ساعتی بعد
خانۀ بکهیون«خیله خب، من دیگه میرم.»
سهون برای سومین بار توی ده دقیقهی اخیر تکرار کرد و این باعث شد نگاه متعجب مینسوک که در حال جمع کردن سیم و سیستمهاشون بود بهش دوخته بشه. بکهیون که داشت ظروف کثیف تلنبار شده روی کانتر رو به سینک منتقل میکرد، با نیمنگاه بیتفاوتی گفت:
«پنج دقیقه پیش، قبل از این که بری دستشویی هم همینو گفتی.»
«ده دقیقه پیشم که لباساتونو میپوشیدین گفتین.»
مینسوک اضافه کرد.
بکهیون لبهاشو باریک کرد و در حالی که به سر تا پای سهون نگاهی میانداخت گفت:
«ولی هنوز اینجایی.»
سهون که سعی داشت دستپاچگیشو پنهان کنه و عادی به نظر برسه بند کولهشو روی شونهش جابجا کرد و گفت:
«اوه واقعاً؟ دیگه داشتم میرفتم. بالاخره ما دیگه با هم کاری نداریم.»
بعد سمت در رفت اما قبل از این که دستگیره رو بچرخونه مکث کرد، لعنتی زیر لب فرستاد و چرخید:
«خیله خب. شما دو تا بیاین جلو.»
به بکهیون و مینسوک اشاره کرد. بعد دستهاشو به کمرش زد و منتظر شد. اون دو نفر نگاه متعجبی رد و بدل کردن و با قدمهای نامطمئن سمت کاپیتان بداخلاق رفتن. هر دوشون ترسیده بودن. بکهیون که نمیتونست سوء استفادهشو از کد امنیتی سهون از یاد ببره ترسشو زیر اخم کمرنگی پنهان کرده بود. مینسوک هم که به هر جایی غیر از صورت سهون نگاه میکرد و دعا دعا میکرد مافوقش قصد نداشته باشه همهی تخلفات و اعتراضات نابجاشو همین الان تلافی کنه. بعد از چند لحظه سکوتِ ناشیانه، سهون سرشو بالا آورد و لب پایینشو از بین دندونهاش آزاد کرد.
«احتمالاً این ضایعترین کاریه که تو عمرم کردم. هر چی زودتر فراموشش کنید به نفع خودتونه.»
گفت و بدون مقدمه بکهیونو به یه آغوش نه چندان صمیمانه دعوت کرد:
«متشکرم، بابت همه چیز.»
و بعد مینسوکو به همون روش در آغوش کشید:
«به اون عاشق دل خستهتم بگو ازش ممنونم.»
وقتی ازش جدا شد مینسوک با چشمهایی که از اون درشتتر نمیشد بهش زل زده بود و بکهیون کجخندی کنج لبش داشت.
«آم... من به نظر خیلی داغون میام؟»
با این سوالِ سهون لبخند بکهیون پررنگتر شد همون طور که سمت فریزرش میرفت گفت:
«واسه یه قرار عاشقانه، آره. بیا اینجا.»
مینسوک که تازه از بهت در اومده بود و لبخند میزد با شنیدن صدای گوشیش به طرفش رفت و تماسو جواب داد:
«هی... چن، خبرو شنیدی؟... خوبه... هنوز همون جایین؟... بیاین اینجا؟ نه، گوش کن، ببرش رستوران دخترعموم. همون رستورانی که اون روز رفتیم...»
نگاهی به سهون که توی آشپزخونه صورتش مورد تهاجم کمپرس یخ بکهیون قرار گرفته بود انداخت و آرومتر گفت:
«میدونم از یه ماه پیش باید وقت بگیریم... نگران نباش من زنگ میزنم هماهنگ میکنم. فرمانده رو هم میفرستیم اونجا.»***
ساعتی بعد
هتلی در شمال رودخانۀ هانجونگین توی اتاق خصوصی رستوران هتل، پشت میز چوبی بزرگی نشسته بود و اصلاً دلش نمیخواست به قیمت غذاهایی که توی اون رستوران مجلل سرو میشه فکر کنه؛ چون این فقط عصبیتَرش میکرد. دقیقاً نمیدونست چرا مأموری که خودشو کیم جونگده معرفی کرده بود و اصرار داشت جونگین، چن صداش بزنه، مجبورش کرده بود تا برای ناهار بیان اینجا و حالا هم معلوم نبود کجا غیبش زده. البته حدس زدن این که یه کاسهای زیر نیمکاسهست، کار سختی نبود. جونگین با پای راستش زیر میز ضرب گرفته بود و منتظر چن بود که بالاخره در باز شد و پیشخدمت با خوشرویی مرد بلندقامتی رو به داخل هدایت کرد. پای جونگین زیر میز آروم گرفت اما حالا این قلبش بود که به طرز ناجوانمردانهای شروع به کوبیدن به قفسهی سینهش کرده بود. مردی که داشت به سمتش قدمهای ناپیوسته برمیداشت سهون بود. صورتش از آخرین باری که جونگین دقت کرده بود استخونیتر شده بود. چند تار موی خاکستری روی شقیقههاش خودنمایی میکردن و حالا که لاغرتر شده بود بلندقدتر به نظر میرسید. اگه جونگین گودرفتگی پای چشمهاشو قلم میگرفت، میشد گفت که مثل همیشه جذابه. نفهمید کی بلند شد. نفهمید کی چند قدم سمت سهون رفت. حتی نفهمید چه مدت به چشمهاش خیره بود؛ تمام چیزی که فهمید این بود که همزمان با قطره اشک گرمی که از چشم چپش غلتید گفت:
«متاسفم هون.»
