چهاردهم

508 172 4
                                    

اکتبر ۲۰۱۸
خانۀ اوه، اتاق کیونگسو

ساعت نزدیک ده شب بود و کیونگسو بالاخره تونسته بود با شوخی‌ها و مزه‌پرونی‌هاش کمی حال جونگینو بهتر کنه. روی تخت کنار جونگینی که نشسته بود، لم داد و آرنجشو تکیه گاه کرد:
«خب بالاخره نگفتی قضیه‌‌ی اون نامه‌ای که زیر بالشته چیه.»
«باید می‌گفتم، فضول؟»
جونگین با شوخی گفت. انقدر با کیونگسو صمیمی شده بود که بعضی حرف‌ها رو راحت بهش بزنه.
«دِ نشد دیگه، ببین من برادرشوهرتم باید بگی وگرنه-»
جونگین گوشیشو برداشت و مشغول ور رفتن باهاش شد:
«وگرنه چی؟»
«وگرنه دیگه حق نداری هیونگ صدام کنی.»
«وای چه بد! ناراحت شدم.»
جونگین با خشک‌ترین لحن ممکن گفت و باعث شد کیونگسو با حرص توی جاش بشینه:
«هی تو... تو... داری مسخره می‌کنی؟»
جونگین نگاهی به چهره‌ی در هم کیونگسو و انگشت اشاره‌ش که به سمتش نشونه رفته بود کرد. صداشو صاف کرد و سعی کرد نخنده:
«نه، واقعاً ناراحت شدم؛ معلوم نیست؟»
«می‌کشمت خرس گریزلی...»
کیونگسو گفت و روی جونگین پرید. مشت و لگد می‌انداخت و بد و بیراه می‌گفت. ولی جونگین فقط می‌خندید و سعی می‌کرد جلوشو بگیره. ناگهان میون قهقهه‌هاش -که داشت باعث دلدردش می‌شد- و زیر کتک‌های نه چندان محکم کیونگسو احساس خوشبختی کرد! حقیقت این بود که اون نه از سرزنش‌های هانیول ناراحت می‌شد و نه از غرغرهای هاکیونگ! حتی گاهی ته دلش قنج می‌رفت از این که اونا مثل خانواده مراقبشن. با خودش فکر کرد که چقدر اونا رو دوست داره، نه به خاطر این که خانواده‌ی سهونن، بلکه به خاطر خودشون. اون لحظه حس کرد که هیچ چیزی بیشتر از این نمی‌خواد، حس کرد که همه چیز داره و چیزی بیشتر از این از خداوند نمی‌خواد. اون سهونو داره. و یه خانواده.
در اتاق باز شد و هاکیونگ با ابروهای بالاپریده جلو اومد:
«کیونگسو داری چیکار می‌کنی؟ جونگینمو کشتی، ولش کن!»
کیونگسو بالاخره با میانجیگری مادرش بی‌خیال تنبیه کردن پسری که زیرش پیچ و تاب می‌خورد،  شد. جونگین وقتی از زیر کیونگسو نجات پیدا کرد با لبخند موهای به هم ریخته‌شو درست می‌کرد که ناگهان با حرف هاکیونگ حس کرد دلش هری ریخت»
«اومده بودم بگم مهمون داریم پسرا. سهون دوستشو آورده. لطفاً با سر و وضع مرتب بیاین سر شام، هوم؟ دیر نکنینا!»
وقتی هاکیونگ رفت کیونگسو گفت:
«این پسره‌ی لنگ‌دراز یه چیزیش می‌شه ها! قبلاً هیچ وقت دوستاشو نمی‌آورد خونه.»
جونگین حس خوبی نداشت. دلهره‌ی عجیبی به جونش افتاده بود که دلیلی منطقی براش وجود نداشت. اون شب وقتی سر میز شام حاضر شد، علت حال بدشو فهمید. دوست سهون، یه پسر فوق العاده زیبا بود. حتی کیونگسو وقتی دیده بودش در گوش جونگین گفته بود که قیافه‌ی پسره مثل دختراست. تمام مدتی که شام می‌خوردن اون پسر که خودشو لوهان معرفی کرده بود مدام در گوش سهون پچ پچ می‌کرد و دو تایی با هم می‌خندیدن. و درست رو به روشون این کیونگسو بود که با حرص از ادا و اصول‌ها و طرز صحبت پسرک در گوش جونگین بدگویی می‌کرد. و با تیکه‌های گاه و بیگاهی که به لوهان می‌پروند، چشم غره‌های مادرشو دریافت می‌کرد.
