شراب

579 127 5
                                    


Black Rose
Part3

همون طور که همه می دونن هیچی نمی تونست لبخند
ژان رو ناپدید کنه. تو کل خانواده اون به شیطنت هاش و دوئل های الکل خوریش معروف بود.
تا حالا کسی نتونسته بود شکستش بده.حتی چنگ هم بعد مدتی از شدت مستی بیهوش می شد.

الان هم در حالی که دو شیشه مشروب زیر بغلش بود ،
با بی قیدی تموم راه می رفت و زیر لب یه آهنگ
زمزمه می کرد.
ماه از پشت شاخ برگ ها سرک می کشید و جنگل
مهتابی می کرد.
ژان به محل قرارش با چنگ رسید. به خاکستر باقی
مونده از آتیش دست کشید.هنوز داغ بود، پس خیلی از رفتنش نگذشته بود . بعد چند بار صدا زدنش بیخیال شد وسمت جایی که اون نگهبان رو دیده بودند رفت، دیگه خبری ازش نبود و پستش خالی بود.
چطور بود بره تو؟کی می فهمید؟ قطعا هیچ کس. اونا
که دفتر حضور غیاب نداشتند مگه نه؟

در اصلی بلند بود و می تونست از زیر درختی که کنارش ایستاده بود چند نفر رو در حال نگهبانی روی دیوار ها ببینه.
پوست خشک شده کنارلبش رو کند و پوزخندی زد.
با خودش فکر کرد که آره .هیچی نشد نداره، اون روشهای خودش رو داشت.

واسه انجام هر کاری سه تا راه وجود داره؛
راه درست، راه غلط و راه ژانی.

رو به روی دیوار پشتی پایگاه ایستاد. آهی از این همه
خسیس بازی دولت کشید. دیوارهای پشتی برعکس
دیوار های جلویی کوچیک تر و داغون تر بودند، خب هر چند اون جا یه آکادمی معمولی بود، کی اهمیت می ده؟اورانیوم که غنی نمی کنند.یه مشت دانش آموز تخس که ارزش این حرف هارو نداره.

با خودش گفت و توی دلش هار هار خندید.
یک گام به عقب برداشت و با یه خیز خودش رو به بالای دیوار رسوند.

خسته از ماموریت کسل کننده ای که داشت یه پک
دیگه از سیگار توی دستش کشید و فيلترش رو زیر پاش له کرد.
افکارش افسار گسیخته بود و ذهنش پر بود از سوال
های بی پایانی که هیچ کدومش جواب نداشت.
کلافه نفسی کشید و روی دیوارهای نگهبانی رفت که هم به شیفت ها سری بزنه و هم بادی به سرش بخوره بلکه حالش بهتر بشه.
ذهنش درگیر بود اما نه اون قدر که نتونه اون دست
سفید روی دیوار رو ببینه. اخمی کرد و با کنجکاوی
قدمی جلو رفت.
بعد چند لحظه پایی بالا اومد و پشت سرش هیکل
پسری نمایان شد. پسر اون پای دیگه اش رو روی دیوار
گذاشت و به ماه نگاه کرد.

*ماه امشب خوب خوشگل کردی!

با خودش فکر کرد این پسره قطعا مخش تاب داره. الان داره با ماه حرف می زنه؟ خب یعنی ناموسا؟
نگاهی به پسر مقابلش کرد. موهای جوهری رنگش آشفته روی صورتش ریخته بود. چشم هایی که روی آسمون شب رو سیاه می کرد و درخششی که چشمانش داشت ستاره ها رو خجالت زده می کرد و لبخند. یه لبخندی که تا به حال ندیده بود.

ژان با چابکی خودش رو روی دیوار بالا کشید و به ماه
بزرگ و درخشان توی آسمون سیاه شب نگاه کرد.
طبق عادت همیشگی که از نظر چنگ احمقانه بود از
زیبایی رو به روش تعریف کرد.
ماه مثل همیشه زیبا بود.
توی محوطه رو نگاه کرد و وقتی کسی رو ندید، ریز ریز خندید.
همین که چرخید لبخند از روی لبش پر کشید
دستش رو روی قلبش گذاشت و توی جاش پرید. به
وضوح ترسید وقتی دید کسی بهش زل زده.
چند ثانیه به پسر رو به روش نگاه کرد و دوباره لبخند
مهمون لب هاش شد.

🥀Black  Rose 🥀Donde viven las historias. Descúbrelo ahora