ژانویۀ ۲۰۱۹
پنت هاوس جیهویک ساعتی میشد که بیدار بود ولی دلش نمیخواست پلکهاشو باز کنه. پهلو به پهلو میشد و سعی میکرد دوباره بخوابه اما چشمهای خشک شده، صورت پف کرده و کوفتگی عضلاتش درخواستی مبنی بر یه دوش آب گرم یا حداقل شستن دست و صورت رو مطرح میکردن که جونگین طبق روال چندین روز گذشته نادیدهش میگرفت. آفتاب ملایم یه ظهر زمستونی پشت پلکشو روشن میکرد و اون به این فکر میکرد که چرا یه اتاق خواب باید انقدر نورگیر باشه؟ یا این که چرا عرض یک تخت باید انقدر از طولش بزرگتر باشه؟ طوری که آدم نتونه دست و پاشو از لبهی تخت آویزون کنه. این روزها تلاش میکرد ذهنشو با مسائل این چنینی از واقعیت تلخ زندگیش منحرف کنه. اما تلاشش چندان ثمربخش نبود. جونگین میدونست که نمیتونه سهونو فراموش کنه. پس تصمیم گرفته بود اونو به حاشیهی ذهنش برونه. با یک نگاه واقع بینانه به رابطهش با سهون میشد گفت که بین اونا به جز یه اعتراف و چند تا تماس نه چندان عاشقانه هیچ چیزی نیست! البته اگر میشد اسم جریان فزایندهای که مثل خون از قلبش میجوشید و وجودشو تسخیر کرده بود رو هیچ گذاشت! و انگار جونگین توی پیلهای که این روزها دور خودش تنیده بود، همین تصمیم رو گرفته بود؛ همین واقع گرایانهی ظالمانه رو؛ همین که اسم عشق رو هیچ بذاره!
با کشیده شدن پرندهی خیالش به سمت سهون پلکهاشو به هم فشرد و غلتی روی رخت خوابش زد تا لبهی تخت رو پیدا کنه؛ غلت بعدی و در نهایت دستش دوباره خمیدگی مربوطه رو پیدا نکرد. یه بالش از کنارش برداشت و با حرص روی گوشش فشرد.
«یکی دیگه.»
صدای جیهو رو از بین پَرهای بالش شنید. تنها صدایی که این روزها به گوشش میخورد. البته بدون احتساب زمزمههای گاه و بیگاه خدمه، آواز سحرگاهی پرندهها یا زوزهی باد و چِک چِک بارون سرد زمستونی. خودشو به خواب زد. بعد از اون حادثه وقتی چشم باز کرده بود به جز اون اتاق بزرگ و احتمالاً مجلل، چیز دیگهای ندیده بود. و البته نمیخواست هم ببینه. حتی به خودش زحمت نداده بود که گوشه و کنار اتاقو وارسی کنه. نسبت به اطرافش تا جایی که میتونست بیتفاوت بود. انگار خودشو توی خودش زندانی کرده بود. بیشترِ روزو میخوابید یا اگه بیدار بود به یک نقطه خیره میشد. وضعیتی مشابه چیزی که قبلاً براش رخ داده بود. خوشبختانه جیهو بلد بود که چطوری باید با این جونگین رفتار کنه. فقط ازش مراقبت میکرد و دربارهی اتفاق توی استخر حرفی نمیزد. اون میدونست که جونگین بیداره پس دوباره گفت:
«اگه یه غلت دیگه هم بزنی میتونی دستتو از لبهی تخت آویزون کنی.»
جونگین باز هم خودشو به نشنیدن زد. براش سوال بود این که اون از کجا میدونست جونگین اون لحظه چی میخواد؟ یا سوال بزرگتر این که چرا داشت ازش محافظت میکرد؟ اما این جونگین فقط منتظر بود تا ببینه زمان چطور زندگیشو به بازی میگیره. و دیگه نمیخواست با تقلا برای نجات یافتن از طوفان سهمگین حوادث خودشو مضحکهی روزگار بیرحم کنه.
«مشکلت اینه که زود تسلیم میشی.»
جیهو گفت و لبهی تخت، کنار جونگین نشست. دست چپ اون -که بالشو روی گوشش میفشرد- رو آروم نوازش کرد و همزمان بالش سفیدی که صورت جونگینو پنهان میکرد رو برداشت:
«با یه دوش آب گرم چطوری؟»
جیهو مکث کرد و وقتی باز هم جوابی از جونگین نشنید ادامه داد:
«فکر کنم پلکات واقعاً میخوان که باز بشن. چطوره این شانسو بهشون بدی؟»
ظاهراً جونگین توی بسته نگهداشتن پلکهاش زمانی که بیداره هم، مهارتی نداشت. جیهو دستشو توی موهای اون برنزهی غرق در ملحفههای سفید، فرو برد و بیشتر از چیزی که بودن به همشون ریخت:
«تو چه میدونی... شاید با باز شدنشون یه گره کور عاشقانه هم باز شد.»
جونگین به سمت مخالف جیهو چرخید. مثل چند روز گذشته نمیخواست جوابشو بده. اما این بار جیهو به راحتی تسلیم نمیشد:
«این اطراف چیزای قشنگ زیادی برای دیدن هست. مهربونتر از تصویر سنگدل حک شده پشت پلکات. چرا به چشمات فرصت دیدنشونو نمیدی؟»
اون حتی میدونست که پشت چشمهای بستهی جونگین چی میگذره! اخمهای جونگین به هم گره خوردن و با صدای گرفته از خواب طولانی گفت:
«یا منو از خونهت بنداز بیرون یا دست از سرم بردار و بذار بخوابم.»
«میذارم بخوابی. فقط قبلش بهم بگو تا کی؟ چقدر میخوای بخوابی؟ یه روز؟ دو روز؟ ده روز؟ میدونی جونگین، خیلی وقته که پرندههای مهاجر کوچ کردن. هوا سردتر شده. اولین برف زمستونی باریده. کریسمس هم وقتی خواب بودی رفت. همهی این اتفاقها افتاد و تو متوجه نشدی. زمستون اومده و شرط میبندم که تو حتی زیبایی بهاری که گذشتو ندیدی. جونگین، دنیا منتظر تو نمیمونه که سرِ پاشی. این تویی که باید خودتو بهش برسونی.»
جونگین از زیر بالشی که دوباره روی صورتش گذاشته بود بلند گفت:
«من نمیخوام بهش برسم. من هیچی نمیخوام. تنهام بذار!»
«راهی که انتخاب کردی بینتیجهست.»
«من هیچی رو انتخاب نکردم.»
«همین که هیچی رو انتخاب نکنی خودش یه انتخابه. سعی کن برای خودت انتخاب کنی. قبل از این که دیگران این کارو برات بکنن.»
«در حال حاضر تنها چیزی که میتونم انتخاب کنم مردنه.»
«من یه پیشنهاد بهتر دارم. قبل از مردنت چند روز از زندگیتو به من بسپار. برای تو که نباید فرقی داشته باشه، داره؟»
ESTÁS LEYENDO
Oh Jongin
FanficGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...