لوهان که پسر خوشرو و خوش مشربی بود انگار توی همون مدت خیلی کوتاه دل پدر و مادر جونگینو بدست آورده بود و نظرشونو جلب کرده بود. بالاخره رو به جونگین کرد و سعی کرد با اونم آشنا بشه:
«خب کیم جونگین، پس اونی که تخت سهون ما رو غصب کرده تویی؟»
جونگین اصلاً از طرز حرف زدنش خوشش نیومد. احساس می‌کرد کنایه‌آمیزه. ولی لبخندی که سهون به صورت لوهان زد، حالشو بدتر کرد. اصلاً چرا سهون باید به دوستش درمورد جونگین بگه؟ همه منتظر جواب جونگین بودن اما اون سکوت کرده بود. بالاخره هاکیونگ جواب داد:
«در واقع سهون رفته به جایی که از اول بهش تعلق داشت. چون از اول اتاق پایین مال کیونگسو بود و اتاق بالا مال سهون. اما اون برای یه مدت به سهون اجازه داد توی اتاقش بمونه. پس جونگین داره جای خودش زندگی می‌کنه.»
کیونگسو لیوان آبشو تقریباً روی میز کوبید:
«من و جونگین خیلی خوب با هم کنار میایم! برعکس بعضیا که اصلاً نمی‌تونم توی خونه تحملشون کنم، جونگینی خیلی دوست داشتنی و بانمکه.»
لوهان لبخندی زد و اظهار خوشحالی کرد. ظاهراً اصلاً متوجه کنایه‌ی کیونگسو نشده بود. بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت:
«پس جونگین باید پسر خیلی خوبی باشه که با وجود اتفاقاتی که بینتون افتاده انقدر باهاش صمیمی شدی!»
جونگین این بار واقعاً به مرز انفجار نزدیک می‌شد. یعنی سهون همه چیزو به دوستش گفته بود؟ لوهان که متوجه نگاه خیره و اخم‌آلود کیونگسو شده بود، تصنعی خندید:
«خب من و سهون خیلی با هم صمیمی هستیم. مدام به هم تکست می‌دیم و تقریباً از همه‌ی اتفاقات زندگی هم خبر داریم.»
«آره، دهن سهون که چفت و بست درست و حسابی نداره. ازش بعید نیست. بچه هم که بودیم من حتی آبم می‌خوردم فوراً به مامان چقلیمو می‌کرد.»
کیونگسو گفت و خودشو مشغول غذا نشون داد. ایما و اشاره‌های پدر و مادرشم براش مهم نبود. سهون که از وقتی که وارد خونه شده بود مدام می‌خندید و شوخی می‌کرد، برای اولین بار توی اون شب اخم کرد:
«کیونگ!»
«چیه؟»
سهون نفسشو با حرص از بینیش بیرون داد:
«جلوی لوهان رعایت کن لطفاً.»
«تو که همه‌ی اسرار خونه رو در اختیار این شیربرنج گذاشتی. دیگه چیو رعایت کنم دراز؟»
سهون این بار بر خلاف انتظار همه سر برادرش داد زد:
«درست صحبت کن اوه کیونگسو! اجازه نمی‌دم به لوهان توهین کنی... مادر، تحویل بگیر پسر بی‌آبروتو!»
هاکیونگ دستی روی صورتش کشید و چیزی نگفت. اما هانیول به کیونگسو تشر زد:
«برو تو اتاقت کیونگسو!»
«ولی-»
«حالا!»
«ازت ناامید شدم سهون. واقعاً ناامید.»
کیونگسو قبل از این که بره رو به سهون گفت. جونگینم به بهانه‌ی دلجویی از کیونگسو میزو ترک کرد. چه شب گندی شده بود! انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش احساس خوشبختی کرده بود! وقتی وارد اتاق شد، عصا رو که کیونگسو از شدت عصبانیت به کلی فراموش کرده بودش، به دیوار نزدیک در تکیه داد و لبه‌ی تخت کیونگسو نشست:
«هیونگ.»
کیونگسو بدون این که ساعدشو از روی چشم‌هاش برداره جواب داد:
«هوم.»
«چرا یهو انقدر ترش کردی؟»
«اصلاً نمی‌خوام در موردش حرف بزنم.»
«واقعاً انقدر از پسره بدت اومد؟»
«اوهوم. گفتم که؛ دلم می‌خواد اون دندوناشو که هی نشونشون می‌داد دونه دونه با انبر بکشم.»
«آره گفتی. مثلاً درگوشی می‌گفتی ولی خیلی تابلو بود... من همه‌ش استرس داشتم که پسره بشنوه و ناراحت بشه.»
کیونگسو پوزخند زد:
«بی‌خود نگران بودی. اونی که من دیدم اگه تو صورتشم این حرفا رو می‌زدم فقط می‌خندید. پسره‌ی موزمار آب زیرکاه!»
با این که جونگین از لوهان خوشش نیومده بود ولی شخصیتش اجازه نمی‌داد همین طوری بی‌دلیل ازش بدگویی کنه.
«این طوری نگو. به نظر من خیلی مودب بود که جواب متلکاتو نمی‌داد.»
کیونگسو بالاخره دستشو از روی صورتش برداشت و به صورت جونگین نگاه کرد:
«یه بار دیگه ازش دفاع کنی به باد کتک می‌گیرمت.»
بعد نگاهشو به سقف داد و اضافه کرد:
«جواب نمی‌داد؟ ندیدی با خنده چه چیزایی بارمون کرد؟ سهونم که هیچی به هیچی. عین یه گاو بی شاخ و دم! پسره خوب جادوش کرده!»
