جدایی

462 95 29
                                    


بخونید لذت ببرید*
به ییژان برای بهترین آیدل مرد رای بدید
استریم بامبی و تومارو هم یادتون نره 

باد از بین پرده های حریر سفید به آرومی توی اتاق می خزید و مهتاب، خلوت پدر پسری شبانه رو روشن می کرد.
*کنارم می خوابی؟
بدن پنهان شده پسر بچه زیر لحاف کنار اون صدای شیرین و دوست داشتنی باعث می شد مرد جوون لبخندی روشن تر از مهتاب  بزنه.
+تو دیگه بزرگ شدی شکلات.باید با تنها خوابیدن کنار بیای.
*اما با بعضی چیزا نمی شه کنار اومد و بهشون عادت کرد مثل نبود تو انجل.
منحنی لب های ژان تلخ شد طوری که  این تلخی  پشت قوس لب ها و روی زبان آیوان هم نشست.
"برام مهم نیست چی می شه؛ من همه رو تحمل می کنم فقط بدون این نبود توعه که منو از پا در می یاره."
ژان خم شد و انحنای بینی پسرکش بوسید. پلک های زیبای کوچولوش نوازش و هر کدوم به لمس لب هاش سپرد. به یاد کسی که دیگه لب هاش از ملاقاتش محروم شده بود.
به دریای جا گرفته توی چشم های پسرش خیره شد. دریایی که انعکاس موج های طوفانی ذهنش بازتاب می کرد.
آروم خودش روی تخت کنار آیوان جا داد و موهاش نوازش کرد.
+تا وقتی بخوابی کنارت می مونم.
آیوان لباش ورچید و قیافه مظلومی به خودش گرفت
*برام قصه می گی؟
+قصه؟ فک نمی کنم دیگه داستانی باشه که نگفته باشمش.
*فرقی نمی کنه قصه بگو یا آهنگ بخون یا حرف بزن. پاپا من فقط می خوام صدات بشنوم تا مطمئن بشم کنارم هستی.
خودشو جلو کشید و با محبت پیشانی یوان بوسید.
+تو به اینا نیازی نداری فندق وقتی بهت قولی رو بدم پاش می مونم.یادت باشه پاپا هیچ وقت به تو دروغ نمی گه.
آیوان خنده  بزرگی کرد که باعث شد چشم های آسمونی اش تبدیل به حلالی با قوسی زیبا تر از ماه بشه.
*می دونم چون تو خیلی منو دوست داری. ولی می شه برام بخونی ؟
ژان هم خندید و دوباره دوباره خال کوچیک کنار ابروی یوان بوسید.
+"شب تاب های کوچولو
تو جنگل ، یا تو تاریکی سپیده دم
وقتی بال هات رو باز می کنی چقدر خوشحال به نظر می رسی
تو خورشید نیستی تو ماه نیستی
اما تو به تاریکی غلبه می کنی
تو آسمون تاریک شب بدرخش
و درخشش خودت رو به دوردست ها بفرست
این روشنی از یه روح پر شور می یاد
از وجود نا چیز تو."
+آیوان؟
کلوچه توت فرنگی زیر لمس ها و صدایی که انگار از بهشت می اومد ، شروع یه رویای تازه رو رغم زد.
ژان چند دقیقه موچی توی بغلش نوازش کرد. آروم از تخت بیرون خزید. با گام هایی سبک خودش به پنجره رسوند.
گلدون آبی یاسمن های سفید از مقابل پنجره نیلی برداشت. آروم پنجره رو بست و مهتاب پشت شیشه ها گیر انداخت.
از اتاق بیرون ،و از پله ها پایین رفت.
بک توی نشیمن تاریک، با لپ تاب  روی پاهاش، نشسته بود.
×هیونگ!خوابید؟
ژان کنار بک جا گرفت.
+آره بعد از کلی غر زدن درباره تنها خوابیدن گرفت خوابید.
×خودت هم می دونی هیونگ هیپنوتیزم نمی تونه همه چی رو از خاطرش پاک کنه.
بکهیون درست می گفت. با وجود تلاش های زیادی که برای پاک کردن گذشته آیوان کرده بود ؛ اون خاطرات سیاه و لعنت شده  روی ناخودآگاهش حکاکی شده بودند. اون تونست با استفاده از هیپنوتیزم خودآگاه پسرکش رو از ترس وحشت گذشته پاک کنه اما غبار خاطرات هیچ وقت از روی ناخودآگاه پسر کوچولوش کنار نرفت.
+تو چیکار می کنی این وقت شب؟
×اطلاعات مسئول پرونده ات رو در می یارم.
+خب به کجا رسیدی؟ یه نقطه ضعف خوب ازش پیدا کن.باید تا حد امکان از ریختن خون جلوگیری کنیم.
×به خیلی چیزا رسیدم. به محض دیدن اسمش نقطه ضعف اش رو پیدا کردم اما مطمئن نیستم دوست داشته باشی در موردش بدونی." چون خودت اون نقطه ضعفی هیونگ"
