نزدیک اما دور

285 76 33
                                    

ژان می دونست. ژان می دونست خیال پردازی های شیرین درست مثل اسمارتیز های رنگی ، زیبا دلفریب و در عین حال مسموم  اند اما این باعث نمی شد مغزش از پرسه زدن حول یک نفر دست برداره. بیرون از اون عمارت زیر درخت مجنونی دراز کشیده بود و تمام سعی اش رو می کرد تا بلند نشه و به سمت عمارت نره‌. می دونست اگر بیاسته تا رسیدن به ییبو می دوه. اون توی آغوشش زندانی و به دورترین مکان می بره تا بتونه تا ابد تنهایی پرستشش کنه.
هیچ ایده ای از دلیل حضور ییبو اینجا نداشت. مطمئنا برای ماموریتی اینجا بود. دعا می کرد اون چیزی که فکرش رو می کرد نباشه. اگه ییبو طعمه ای که سی ان ای ازش حرف زده بود باشه
ژان واقعا ایده ای برای بیرون کشیدنش از این منجلاب نداشت.
ایستاد و بعد از تکوندن  خاک لباسش به سمت عمارت به راه افتاد. نمی تونست اجازه بده جایی که خودش هم هست اتفاقی برای ییبو بیافته.
***
ییبو از اینکه الکس این همه سال بین گانگسترها دووم آورده بود متعجب شده بود اما حالا با دیدن نگاه شیفته مایکل به الکس از همه چی بو برده بود.
مثل اینکه اون مار سبز بدجوری دلداده الکس شده بود.
بعد از خوش بش های اون دو عاشق؟ مایکل سمت ییبو چرخید و از بالا تا پایینش رو رصد کرد.
*عجیبه تو بدجوری شبیه یخمک مایی.
ابروهای ییبو از تعجب بالا پرید. یخمک؟ یخمک دیگه کی بود ؟
*اوناهاش باز رفته بود گم گور شده بود.
ییبو رد دست مایکل گرفت و به جان اسمیت رسید. طوری که به سمتش می یومد و  با نگاه سرد و عمیقش به ییبو نگاه می کرد انگاری که می گفت من می دونم تو چرا این جایی.
ییبو نمی تونست به چشم های جان اسمیت نگاه کنه پس نگاهش رو پایین کشید  و به دست هاش رسید.
اون دست های زیبایی داشت. انگشت های بلند و کشیده سفید و پوستی به درخشش بلور‌. ییبو با خودش فکر کرد که اگر فقط دست های جان اسمیت رو قضاوت می کرد چه داستانی توی سرش شکل می گرفت.
شاید انگشت هایی که با مهارت روی کلاویه های پیانو می نشستند، دست هایی که رنگ رو روی بوم به رقص در می آوردند یا انگشت هایی که زیبا ترین کلمات رو می نوشتند ، اما همه این ها خیال بودند اون ها دست های یک قاتل بود. دست هایی که روی تیغ می نشستند شمشیر رو به رقص در می آوردند و با خون می نوشتند.
اون ها دست های یک قاتل بود. یک قاتل،  قاتل ، قاتل ، قاتل....
ییبو به خودش برای بار صدم یادآوری کرد کسی که مقابلش با چشم های سرد غمگین و صورتی بی حس و در عین حال معصوم ایستاده یک قاتل.
اون قدر غرق تفکرات و دست های جان شده بود که چیزی از مکالمه اون دو نفر نشنید. با ناپدید شدن اون دست ها از زاویه دیدش به خودش اومد و نگاهش به نگاه سوالی الکس داد.
×خب ییبو نظرت چیه؟
_د..در چه مورد؟
×اصلا گوش می دی چی می گم؟
_متاسفم حواسم یه لحظه پرت شد چی گفتی؟
×اوکی مشکلی نیست. می گفتم تو که باید کلا قید ماموریتت رو بزنی کشتن جان دیوونگی محض. ولی می تونی به من کمک کنی
دلیل مهمونی امشب یه  معامله بزرگ. فروش کلی اسلحه به اون عرب های خرپول. باید بریم امشب ته توش رو در بیاریم پیدا کردن ساعت واسطه و مکان اون معامله کلی به نفعمون.
ییبو احمقانه موافقت کرد بی خبر از چیزی که در انتظارش بود.

🥀Black  Rose 🥀Where stories live. Discover now