جونگین چیزی نگفت. بعد از چند ثانیه کیونگسو انگار که چیزی یادش اومده باشه یهو توی جاش نشست و با عصبانیت رو به جونگین گفت:
«اِ اِ... دیدی چطوری برادرشو به اون بچه قرتیِ نی قلیون فروخت؟ به من گفت بی آبرو!»
جوری با چشم‌های درشتش به جونگین نگاه می‌کرد که انگار منتظر تایید بود. ظاهراً رفتار سهون خیلی براش گرون تموم شده بود. جونگین خواست حرفی بزنه که کیونگسو دستشو روی بازوش گذاشت و ادامه داد:
«بعد من اگه این پسره‌ی دیلاقو زدم نابود کردم جلومو نگیر باشه؟»
جونگین دلخور گفت:
«هی هیونگ، دیگه زیادی داری شلوغش می‌کنی. اون که چیزی نگفت. تو اول عصبانیش کردی.»
خودشم دل خوشی از سهون نداشت ولی با این حال تحمل نداشت کسی در موردش بد و بیراه بگه.
«از جلوی چشمام دور شو جونگین.»
«هیون‍-»
«دیگه هم هیونگ صدام نکن. زود باش برو. برو رو تخت خودت. زود!»
جونگین که اصلاً دوست نداشت با تنها همدم این روزهاش قهر کنه. لب‌هاشو جلو داد و گفت:
«چرا یهو انقدر عصبانی شدی؟»
کیونگسو جواب داد:
«تو هی داری از اونا دفاع می‌کنی. انگار نه انگار من هیونگتم. تو هم مثل سهون نمک‌نشناس شدی؟»
«نه، من ازشون دفاع نمی‌کنم. من فقط... می‌گم که... اونا انقدرا هم بد نیستن. اگه یه بار منطقی بهش نگاه کنی می‌فهمی اون پسره خیلی هم پسر خوبیه. تو فقط چون از قیافه‌ش و چرب زبونیاش خوشت نیومده اینجوری می‌گی. اصلاً به نظرم باید خوشحال باشی که سهون همچین دوست خوبی داره.»
حرف‌های جونگین بیشتر شبیه این بود که داره به خودش دلداری می‌ده.
«خیلی ساده لوحی جونگین.»
کیونگسو گفت و دوباره دراز کشید. جونگین اخم‌هاشو تو هم برد و به اون که پشت بهش کرده بود نزدیک‌تر شد:
«چرا ساده لوحم؟»
کیونگسو جوابی نداد و جونگین باز مصرانه پرسید:
«پرسیدم چرا بهم می‌گی ساده لوح؟ مگه چیزی هست که نمی‌دونم؟»
«جونگین، تو فکر کردی من انقدر روانی‌ام که چون از قیافه‌ی یکی خوشم نیومده این کارا رو بکنم؟»
«خب... پس چرا-»
«تو اصلاً نفهمیدی زیر میز چه خبر بود؟ فکر می‌کنی در گوش هم مدام چی می‌گفتن؟ دلم برای سادگی مامان و بابا سوخت وگرنه همون جا پته پوته‌ی پسر خوبه‌شونو می‌ریختم رو آب... به تو هم نمی‌خواستم بگم ولی... بالاخره خودت می‌فهمیدی...»
جونگین ناگهانی و بدون این که حرفی بزنه یا حتی بپرسه زیر میز چه خبر بوده، از کنار کیونگسو بلند شد و به تختش رفت.انگار تیزبینی کیونگسو داشت به ضررش تموم می‌شد.
«پرده رو نکش هیونگ.»
«باشه.»
و این آخرین مکالمه‌ای بود که اون شب بین دو پسر توی اتاق انجام شد. جونگین همون شب توی تختش، صلیبی که سهون بهش هدیه کرده بود رو توی دستش فشرد و از مسیح خواست که دیگه لوهانو نبینه. اما طبق گفته‌ی خودش قرار نبود مسیح همه‌ی خواسته‌هاشو برآورده کنه؛ همون طوری که سهون این کارو براش نمی‌کرد. و این‌ها رو جونگین از رفت و آمدهای مکرر لوهان به خونه و نجواها و لمس‌های مشکوکی که دور از چشم پدر و مادر بین سهون و دوست چینی دلرباش انجام می‌شد، فهمید. جونگین مثل کیونگسو رفتارهاشونو کنجکاوانه پیگیری نمی‌کرد و برعکس سعی می‌کرد خودشو به ندیدن بزنه. سهون ازش خواسته بود که بهش ایمان داشته باشه و جونگین کم کم می‌فهمید که مومن بودن به عشق سهون اونقدرها هم راحت نیست. بالاخره بر خلاف همه‌ی تلاش‌هاش برای نادیده گرفتن، چیزی که از دیدنش فرار می‌کرد رو دید. اون روز، صبح یکشنبه بود و جونگین طبق معمول برای مراسم دعا به کلیسا می‌رفت. وقتی بالش و پتوی کیونگسو رو که انگار باهاشون کشتی گرفته شده بود، مرتب کرد و پاهای آویزون از تختشو زیر پتو جا داد، از اتاق بیرون رفت. اما قبل از خروج از خونه صدای ملچ مولوچی از آشپزخونه توجهشو جلب کرد. بعد صدای خنده و نجواهای دو مرد که چاشنی ملچ مولوچ‌ها می‌شد رو شنید. پاهاش به سمت آشپزخونه کشوندنش، در حالی که دلش نمی‌خواست منبع اون صداها رو کشف کنه. نمی‌تونست به چشم‌هاش برای درست دیدن اون صحنه اعتماد کنه. سهون بود که اون فرشته‌ی چینی رو در آغوش گرفته بود و می‌بوسید؟ جونگینی که فکر می‌کرد سهونو از صد فرسخی تشخیص می‌ده حالا نمی‌تونست مطمئن باشه مردی که پشت بهش در فاصله‌ی چند قدمیش ایستاده سهون خودشه یا نه! زیبای چینی از بوسیدن دست کشید و چونه‌شو روی شونه‌های پهن مرد روبروش گذاشت. برای لحظه‌ای با جونگین چشم تو چشم شد. اولش کمی جا خورد و خواست از سهون جدا شه ولی بعد منصرف شد. انگار سهون نذاشت اون از بغلش خارج بشه. یا شایدم جونگین اشتباه می‌کرد. به هر ترتیب اون دو با وقاحت تمام به بوسه‌هاشون در مقابل اون دو چشم خیس ادامه دادن. جونگین بعد از ثانیه‌هایی که براش به اندازه‌ی سال‌ها گذشت بالاخره موفق به حرکت دادن پاهاش و فرار شد. طبق عادتش به کلیسا رفت اما در تمام طول مراسم فکرش متوجه صحنه‌ای بود که صبح دیده بود. بعد از خروج از کلیسا، وقتی به خودش اومد توی قطاری که به خونه‌ش منتهی می‌شد نشسته بود. به هر حال اون تنها راهی بود که به جز مسیر شرکت، چشم بسته هم بلدش بود. به خونه‌ش سر زد، به باغچه‌ش و به آجومای همسایه. چند روز بود که اونجا نیومده بود ولی انگار خیلی وقت ازش گذشته بود. حس می‌کرد بعد از سال‌ها برگشته. آجوما براش کیک برنجی پخت و کلی از این که این چند روزو بی‌خبر گذاشته و رفته ابراز ناراحتی کرد و گفت که انتظارشو نداشته اون تنهاش بذاره. جونگینم بهش اطمینان داد که هیچ وقت قرار نبوده تنهاش بذاره. دست آخر کلی نسخه و سفارش خرید به جونگین داد و بر خلاف حرف جونگین که می‌گفت همه رو یادش می‌مونه، اونو وادار کرد که سفارش‌ها رو یادداشت کنه. دعا دعا می‌کرد که این بار جیهو رو نبینه و ندید. اصلاً نمی‌دونست اون از اتفاقی که توی خونه‌ش بین جونگین و سهون افتاده بود باخبره یا نه. چون جیهو قبلش گفته بود که باید بره جایی و کار داره. ولی اگر حتی به احتمال یک درصد اون از این موضوع اطلاع داشت، جونگین چطوری می‌خواست به چشم‌هاش نگاه کنه؟ به هر حال اون از جیهو ممنون بود که اون روز وقتی اونها از باغچه برگشته بودن، توی خونه‌ش نبود. جونگین گاهی پیش فکر می‌کرد شاید اون متوجه همه چیز شده و برای این که اونها خجالت نکشن، تصمیم گرفته نبینتشون. به هر حال هر چی که بود اون اصلاً کنجکاو به دونستن علتش نبود.
وقتی هانیول، هاکیونگ و کیونگسو بارها بهش زنگ زدن جونگین فقط تونست بگه که برای ناهار نمی‌رسه، در صورتی که اولش تصمیم گرفته بود هیچ وقت به اون خونه برنگرده. ولی بعدش به این فکر کرد که کار سهون به بقیه هیچ ربطی نداره، فکر کرد که شاید باید به حرف‌های اون شب سهون استناد کنه و همچنان بهش ایمان داشته باشه، فکر کرد که باید اون نامه‌ای که روش نوشته شده بود برای اوه جونگین و همراه با یه شاخه گل سرخ توی شرکت به دستش رسیده بود رو بخونه. جونگین به دلیل بچگانه‌ای از چند روز پیش که نامه رو دریافت کرده بود بازش نکرده بود و زیر بالشش نگهش داشته بود. نامه مسلماً از طرف سهون بود چون به جز اون کسی این طوری صداش نمی‌کرد. سهون همیشه مهربون نبود پس جونگین تصمیم گرفته بود نامه‌ی عاشقانه‌شو ذخیره کنه برای وقتی که خیلی به محبت سهون احتیاج داره. خودش اسم این کارو گذاشته بود پس‌انداز محبت! حتی یه آدم نابینا هم می‌تونست تشخیص بده که نامه‌ای به اون خوشبویی حتماً محتوای محبت‌آمیزی داره و این چیزی بود که کیونگسو رو کنجکاو می‌کرد تا مدام در موردش سوال کنه.
