ییبو گیج بود
ذهنش خالی سفید بود
و قلبش....
اون قلب بی جنبه هر لحظه امکان داشت قفسه سینه اش رو بشکافه و توی سینه ژان بخزه و کنار قلبش آروم بگیره.
نگاهش قفل چشم های پسر کوچک تر بود
اون چشم های ققنوسی و کشیده در عین حال درشت مثل سیاه چاله ای ییبو رو به درون خودش می کشید.
سیاهی زیبایی که برق زندگی ، امید و آرزو توش مثل ستاره می درخشید.
دهان کوچیک ژان که از تعجب باز مونده بود و دندون های سفید خرگوشی اون پسر ییبو رو به مرز جنون می برد و دوباره بر می گردوند.
موهای ابریشمی و جوهری رنگ خیس از عرق و آشفته اش روی پیشانی بلندش ، انگار که برای خزیدن انگشت های بلند ییبو میونشون التماس می کردند.ییبو متحیر بود.
از ضربان مریض قلبش، از التماس تک تک سلول های بدنش برای نزدیکی به اون پسر و از چشم هاش که فقط دیدن ژان رو تقاضا می کردند.
همون لحظه انگار که سیلی سنگینی به گوشش خورده باشه به خودش اومد تازه چیزی که تمام این مدت ناآگاهانه طلب می کرد و از صمیم قلب می خواست رو درک کرد.
چیزی که می خواست چیزی که تمام مدت ازش فرار می کرد. نه!بهتر بگیم کسی که تمام این مدت سعی در بی توجهی بهش داشت و الان فهمید بود که تمام توجه قلبش رو دزدیده اونم از خیلی قبل تر،بدون اینکه خودش حتی بفهمه!
ذهنش آشفته و مه گرفته اش قدرت هر گونه درک اراده ای رو ازش دریغ کرده و چشم هاش فقط یک جفت لب باز از هم رو می دید.
بی اراده و بدون کنترل خم شد و لب هاش روی لب های خیس و سرخ پسر زیرش کشید و این بزرگ ترین و شیرین ترین اشتباه عمرش بود.
اون لب ها اعتیاد آور تر از هروئین هر چیز دیگه ای بودند.
مثل گذر جریان برق،اون ولتاژ لذت از بدن هر دو گذشت.
ییبو لرزش بدن زیرش به خوبی حس می کرد. حس تکون خوردن اون جسم نرم و داغ زیر لب هاش خود بهشت بود.
و اون.......
این حس رو می خواست و تا خود جهنم براش می رفت.
لب هاش روی اون لب های نرم و زیبا می کشید و تمام پستی بلندی های اون قسمت رو لمس می کرد.
حس می کرد مغزش خالی شده و هیچ درکی از اطراف نداشت فقط لذت بود لذت.
با فشار دست های ژان به خودش اومد و خودش رو بالا تر کشید. زیاده روی کرده بود و باید یه جوری این گندش جمع می کرد.
پس خم شد و کنار گوشش با صدای خشداری لب زد:
_توله خرگوش باید مسئولیت و نتیجه کاری که می کنی بپذیری اینم نتیجه مطلوب.
اینا رو گفت و سریع بلند شد از سالن بیرون زد.ژان گیج بلند شد نشست و دستش رو روی لبش گذاشت.
+"اون...اون منو بوسید؟اون لعنتی اولین بوسه منو دزدید؟
سر یه شوخی مزخرف اولین بوسه ام رو به فاک داد؟نه وایسا منو نبوسید بلکه به لبام نوک زد مزه مزه شون کرد."
توی ذهنش فریاد کشید نه اینکه بدش اومده باشه نه! بلکه اون حس عجیب قلقلک و گرمی زیر شکمش بود که کلافه اش می کرد و باعث می شد به هم بریزه و بخواد سر ییبو رو با گیوتن بزنه بعد کلی خود درگیری با گوش های سرخ شده ایستاد و فریاد زد:
+وانگ فاکینگ ییبو می کشمت عوضی.
YOU ARE READING
🥀Black Rose 🥀
Fanfictionکاپل اصلی: ییژان کاپل فرعی:چانبک ژانر : انگست،مافیا،اسمات،اکشن نویسنده: آنیم آپ: جمعه ها Yizhanland ~~☆~~ درسته وانگ ییبو من یه رز سیاهم رز سیاهی که قبلا سیاه نبود بلکه رزی به سفیدی برف بود. رز سفیدی که تو ، عشق تو ، دروغ خیانت تو و اطرافیانش...