صورت تکیدهی سهونو بین دستهاش قاب گرفت و تکرار کرد:
«متاسفم. من یه احمق-»
و جملهی بعدیش با بوسهی نرمی که سهون آغاز کرد ناتموم موند. آرامش، معنای حقیقی جریان خوشایندی بود که از اون لبهای زیبا، و حرکت نوازشوار اون انگشتهای کشیده روی کمر و پهلوهاش، به تک تک سلولهای بدنش تزریق میشد. این سهون بود؛ علت اشک و لبخندش، سرچشمهی عشق و جنونش، ویرانگر و پشتیبانش. این سهون بود، همه چیزش. و جونگین ناگهان احساس کرد این درجه از خوشبختی براش زیادیه. سهون اینجاست. دستهای جونگین دور گردنش حلقه شده. اون عصبی نیست. اخم نکرده. برای رفتن عجله نداره. با جونگین مهربونه. و داره میبوستش. همه چیز درسته. همه چیز سر جاشه. باور کردنش برای جونگینی که فقط چند ساعته از حقیقت باخبر شده آسون نبود. چند ساعت قبل وقتی اون ناامیدانه داشت دنبال راه فراری از بین هیاهوی مردم و البته آشفته بازار ذهن و روحش میگشت، اون پسر عینکی با لبخندهای آزاردهندهش از ناکجاآباد ظاهر شده بود و مثل یه پروفسور ریاضی کلی معادلهی چندمجهولی رو فقط طی یک جلسه روی تختهای به وسعت تمام زندگی جونگین حل کرده بود. و توقع داشت شاگردش همه چیزو خیلی زود یاد بگیره. اصلاً چطور همهی اینها میتونست حقیقت داشته باشه؟ با این فکر، جونگین بالاخره از سهون جدا شد و چشمهاشو باز کرد. شاید اگه میدیدش باورش آسونتر میشد. دستشو روی شونههای سهون گذاشت و سعی کرد نفسهاشو منظم کنه. و بالاخره وقتی به اندازهی کافی صورت سهونو تماشا کرد در حالی که سرشو به آرومی به طرفین تکون میداد زمزمه کرد:
«چطور ممکنه؟»
سهون که هنوز نفسهای نسبتاً عمیقی میکشید صورت جونگینو قاب کرد:
«متاسفم جونگینم... میدونم خیلی ناامیدت کردم ولی باور کن دوسِت دارم جونگین، من...»
«باور میکنم. من حتی وقتی دلیلی نداشتی باورت کردم. ولی...»
جونگین گفت و چند قدم عقبتر رفت. دستهاشو کمی بالا آورد و به اطراف نگاه کرد:
«فقط... همه چیز خیلی خوبه... خیلی آرومه... واقعیه ولی انگار واقعی نیست... میفهمی چی میگم؟ فقط بهم بگو فردا هم قراره همین طوری باشه.»
سهون فاصلهی بینشونو با دو قدم بلند پر کرد و جونگینو در آغوش گرفت. پسر برنزه سرشو روی بازوی سهون گذاشت و از پنجرهی بزرگ اتاق به منظرهی خیابونهای پررفت و آمد سئول خیره شد:
«بهم بگو که فردا هم دوسم داری.»
سهون جونگینو به آرومی از خودش جدا کرد. دستهای از موهاشو از بالای چشمش کنار زد و با همون لحنی که میتونست جونگینو جادو کنه زمزمه کرد:
«دیروز دوسِت داشتم، امروز دوسِت دارم و فردا هم دوسِت خواهم داشت. خلافشو باور نکن؛ حتی اگه همهی دنیا این طوری میخواستن.»
اون روز سهون و جونگین سر قرار از پیش تعیین نشدهشون کلی حرف زدن. خندیدن. بوسیدن. اظهار دلخوریهای نصفه نیمهشون زیر خرواری از زمزمههای محبتآمیز دفن میشد. گاهی با یادآوری زمانهای طاقتفرسایی که گذروندن، قطره اشکی از گوشهی چشمشون فرار میکرد که هر دو شون سعی در نادیده گرفتنش داشتن. چون روزهای سخت دیگه تموم شده بود.
اونها در گرگ و میش مه آلود غروب زمستانی سئول، تولد بیست و هفت سالگی جونگین رو جشن گرفتن. این اولین جشن تولد واقعی جونگین بود. و شاید جونگین درست مثل یه نوزاد تازه متولد شده حس پاکی و سبکبالی داشت. حس تولدی دوباره.
YOU ARE READING
Oh Jongin
FanfictionGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...