اون روز وقتی به خونه رسید، قصد داشت یه راست سراغ نامه بره و بخونتش ولی ظاهراً یه مهمون ناخونده داشت. خانواده‌ی اوه سرگرم صحبت با مهمون خوش خنده‌شون بودن. مرد قدبلندی که پشتش به جونگین بود مدام حرف می‌زد و بلند بلند می‌خندید. انگار حرف‌هاش واقعاً خنده‌دار بودن چون بقیه رو هم به خنده وا می‌داشت؛ همه به جز سهون. هاکیونگ که اول از همه متوجه ورود جونگین شد، با لبخند حضورشو اعلام کرد. مرد خوش خنده به سمت جونگین برگشت و با دیدنش لبخند بزرگی زد. بعد از جاش بلند شد با جونگین دست داد:
«دیگه داشتم ناامید می‌شدم جونگین!... سر خانواده‌تو درد آوردم... خوشحالم که بالاخره اومدی.»
جونگین لبخند نصفه نیمه‌ای زد. انتظار دیدن دکتر پارک چانیولو نداشت.
«دکتر پارک... از دیدنتون خوشحالم. متاسفم که منتظرتون گذاشتم. چه کمکی ازم برمیاد؟»
چانیول که هنوز دست جونگینو رها نکرده بود، اونو سمت مبل کشوند و کنار خودش نشوند.
«بیا بشین پسر چرا انقدر رسمی حرف می‌زنی؟ اینجا که محل کارت نیست.»
چانیول بر خلاف جونگین، مثل یه دوست صمیمی باهاش رفتار می‌کرد. چیزی نگذشت که دوباره شوخی‌ها و خنده‌هاشو از سر گرفت. انگار سال‌هاست اون خانواده رو می‌شناسه. جونگینم با لبخند کمرنگی نگاهش می‌کرد و گاهی حتی با وجود بد بودن حال روحیش، واقعاً نمی‌تونست جلوی خندیدنشو بگیره. چانیول حقیقتاً مرد شیرین و جذابی بود. چیزی که جونگین توی بیمارستان کم و بیش متوجهش شده بود. اون شب چانیول بعد از معاینه‌ی پای کیونگسو و توصیه‌ی اکیدش مبنی بر کنار گذاشتن عصا و چند تا سفارش به هانیول برای بهبود بیماری قلبیش، وقتی جونگین به بهونه‌ی سردرد خواست به اتاق بره، بالاخره از علت حضور غیرمنتظره‌ش گفت.
«خب... چجوری بگم... این مال خیلی سال پیشه... وقتی من توی پرورشگاه کانگ بودم.»
جونگین بهت زده به چانیول نگاه کرد. پس این دلیلی بود که چهره‌ش انقدر به نظر آشنا می‌اومد. اما جونگین دوست نداشت با هیچ کدوم از بچه‌های پرورشگاه روبرو بشه. مخصوصاً که اونا همه‌ی شایعاتو در موردش می‌دونستن. اگه جلوی خانواده‌ی اوه چیزی از اون حرف و حدیثها می‌گفت چی؟ بعد از مکثی نسبتاً طولانی بالاخره پرسید:
«اوه... واقعاً؟»
«آره... تو منو یادت نمیاد؟ اولین بار توی سلف دیدمت... که غذاتو دادی به من... یادت نمیاد؟... اون روز من-‌»
«خب می‌تونیم بعداً در موردش صحبت کنیم. فکر کنم الان بقیه هم خسته‌ان.»
«آه... همین طوره... معذرت می‌خوام فکر کنم خیلی وقتتونو گرفتم.»
چانیول مثل این که توی ذوقش خورده بود. شاید انتظار داشت بعد از گفتنش مثل یه آشنای قدیمی باهاش رفتار بشه. هانیول مداخله کرد:
«مگه این که از خندیدن خسته شده باشیم! به من یکی که داره خوش می‌گذره... جونگین... بذار دوستت حرفشو بزنه.»