بک با  آشفتگی و استیصال گفت و ژان یه ابروش رو بالا انداخت.
+منظورت چیه؟
×هیونگ....او..اون...مسئول پرونده ات شده.
و بووووم...‌دنیا روی سر ژان سقوط کرد. آوار افکارش روی شونه هاش سنگینی می کرد. سرش روی پشتی مبل گذاشت .
چرا دنیا همیشه اون روی عوضیش رو به ژان نشون می داد؟ چرا هیچ وقت سعی نکرده بود با ژان مهربون تر باشه؟
×حالا می خوای چیکار کنی؟
+نمی دونم. نمی دونم.
بک به هیونگ غم دیده اش نگاه کرد. حالش خوب نبود.
×هیونگ چرا نمی ری باهاش حرف بزنی؟ چرا دلایلت رو براش نمی گی و  توجیه اش نمی کنی؟ اگه این عشق باشه اون مطمئنا تو رو می فهمه، حتی اگه درکت نکنه، هیونگ اون،معشوقت تو رو می فهمه.
+چی می گی هیون؟ بهش چی بگم؟ کسی که قبلا،  سه سال پیش یه افسر و معشوق اون بوده حالا به عنوان یه قاتل برگشته.
فکر کردی اون طاقت می یاره؟ حاضرم از دلتنگی بمیرم اما درد و غم توی چشم هاش نبینم. درد دیدن یه شیطان؛ هیون من یه شیطانم و نمی خوام با بودنم کنارش بالهاش بسوزونم. اون یه فرشته است و من لیاقتش ندارم.
بک خودشو روی مبل جلو کشید و شونه های هیونگش فشرد.
×چی می گی هیونگ؟ تو یه شیطانی؟ اگه این طوره من حاضرم به خاطرت شیطان پرست بشم. تو آدم بدی هستی؟ اگه این طوره کاش همه مردم دنیا بد بودن. تو شیطانی بودی که مردمی که فرشته ها فراموش شون کرده بودند نجات دادی. اگه شیطانی مثل تو نبود من و امثال من الان زیرا خروار ها خاک بودیم. پس دیگه چیزی  نگو.
ژان چشم هاش بست سرش روی شونه مرد کوچیک تر گذاشت و با صدای گرفته ای زمزمه کرد:
+می ترسم. از دوباره دیدنش، زل زدن توی چشم های  قهوه ایش،  صورت کوچیک و موهای مواجش؛ از دوباره دیدنش و گیر افتادن توی دام نگاهش می ترسم. می ترسم که بعد دیدنش دیگه نتونم ازش دل بکنم.
×تو همین الانش هم توی دامی. اون قدر دلتنگی که بعد از رسیدنمون به چین ، هر شب بعد از دیدن خاموش شدن چراغ اتاق وانگ ییبو به خونه بر می  گشتی . پس چرا داری این عشق رو  از هر دوتون دریغ می کنی؟
+هر رابطه ای صداقت می خواد بک. دوستت دارم عاشقتم هر چقدر هم چیز های زیادی توی خودشون گنجونده باشند بازم جای صداقت نمی گیرند و من در حال حاضر امکان صادق بودن ندارم. من از پس تعریف و مرور اتفاقات گذشته ام بر نمی یام.
+بیا این ماجرا رو هر چه زود تر تموم کنیم.
ژان چرخید تا لپ تاب برداره اما شونه هاش بین هر دو دست هیون گیر افتاد.
×هیونگ می دونی که ما هم اینجاییم؟ ما خانواده توعیم‌. هیونگ همه چی رو توی خودت دفن نکن. همیشه کسی هست که شنوا باشه بزار ما هم ازت محافظت کنیم.
×هیونگ من رو ببین. بهم قول بده تنهایی کاری نکنی باش......
~هی هی شما دوتا دارین چیکار می کنین تنهایی تو تاریکی؟
با یهویی پیدا شدن سر کله چان حرف بک نصفه موند.
×پارک چان یول چرا تو چیزی که نباید دخالت می کنی؟
بک با حرص و تیکه تیکه گفت.
اخم های یول با دلخوری و ناراحتی توی هم رفت. بدون حرف برگشت و به سمت حیاط رفت.
+ناراحتش کردی.
×حقشه اون خیلی خیلی فضوله.
+اون فقط نسبت به چیز هایی که به تو مربوط می شن فضوله بک برو و از دلش در بیار. در ضمن امشب می ریم شکار آماده باش.
×هیونگ درسته که ما از بچگی با هم دوستیم ولی این رفتارش زیاده روی.
هیون بلند شد تا دنبال چان بره و از دلش در بیاره. همین طورم با خودش حرف می زد" یودای زشت انگار نه انگار که اندازه نردبون حالا مثل بچه ها باید برم ناز کشی آیششش "
+تو یه احمق کوری بیون بکهیون
ژان با لبخند پر محبت روی لب هاش زمزمه کرد.

🥀Black  Rose 🥀Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang