آب کشیدن ظرف‌ها بود پرسید.
«چرا اتفاقاً درآمد خوبی داره.»
«پس چرا می‌خوای تعطیلش کنی؟»
«نمی‌خوام تعطیلش کنم. شاید سپردمش به یکی دیگه. آخه خودم دیگه خسته شدم. شایدم نه؛ بستگی داره.»
جونگین که چشم‌هاشو از شدت خواب‌آلودگی به سختی باز نگهداشته بود، بدون این که واقعاً کنجکاو باشه پرسید:
«به چی بستگی داره؟»
«به این که کسی که دنبالش می‌گردمو پیدا کنم یا نه. می‌دونی، خیلی سال پیش گمش کردم. شاید اصلاً قبل از این که تو به دنیا بیای. اوایل فکر می‌کردم دیگه هیچ وقت نمی‌بینمش. ولی الان امیدوارم. اگه پیداش کنم، همون کارگاهم ول می‌کنم و بقیه‌ی عمرمو باهاش توی یه جای دور زندگی می‌کنم. بدون هیچ آرزوی دیگه‌ای.»
جونگین لبخند کم‌جونی زد:
«امیدوارم پیداش کنی.»
جیهو بلند شد و با بشقاب میوه‌ی توی دستش نزدیک جونگین شد:
«پیداش می‌کنم.»
گفت و باعث شد جونگین توی جاش بپره.
«وای... خدایا! تو آخرش منو می‌کشی!»
جونگین با حرص گفت و معترضانه به جیهو خیره شد. جیهو بلند بلند می‌خندید و عذرخواهی می‌کرد:
«معذرت می‌خوام دیگه. حالا اینو بخور.»
جونگین خواست پره‌ی پرتقالی که دست جیهو بود رو بگیره ولی اون دستشو عقب کشید:
«دستات کفی‌ان. آ...»
این طوری از جونگین خواست دهنشو باز کنه و جونگینم به ناچار این کارو کرد. وقتی آخرین ظرف رو هم شست جیهو رو دید که کت و کیفشو برداشته و دم در منتظرش ایستاده:
«خسته نباشی. واقعاً ممنونم به خاطر شام. بهترین شامی بود که بعد از بیست و هفت سال خوردم.»
جونگین از تملقش خنده‌ش گرفت:
«اون طورا هم که می‌گی خوب نبود. داری می‌ری؟»
«آره دیگه. نمی‌خوام بیشتر از این مزاحم استراحتت بشم. بازم ممنون.»
جونگین لبخند زد و در کشویی رو براش باز کرد:
«خواهش می‌کنم. ممنون که دعوتمو قبول کردی.»
جیهو همون طور که بیرون می‌رفت گفت:
«از خدام بود. راستی فرداشب تو بیا خونه‌ی من. البته از الان بگم که دستپختم اصلاً خوب نیست ولی می‌تونیم غذا سفارش بدیم.»
جونگین در حالی که تا پشت پرچین همراهیش می‌کرد جواب داد:
«آم... راستش نمی‌دونم فردا باشم یا نه... آخه یه جورایی به یکی قول دادم. فکر کنم برم خونه‌ش.»
جیهو که انگار تو ذوقش خورده بود گفت:
«آه... پس این طور. حیف شد. پس یه موقع که وقت داشتی بیا. منتظرت می‌مونم.»
«حتماً.»
«فردا هم خودم تا ایستگاه می‌رسونمت. باشه؟»
جونگین خندید و سر تکون داد:
«منتظرم.»

Oh JonginWhere stories live. Discover now