هاکیونگ هم تایید کرد:
«راست می‌گه عزیزم... بذار تعریف کنه ما مشتاقیم که بشنویم... چطوری با جونگین آشنا شدی؟»
چانیول که انگار منتظر شنیدن همین حرف‌ها بود شروع کرد به تعریف کردن چگونگی دیدارش با جونگین:
«نمی‌دونم این درسته یا نه ولی من هیچ وقت از یادآوری گذشته شرمنده نمی‌شم... پدر من یه معتاد الکلی بود که وقتی هشت سالم بود مادرم نتونست کتکا و توهیناشو تحمل کنه و رفت. بعدش من موندم و بابام... با همه‌ی بچگیم می‌فهمیدم رفتن مادرم چه تاثیری روش گذاشته... بابام هر چی داشتیم و نداشتیمو توی بساط قمار باخت... ده سالم بود که شدیم کارتون خواب. دوتایی. مردم از کنارمون رد می‌شدن. انگار اصلاً نمی‌دیدنمون. فهمیدم برای این که از گرسنگی نَمیریم باید یه کاری بکنم. واکس می‌زدم. گل می‌فروختم. براش مواد می‌خریدم. اما بالاخره یه روز کنار خیابون مُرد. بازم مردم رد می‌شدن... براشون هیچ اهمیتی نداشت که یه نفر اونجا مرده. بعدش اومدن و جنازه‌شو با ماشین بردن. منم بردن پرورشگاه. نمی‌دونستم بابامو کجا بردن. بعدها که دکتر شدم فهمیدم از بدن معتادایی که گوشه‌ی خیابون می‌میرن چه استفاده‌ای می‌کنن. واقعیتشو بخواین ناراحت نشدم. اون تا وقتی زنده بود برای کسی فایده نداشت. حداقل جسدش باعث پیشرفت علم شد. یعنی امیدوارم که شده باشه.»
حرف‌های چانیول دیگه خنده‌دار نبود. بقیه اظهار تاسف کردن و چانیول لبخند محزونی زد. اما خیلی زود به حالت شاد و سرزنده‌ی خودش برگشت:
«خب حالا اجازه بدین از اخلاقیات پسر عزیزتون بگم.»
هانیول و هاکیونگ با لبخند استقبال کردن و چانیول ادامه داد:
«روز اولی که وارد پرورشگاه شدم توی سلف جونگینو دیدم. تنهایی نشسته بود و طوری غذا می‌خورد که انگار با غذا قهر بود. با خودم فکر کردم اون تنهاست و منم تنها. بهتره با هم دوست بشیم. رفتم کنارش نشستم. اصلاً نگاهم نکرد. صدامو صاف کردم. سلام کردم. ولی هیچی به هیچی. اون روز واقعاً گرسنه‌م بود. غذامو تموم کردم. نه این که واقعا سیر نشده باشم. برای این که سر صحبتو باز کنم گفتم چقدر غذاشون کمه و این طوری آدم سیر نمی‌شه. بعد دیدم جونگین بالاخره واکنش نشون داد. فکر می‌کنین چیکار کرد؟... سینی غذاشو هول داد سمت من و بلند شد و رفت... یادت میاد جونگین؟»
جونگین آروم جواب داد:
«یه چیزایی.»
«می‌بینین؟ هیچ جای تعجبی نیست که چهره‌ی منو یادش نیومد. چون اصلاً به کسی نگاه نمی‌کرد. پسرتون کوه غرور بود. حداقل من این طوری فکر می‌کردم. چون بعدش دیدم که با هیچ کدوم از بچه‌ها حرفی نمی‌زنه و همیشه هم تنهایی اینور اونور می‌ره. هیچ کدوم از اون بچه‌های بیچاره رو آدم حساب نمی‌کرد! برای خودش کلی کتاب داشت که همیشه با اونا سرگرم بود. کتابایی که باورتون نمی‌شه بچه‌ای به سن و سال اون بخونه. انجیل می‌خوند و خیلی چیزای دیگه. من بعد از اون بازم سعی کردم باهاش دوست بشم ولی موفق نشدم. یه بار بهم گفت من نمی‌خوام با شماها دوست بشم. ما از قماش هم نیستیم و هیچ سنخیتی با هم نداریم. من با همه تون فرق دارم. گفتم سنخیت یعنی چی؟ گفت حتی نمی‌دونی این کلمه یعنی چی بعدش می‌خوای باهام دوست بشی؟ برو هر وقت با سواد شدی بیا... بعد من خدا رو شکر کردم که نپرسیدم قماش یعنی چی! تا دو روز بعد، تو کتابا دنبال معنی کلمه‌ها بودم. بعد که دوباره پیشش برگشتم معنی اون کلمه‌ها رو می‌دونستم ولی دوباره باهام دوست نشد. انقدر بهش اصرار کردم که اعصابش خورد شد، دستشو گذاشت رو شکمم و هولم داد. من چند روزی بود که دل‌درد داشتم. حالم بد شد و افتادم زمین. بعدها فهمیدم که در اثر سوءتغذیه دچار انسداد روده شده بودم. البته هیچ ربطی به جونگین نداشت ولی اون خیلی دستپاچه شد. اومد بالاسرم گفت که خودمو لوس نکنم. بعدش که دید خیلی درد می‌کشم عذرخواهی کرد. بعدشم گفت قول می‌ده باهام دوست بشه فقط دیگه مسخره بازی رو تموم کنم و بلند شم. اونجا بود که فکر کردم کاش زودتر این حقه رو به کار برده بودم ولی حیف که دردم واقعی بود! اون موقع روی پشت بوم بودیم. به جای این که بره کمک بیاره یا دکتر خبر کنه داشت گریه می‌کرد. با اون همه دردی که داشتم خیلی منطقی بهش گفتم ببین این کارت باعث نمیشه من خوب بشم. باید یه کار دیگه کنی. فکر می‌کنید پسر باهوشتون چیکار کرد؟...»
