لحظاتی بعد
اتاق کیونگسووارد اتاق شد و درو بست. نزدیک بود تمام زحماتش به خاطر جا گذاشتن گوشیش روی میز و پناه بردن به دستشویی، هدر بره. اشکهای جونگین همهی حواسشو میبرد و ارادهشو سست میکرد. کاش میتونست کاری کنه که اون دیگه گریه نکنه؛ هیچ وقت. پیامو باز کرد.
از طرف جی اف:
[بِبَرش.]دوباره یه پیام دیگه در مورد جونگین. بدون هیچ شمارهای که قابل پیگیری باشه. اونا فهمیده بودن جونگین اونجاست و سهونو مجبور کرده بودن برگرده. برگرده و بازم کارهایی که اونا ازش میخوانو انجام بده. اما سهون میتونست این یکیو انجام بده. اون قبلاً خواستهی نامعقولتری رو به انجام رسونده بود. خواستهای که درست روز قبل از اتفاق بین اون و جونگین مطرح شده بود. روز سیزدهم ژانویه. ناخودآگاه توی پیامها بالا رفت تا دوباره اون تکست نحسو ببینه. تکستی که باعث شد مجبور بشه سر عشقی که تازه توی قلبش جوونه زده بود قمار کنه. اولین تکست از کسی که همیشه منتظر واکنشی ازش بود، اما نه این طوری.
***
ژانویۀ ۲۰۱۸
سئول، ناحیۀ جونگنوبالاخره بعد از چند ساعت پیادهرَوی سرشو بالا آورد و به اطرافش نگاه کرد. انقدر فکرش درگیر بود که مکان و زمانو فراموش کرده بود و فقط هر جایی که پاهاش میبردنش رفته بود. دستهاشو توی جیب کاپشنش برد و روی یه نیمکت نشست. سرمای ژانویه همیشه فرق میکرد. انگار استخوان سوز بود. معدهی دردناکش باعث شد صورتشو جمع کنه و یکی از دستهاشو روی شکمش فشار بده. اصلاً یادش نمیاومد کِی آخرین بار غذا خورده. کیف پولشو درآورد و توش نگاهی انداخت. شاید میتونست از اون اطراف یه چیزی برای خوردن بخره ولی وقتی موجودی کیفشو دید منصرف شد. این اواخر بیپولی خانوادهش بیشتر از همیشه توی ذوقش میزد. مخارج بیمارستان کیونگسو چیزی نبود که برای خانوادهی اونها به چشم نیاد. خانوادهای که تنها راه درآمدشون رستوران کوچیکشون توی یکی از محلههای پایین شهر سئول بود. البته به اضافهی حقوق ناچیز بازنشستگی پدرش که کفاف پرداخت قبوض خونه و رستورانم نمیداد. هنوز هم با وجود دو تا پسر بزرگ خانواده این پدر و مادر بودن که مخارج خونه رو تأمین میکردن. کیونگسو که مدام دنبال کلاسهای رقص بود و با شغلهای پاره وقتی که میگرفت شاید فقط میتونست پول تو جیبی خودشو در بیاره و سهونم که خسته شده بود از دنبال کار گشتن و پیدا نکردن.
اما با این همه حس خوبی داشت از این که به خواستهی احمقانهی برادرش جواب رد داده. این طوری شاید میتونست یه روزی سراغ جونگین بره، براش گل بخره و بهش بگه که برخلاف دعاهایی که اون روزا توی بیمارستان میخونده هنوز نتونسته فراموش کنه که چطوری بهش غذا میداده. چطوری دستشو برای جریان پیدا کردن خونی که از کیسه وارد رگهاش و باعث درد گرفتن و سوزششون میشده ماساژ میداده. چطوری توی خواب بهش خیره میشده. بهش بگه که دلش میخواد تا آخر عمرش با جونگین توی یه اتاق نفس بکشه و اگه جونگین قبولش کرد، شاید یه روزی در حالی که اونو توی آغوشش نگهداشته و مدام لبهای زیباشو میبوسه در جواب اعتراض جونگین بهش اعتراف کنه که گذشتن از اون لبهای وسوسه انگیز خیلی براش سخته. همیشه سخت بوده. از وقتی که برای اولین بار توی بیمارستان -با تشکر از داروهای مسکن و آرام بخشی که به جونگین تزریق میکردن- طعم اون سیب بهشتی رو چشیده تا الان. بهش بگه که حاضره بارها از بهشت بیرونش کنن ولی محاله که دست از چیدن اون میوهی ممنوعه برداره. بهش بگه که برای همین حاضر شده از خونهی گرم و صمیمیشون بیرونش کنن و عشق و اعتماد خالصانه و تکرارنشدنی پدر و مادر عزیزشو از دست بده؛ برای این که اون لبها رو داشته باشه. اون نگاه. و اون آغوشی که گرماش سختترین یخهای غم و اندوه و پلیدی رو ذوب میکنن. اون وقت حتماً جونگینم دست از منع کردن سهون از همیشه بوسیدن لبهاش برمیداره و به خاطر اعتراضش شرمنده میشه. آره؛ جونگینِ سهون همین طوریه. اوه جونگین همین کارو میکنه.
با ارتعاش شیئی که توی جیب راستش لرزید، از افکار درهمش بیرون اومد. موبایلشو درآورد. یه پیغام داشت از طرف جی اف! اخمهاشو تو هم برد. اون اصلاً همچین مخاطبی رو توی گوشیش سیو نکرده بود. پیامو باز کرد.
YOU ARE READING
Oh Jongin
FanfictionGenre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر یتیمی که بعد از پشت سر گذاشتن دوران سخت کودکی و نوجوونیش، درست وقتی که آرامش نسبی زندگیش رو بدست میاره، با یک تصادف ناگوار مواجه میشه. اما ای...