چهاردهم ژانویۀ ۲۰۱۹
شمال رودخانۀ هان، یک ایستگاه اتوبوسمثل همیشه ایستگاه اتوبوس رو برای نشستن و فکر کردن انتخاب کرده بود. به نظرش اونجا جای مناسبی میاومد چون میتونست بدون این که توجه کسی بهش جلب بشه وانمود کنه که منتظر اتوبوسه. معمولاً در گذشته برای فرار از تنهایی و سکوت خونهش این راهو انتخاب میکرد. همین که رفت و آمد و جنب و جوش مردمو میدید باعث میشد با وجود این که کسی رو نداره به ادامهی زندگی دلگرم بشه. اما اون روز خیابونهای سئول شلوغتر و پر سر و صداتر از همیشه بود. صدای بوق ممتد اتومبیلها، فریادهای عصبی سرنشینانشون، صدای سوت مأمورین راهنمایی رانندگی که به علت هک شدن چراغ قرمز چهارراه با جلیقههای هایلایتشون وسط معرکه ایستاده بودن و تمام تلاششونو میکردن تا اتومبیلهای بینظم و سرکشو به نوبت هدایت کنن و حتی صدای غر زدن آدمهایی که مدت زیادی کنار جونگین منتظر اتوبوسی بودن که توی ترافیک نامتعارف این روزهای سئول گیر کرده بود؛ همهی این امواج، دور جونگین، توی آسمون شهر شناور بودن اما انگار هیاهوی درون جونگین نیاز مبرمتری به سر و سامون دادن داشت. اونقدر که حواسشو از همه چیز و همه کس پرت کنه؛ همه چیز و همه کس به جز سهون. شاید برای هر کسی محال و البته مزخرف به نظر میرسید که بعد از تمام اون اتفاقهای ناگوار، فکر ملاقات دوبارهی سهون به سرش بزنه اما اون پسر مشکی پوش شال قرمز هر کسی نبود، اون جونگین بود. اوه جونگین. کسی که حتی شاید ظرفیت این رو داشت که اگر سهون به سادگی اما صادقانه ازش عذرخواهی میکرد میبخشیدش. از دیدن سهون میترسید و در آن واحد مشتاق دیدارش بود. بنابراین به این فکر میکرد که آیا ملاقات هانیول میتونه بهانهی مناسبی برای دزدیدن نیم نگاهی از سهون باشه، یا آیا میتونه بدون این که احمق به نظر برسه از کیونگسو در مورد سهون بپرسه؟ با این افکار دستی توی موهاش کشید و اونا رو روی پیشونیش جابهجا کرد. و لحظهای بعد با صدایی خالی از امید به خودش تشر زد:
«آخه چطوری میتونی انقدر خودتو کوچیک کنی؟ اصلاً اگه ببینیش میخوای چیکار کنی؟»
بعد با خودش مرور کرد:
«اولش یه سیلی محکم بهش میزنم. البته نه خیلی محکم. بعد... میگم من اسباب بازیت نیستم که هر وقت دلت خواست بهم بگی دوسم داری و هر وقتم که نخواستی... نه، بهش میگم میدونی چه ضربهی روحی مهلکی بهم زدی؟ هیچ وقت ازت نمیگذرم. ازت انتظار نداشتم... نه، این طوری که خیلی احمق و بدبخت به نظر میرسم... اصلاً میگم... میگم که... به نظرت من خیلی احمقم که هنوز دوسِت دارم؟... خدای من، چرا هر چیزی میگم احمقانهست؟ اصلاً دیدن سهون احمقانهست. چرا من نمیتونم احمق نباشم؟»
به روبروش خیره شده بود و غرق در افکارش بود. درست یک سال از اون روزی که بی سر و صدا از آغوش سهون بیرون زد و توی ایستگاه اتوبوس با جیهو آشنا شد میگذشت. با خودش فکر کرد که چی میشه اگه این بار سهون به جای جیهو کنارش نشسته باشه و فقط با یه لبخند دلگرمش کنه، که پیرزن بغل دستش با نوک عصا ضربهی نه چندان آرومی به بازوش زد:
«با تو ام پسر جون، گوشات نمیشنون؟»
«بـ...بله؟ چیزی شده؟»
«میگم میتونی این کارت منو شارژ کنی؟»
«آ... آره حتماً.»