کیونگسو که به هیجان اومده بود و با چشم‌های درشت شده منتظر ادامه‌ی داستان بود گفت:
«حتماً کولت کرد و بردت پایین.»
«نه.»
هانیول گفت:
«بهت تنفس مصنوعی داد؟»
چانیول زد زیر خنده:
«کاش این کارو می‌کرد.»
جونگین سرش پایین بود و با لبخند کلافه‌ای منتظر بود چانیول قال قضیه رو بکَنه. ولی اون داشت معرکه می‌گرفت و سعی می‌کرد کار جونگینو خنده‌دار تر از چیزی که هست جلوه بده. بالاخره سهون چشم‌هاشو چرخوند و گفت:
«می‌شه بگین چیکار کرد جناب؟»
چانیول خودشو جمع کرد و بعد از نگاهی که به جونگین انداخت گفت:
«خم شد شکممو بوس کرد. فکر می‌کرد این طوری خوب می‌شم!»
بعد از اتمام حرفش چند ثانیه سکوت شد و بعد با انفجار خنده‌ی کیونگسو و پشت سرش چانیول همه‌ی جمع به خنده افتادن حتی سهونم لبخند می‌زد. چانیول میون خنده‌هاش ادای کار جونگینو در می‌آورد و مدام می‌گفت که هیچ وقت اون لحظه رو یادش نمی‌ره. جونگین از شدت خنده اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود. شایدم اشکش فقط بخاطر خندیدن نبود. بین خنده‌هاش چند بار به بازوی چانیول که کنارش نشسته بود ضربه زد، مثل یه دوست صمیمی! چانیول دستشو دراز کرد و گردن جونگین انداخت:
«تو فوق العاده‌ای پسر... مطمئناً اگه اون کارو نمی‌کردی می ‌مردم!»
«حالا باید حتماً آبرومو می‌بردی؟ من که دکتر نبودم همون کار از دستم بر می‌اومد.»
جونگین در حال پاک کردن اشک‌هاش گفت. دیگه مطمئن شده بود چانیول قرار نیست در مورد اون شایعات کثیف حرفی بزنه. وقتی گوشه گیری و انزوای جونگینو، غرور تعبیر می‌کرد و به جای این که بگه بچه‌های پرورشگاه به اون اهمیت نمی‌دادن، می‌گفت که جونگین بچه‌ها رو در حد خودش نمی‌دیده؛ پس حتماً قرار نبود که حرفی در اون باره بزنه. هاکیونگ پرسید که بعدش چه اتفاقی افتاد و چانیول ادامه داد:
«چون خیلی دیر شده بود حتی به بیمارستانم نمی‌رسیدم. پدرم، یعنی دکتر پارک که از شانس خوبم اون موقع توی درمانگاه بود همون جا عملم کرد. همه از کارش حیرت‌زده شده بودن. اون پزشک بی‌نظیری بود. بعد از این که خوب شدم دیگه به پرورشگاه برنگشتم. دکتر پارک منو به فرزندی قبول کرد. یه جورایی به خاطر اون بود که دکتر شدم. واقعاً خدا دوسم داشت که اونو سر راهم گذاشت. گاهی فکر می‌کنم چه خوب شد که انسداد روده گرفتم!»
چانیول گفت و دوباره خندید. جونگین لبخند زد:
«منم همین فکرو می‌کنم. اون موقع که شنیدم دکتر پسری که حالش بد شده رو با خودش برده کلی آرزو کردم که کاش جای تو من مریض شده بودم.»
حرف تلخی بود. چانیول سعی کرد جو غمگین فضا رو عوض کنه:
«ای بابا... من که تو پرورشگاه راحت‌تر بودم. نمی‌دونی مجبور شدم چقدر سخت درس بخونم و سال‌هایی که مدرسه نرفتمو جبران کنم. بابام نمی‌ذاشت حتی یه ساعت بیکار بمونم. تازه وقتی شونزده سالم شد اومدم دیدنت. اون موقع کلی باسوادتر شده بودم! ولی بازم بهم بی محلی کردی. واقعاً دلم می‌خواست مغزتو بترکونم! من به خاطر تو سه بار کل لغتنامه رو خوندم و کلی کلمات قلمبه سلمبه یاد گرفتم!»
کیونگسو خنده‌ی صداداری کرد:
«واقعاً تو به خاطر این فسقلی سه بار لغتنامه رو خوندی؟»
«نمی‌دونی به خاطر حرفاش چقدر بهم بر خورده بود... ولی روزی که به دیدنش رفتم اصلاً روز خوبی نبود. خیلی عصبی و داغون بود. یادمه با یه هدفون بزرگ روی گوشش داشت رو پشت بوم می‌رقصید.»
