تونل

239 70 28
                                    

سه هفته از اولین قرارش با ییبو گذشته بود.
این مدت همه چی درست مثل یه اسکوپ بستنی توت فرنگی سوییت شیرین گذشته بود.
قرار های گاه بی گاه، بوسه های سلام خداحافظی ، عشقبازی های مشتاقانه و یه زندگی رویایی...
با ییبو انگار که همه چی فرق می کرد. دنیا دیگه اون هیولای ترسناک قصه ها نبود و همه چیز روی یه روال ثابت پیش می رفت.
رابطه آیوان با خانواده اش به شدت صمیمی شده بود به طوری که هر روز اون بچه نیم وجبی بعد کلاس پیانو چان رو مجبور می کرد اون رو به خونه خواهرش ببره.
وقتی ییبو و آیوان هم رو دیدن بلند جیغ کشیدن و هم بغل کردن از اون روز آیوان تبدیل شده بود به یه اختاپوس کوچولو که هیچ جوره حاضر نبود از ییبو جدا بشه و هیونگ اسکیتی از دهنش نمی افتاد.
آخر هفته ها یه دورهمی خانوادگی می گرفتند. با هم به پیک نیک می رفتند. کنار هم خوش می گذروندند. چنگ هنوزم فحش می داد ژان مجبور می کرد توی کار های اداره بهش کمک کنه.
چانبک به تعطیلات یک هفته ای تا ژاپن رفته بودند و هر روز بهش زنگ می زدند جوک می گفتند.
جیانگ هم انگار که دل هائوشوان رو برده بود. اونا توی دیدار اول با یه نگاه به هم جذب شده بودند و حالا به طرز خنده داری با هم قرار می گذاشتن.
همه چیز بدجور خوش خرم بود و این ژان رو می ترسوند. خوب می دونست بعد از ساختن یه قلعه از حال خوب یه سونامی می یاد همه اش رو می شوره می بره.

و حالا این حسش شدت گرفته بود. درست از دیروز وقتی ویلیام با یه پرواز مستقیم تا چین اومده بود و بلافاصله احضارش کرده بود.
رو به روی عمارت سرخ رنگ مقابلش ایستاد نفس عمیقی کشید. یه چیزی توی سرش جیغ می زد ازش می خواست تا جلوتر نره.
وقتی اولین قدم برداشت و خدمه در ها رو براش باز کردند دیگه کار از کار گذشته بود.
همه تا کمر براش خم می شدند و این نه تنها بهش حس قدرت نمی داد بلکه حس می کرد بهش توهین شده.
همه دنیا اون پسر ویلیام می دونستند حتی چندتا از عکس هاش کنار عکس های ویلیام به دیوار های عمارت آویزون شده بود.
وقتی در اتاق کار ویلیام رو بدون در زدن باز کرد توقع دیدن اون صحنه رو داشت.
یه زن نیمه برهنه که روی پاهای ویلیام نشسته بود سعی می کرد با تکون های اغوا گرانه ای که به باسنش می داد ویلیام رو تحریک کنه.
+این زن چرا نمی فهمه که نمی تونه بیشتر از یه هرزه باشه؟ دمت یا چی؟ چرا هر جا می ری دنبالت راه می افته خودش بهت می ماله؟
*در مورد جسیکا عزیزم اینطور نگو..
با طرفداری ویلیام نمایشی چرخی به چشم هاش داد روی مبل های سلطنتی اتاق خودشو انداخت.
دختر با طرفداری ویلیام جرئت گرفت رو به ژان کرد.
"شنیدی حرومزاده؟ حالا برو بیرون و مزاحم ما نباش.
مثل اینکه اون دختر هنوز نفهمیده بود داره با کی صحبت می کنه
*بهت گفتم بهش اینطور نگو چون اون از یه هرزه هم کم تره سوراخ دیوار بیشتر از سوراخ اون می ارزه. حتی لیاقت نداره به دیکم نگاه کنه.
با این حرف ویلیام دختر شوکه پلکی زد. با بلند شدن ناگهانی ویل دختر از روی پاهاش به زمین افتاد.
ویل خم شد سیلی محکمی به صورت جسیکا زد و گلوش رو بین دست هاش فشرد.
*چطور جرئت کردی به پسرم جسارت کنی هرزه ها؟
قیافه سرگرم شده ویلیام حال ژان رو بهم می زد. فقط اونجا نشست و بی حس به صحنه جلوش نگاه کرد.
"م..من...معذرت...می..می خوام..ارباب.
*خوبه که جایگاهت رو می شناسی حالا بهتره مثل یه سگ خوب بری و کفش های پسرم با زبونت برق بندازی.
دختر چهار دست پا به سمت ژان رفت. بدن سفید و بی نقص اش توی اون لباس های سرخ باز جلوه شهوت انگیزی داشت اما نه برای ژان.
توی اون لحظه نه به سینه های برجسته زن نگاه می کرد و نه به باسن توپرش فقط به پارکت های سیاه زل زده بود و با خودش فکر می کرد یه آدم چطور تن به چنین رفتار ها و تحقیر هایی می ده ؟ آیا پشت این رفتار هاش درد می کشه احساس عذاب می کنه؟
با تکون خوردن چیزی مقابلش حواسش به دختری داد که با زبون سرخش کفش های مشکی اش رو می لیسید و با شهوت به پایین تنه اش نگاه می کرد.
وقتی دختر مک محکمی به نوک کفشش زد با صدا ازش جدا شد صورت ژان پر از حس انزجار شده بود.
"ارباب جوان می تونم بهتون خدمت کنم؟
اسید معدش با انزجار می جوشید چیزی نمونده بود بالا بیاره.
+فقط گمشو بیرون.
"اما اربا.....
وقتی دختر لبهاش آویزون کرد و سعی کرد با عشوه اعتراض کنه فریاد عصبی اش بلند شد.
+ تا خون ات رو روی زمین نریختم گمشو بیرون هرزه آشغال.
وقتی صدای بسته شدن در رو شنید سعی کرد با نفس عمیقی خشم اش رو خاموش کنه.
به چهره آروم ویلیام نگاه کرد و لیوان آب روی میز سر کشید.
+چرا گفتی بیام ؟
*باید حرف بزنیم.
+راجب؟
یه چیزی توی چشم های ویلیام بود که ژان رو می ترسوند.
*می دونی هر مرد دیگه ای جای تو بود با دیدن اون دختر و اندام شهوت انگیزش تحریک می شد اما تو......
خندید و ادامه داد: حتی بهش نگاه هم نکردی.
*مشکل چیه اون راضیت نمی کرد یا.....اصلا هیچ دختری راضیت نمی کنه مگه نه؟
ویل ابرویی بالا انداخت و به صورت سرد ژان نگاه کرد.
+من کشوندی اینجا تا این مسخره بازی رو راه بندازی که چی؟ از گرایش جنسی ام خبردار بشی؟ کافی بود به خودم بگی تا بهت بگم من گی ام.
ژان کلافه شده بود و این به وضوح توی لحن حرف زدنش پیدا بود.

🥀Black  Rose 🥀Onde histórias criam vida. Descubra agora