جونگین گفت و با گرفتن کارت بلیت از جاش بلند شد. وقتی روبروی دستگاه مربوطه ایستاد اون جملهی تبلیغاتی مزخرفو دوباره دید. چند بار دکمههای دستگاهو فشار داد حتی توی دستهاش ها کرد تا مطمئن بشه انگشتهای یخزدهش مشکل صفحهی لمسی دستگاه نیستن. اما فایدهای نداشت. کمی اطرافشو نگاه کرد و بالاخره از مأموری که اون نزدیکی بود پرسید:
«دستگاه خرابه؟»
«نه.»
«ولی کار نمیکنه.»
مرد هیکلشو از پشت ستون نقرهای رنگی که بهش تکیه داده بود جلو کشید و با دیدن جملهی معروف روی اسکرینِ دستگاه، چشمهاشو چرخوند:
«عوضیا... کار خودشونه. برو آقا، هک شده. طول میکشه تا درست شه.»
«چی شده؟»
«مگه نمیبینی؟ اینم هک شده دیگه.»
مرد رو به جونگین گفت و بعد با کلافگی زمزمه کرد:
«گیرش بیارم لهش میکنم... مرتیکهی الاغ زاده!»
«چی؟ چرا توهین میکنی آقا؟!»
جونگین با تعجبی آمیخته با اخم پرسید و مرد پوفی کرد:
«چی میگی بابا دلت خوشه! تو وکیل مدافعشی؟»
«وکیل مدافع کی؟»
«همین یارویی که این کارا رو میکنه دیگه... بدبختمون کرده!»
مرد گفت و با اشارهی سرش به دستگاه، نشون داد که منظورش عامل اون خرابیه. جونگین که تازه متوجه شده بود بهش توهین نشده آهانی گفت و ادامه داد:
«خب تبلیغاته دیگه. میدونین... این یه شیوهی مدرنه. اولش مردمو با یه همچین جملهای کنجکاو میکنن و بعد از چند روز آدرس فروشگاهاشونو میدن. خیلی هم کارآمده. تا حالا متوجه نشدین؟ حالا بگذریم... من اینو چطوری شارژ کنم؟»
بعد کارت پیرزنو بالا گرفت. مرد بعد از لحظاتی کوتاه که به جونگین خیره شده بود به اطرافش نگاه کرد تا ببینه آیا واقعاً دوربین مخفی یا همچین چیزی در کار هست یا نه. بالاخره با تردید پرسید:
«تازه از خارج اومدی؟»
«نه.»
«از روستا میای؟»
«چی؟ نه آقا من بلدم با دستگاه کار کنم. ولی مگه نمیبینی داره تبلیغ پخش میکنه؟»
مرد این بار با دقت بیشتری به اطرافش سرک کشید. حتی میتونست صدای آدمهای اطرافشو که داشتن در مورد اتفاقهای اخیر که باعث هرج و مرج سئول شده بود، حرف میزدن رو بشنوه. و جملهی دوسِت دارم اُجِیآی رو روی بیلبوردهای کوچیک و بزرگ اون حوالی ببینه. آدم روبروش یا قصد دست انداختنشو داشت یا واقعاً از همه جا بیخبر بود. به هر صورت مأمور گفت:
«مثل این که یه چیزیت میشه داداش! برو خدا شفات بده.»
«درست صحبت کن آقا!»
مرد در حالی که کلافه پشت گردنشو میمالید گفت:
«ببینم تو اخبار مَخبار نمیبینی؟»
جونگین که عصبانی شده بود و نمیخواست جلوی اون کم بیاره گفت:
«معلومه که میبینم!»
«بعد فکر میکنی اینا تبلیغه؟»
«بحثو عوض نکن بیادب.»
مرد که دیگه مطمئن شده بود آدم روبروش نرمال نیست سری به نشونهی تاسف تکون داد. داشت فکر میکرد چی جوابشو بده که اتوبوس بالاخره رسید.
«آ... اتوبوس اومد. زودباش سوار شو تا جا نموندی.»
«ولی-»
«شارژ نمیخواد. اصلاً این اتوبوسا مجانیه. پولش از طرف همین برندی که میگی پرداخت شده. برو دیگه. فکر کنم اون آجوما داره به تو اشاره میکنه.»
جونگین که رفتار مرد به نظرش عجیب میاومد به پشت سرش نگاه کرد و اتوبوسی رو دید که مردم به سمتش هجوم میبردن. پیرزن در حالی که به عصاش تکیه کرده بود مدام بهش اشاره میکرد که سمتش بره. و این طوری ناچار شد که سوار اتوبوس بشه. به محض ورودش به اتوبوس پیرزن با عصاش به پاش ضربه زد:
«کارتمو بده بچه جون. کارتخوان اتوبوس اصلاً کار نمیکنه. مجانیه!»
YOU ARE READING
Oh Jongin
FanfictionGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...