رو به جونگین پرسید:
«اونجا پاتوقت بود نه؟»
جونگین فقط لبخند زد و چانیول ادامه داد:
«رفتم پیشش که ازش بخوام باهام دوست شه. پدرمم خیلی دوسش داشت؛ تشویقم کرد که ببینمش. وقتی رقصش تموم شد روی تخت چوبی که اونجا بود دراز کشید. پیشش نشستم و ازش خواستم باهام دوست شه ولی بدون این که نگام کنه پرسید: تو دیگه کی هستی؟ گفتم: همونی ام که قبلاً قول دادی باهام دوست شی. فکر کنم یادش اومد چون گفت: الان اومدی؟ بعد این همه سال؟ من نمی‌دونستم چی بگم. تقصیر خودش بود که گفت برو وقتی باسواد شدی بیا منم زودتر از پنج سال نمی‌تونستم اون همه چیزو یاد بگیرم، می‌تونستم؟ شما این طور فکر نمی‌کنین؟... تنها چیزی که به ذهنم اومد این بود که بگم: فقط پنج سال بود! بعد شازده پسرتون گفتن: واقعاً؟ چه کم! خب پس الانم برو. من حوصله ندارم حالم خوب نیست. برو پنج سال دیگه بیا!... باورتون نمی‌شه... به همین راحتی! گفتم: چی می‌گی؟ داری شوخی می‌کنی؟ مسخره بازی در نیار. سه تا جمله. گفت ده سال! هر یک کلمه دیگه‌ای هم که حرف بزنی یه سال اضافه می‌کنم! گفتم: ولی... گفت: یازده سال! دیگه نمی‌دونستم چی بگم فقط گفتم: باشه. اونم گفت: دوازده سال!... این دیگه چی بود؟ یعنی حتی نباید می‌گفتم باشه؟»
همه بین خنده‌هاشون تعجب زده به جونگین نگاه می‌کردن و اون که خجالت کشیده بود خودشو با دست باد می‌زد. چانیول  دستشو روی شونه‌ی جونگین زد:
«الان دقیقاً دوازده سال گذشته. در چه حالی دوست قدیمی؟ حالا دیگه بهونه‌ای نداری نه؟»
و بعد خودش بلند بلند خندید. اون شب همه با خاطرات چانیول می‌خندیدن. نه این که زندگی اون با بقیه فرق داشته باشه و همیشه پر از خنده و خوشحالی باشه، چانیول فقط بلد بود که چطور از میون ساده‌ترین یا حتی تلخ‌ترین اتفاق‌ها بهانه‌ای برای خندیدن پیدا کنه. چانیول کسی بود که جونگین باید ازش یاد می‌گرفت. و اینو بعدها فهمید. بعدها که روابطشو با دوست قدیمیش پررنگ‌تر کرد و هر روز به هم نزدیک‌تر شدن. کیونگسو که همیشه دقیق و نکته سنج بود پرسید:
«ولی تو به ما گفته بودی که با جونگین حرف زدی و باهاش در ارتباطی! وقتی با دوست افسرت اومده بودی...»
چانیول که در حال نوشیدن چای بود ناگهانی سرفه کرد و به زحمت گفت:
«خب... ما بالاخره از طریق دوستان با هم در ارتباط بودیم... البته... غیرمستقیم...»
با دیدن نگاه گنگ جونگین و البته کیونگسو، اضافه کرد:
«خب شاید بهتره بگم که من دورادور... گاهی... جویای احوالش بودم.»
بعد مثل تازه دامادها لبخند خجلی زد و نگاهشو دزدید. بالاخره هاکیونگ بحثو عوض کرد و از جونگین علت ناراحتی اون روزش و رفتار عجیبش با چانیولو پرسید. جونگین توضیح داد:
«اون موقع چهارده سالم بود. گهگاهی خانواده‌هایی می‌اومدن و یه بچه انتخاب می‌کردن ولی معمولاً اون انتخاب من نبودم. یا اگرم من بودم خیلی زود منصرف می‌شدن. فکر کنم اونا یه بچه‌ی سفید و تپل و شیطون می‌خواستن.»
به حرف خودش خندید و ادامه داد:
«ولی یه روز بر خلاف انتظارم یه زوج، منو انتخاب کردن و بعدشم منصرف نشدن. مصرانه می‌خواستن منو ببرن. ولی اون روز که چانیول اومد پیشم... خبر مرگشونو شنیده بودم... با ماشینشون رفته بودن ته دره. فکر می‌کردم این از نحوست من بود که دامنشونو گرفت.»
مثل این که چانیول هرچی سعی می‌کرد فضا رو شاد نگهداره با حرف‌های جونگین دوباره غم سنگینی بر جو حاکم می‌شد. درسته جونگین اون روز حال خوبی نداشت و حرف‌های تلخ خودبخود از دهنش خارج می‌شدن ولی فهمید که اون خیلی با چانیول فرق داره. چانیول مثل یه ویروس شادی عمل می‌کنه و جونگین مثل ویروس غم! چانیول حال همه رو خوب می‌کنه و جونگین بد!

***

_____________:)_____________

Vote!👇

Oh JonginWhere stories live. Discover now