آیوان

393 110 29
                                    

" خطرناک ترین سم دنیا، سم گیاه یا یه حیوون نیست؛ بلکه سم تراوش شده از قلب انسان. سمی از نوع نفرت!"

×قربان هیچ تاثیری نداشت.
ون چائو با شنیدن این حرف تمام وسایل روی میز پایین ریخت. عصبانیت به مغز استخوانش رسیده بود. اون پسر، اون پسر چموش، تمام تلاشش رو کرد تا اطلاعات سیلور از زیر زبونش بیرون بکشه. سخت ترین شکنجه ها ، تجاوز های پی در پی اما هیچ کدوم تاثیری نداشتند مثل اینکه اون پسر روحی فولادین داره ، درد های روحی جسمی شاید روش خط می انداختند ولی اون هنوزم اونجا بود با روحی خراشیده اما پا بر جا.
تنها چیزی که نصیبش می شد پوزخندها و قهقهه های بلند بی پروای اون پسر بود. شیائو ژان از سه ماه پیش تا به الان، هیچ نگفته بود.
هر روز چشم هاش سیاه تر و نگاهش عمیق تر می شد طوری که حتی چائو هم از نگاه کردن به اون چشم ها دوری می کرد.
×قربان یه چیز دیگه هم هست. محموله توقیف شده. حالا باید چیکار کنیم؟ خریدار اون ور مرز منتظره؟
*خودت می دونی.
مرد سریع چرخید بیرون رفت.
توی اون باند قانونی وجود داشت. هرزه هایی که دیگه خواهانی نداشتند محکوم به مرگ بودند. اعضای بدنشون بدون هیچ رحمی بیرون کشیده و فروخته می شد. این قانون بقا بود. سلسله مراتب قدرت، کسایی که ضعیف متولد می شن هیچ انتخابی در زندگی و حتی مرگشون ندارند. این قانون بقا بود. قانونی وحشیانه همینطور ظالمانه و حالا نوبت روباه قرمز بود تا سرخی خونش همه جا رو رنگ بزنه.

مرد در قفس باز کرد. بازوی دختر گرفت بیرون کشیدش. دختر با چشم های مملو از اشک و التماس به ژان زل زد
_بهم قول دادی مراقب آیوانم هستی ژان. مراقبش باش.
چائو وقتی مکالمه اون دختر و چشم های سرگردون ژان دید لبخندی زد. شاید می تونست به وسیله اون دختر از ژان حرف بکشه شاید می تونست احساسات مرده اش بیدار کنه .
*اون یکی رو هم بیار بیرون.
ژان بیرون کشیدن به صلیب وسط اون محوطه بستن.
نمی دونست چی شده که به صلیب کشیده شده.اگه می خواستن اونو شکنجه بدن به جیه اش چیکار داشتن؟
اشک صورت دختر خیس کرده بود.تقلا می کرد تا دستاش آزاد کنه. می دونست قراره چه بلایی سرش بیاد ولی نباید می گزاشت ژان ببینه. اون پسر مال این دنیا نبود و تا حالا هم خیلی تحمل کرده و درد کشیده بود.
چائو دختر از موهاش بلند کرد و خنجرش زیر گلوش گزاشت.
*حالا چی؟ بهتره حرف بزنی رز سیاه من.
ژان به شدت از اون اسم متنفر بود. توی دوراهی مونده بود که دیوونه اش می کرد. اون اطلاعات لعنتی که به خاطرش خانوادش از دست داده بود یا فدا کردن نوری که توی این ظلمات به دست آورده بود؟ نوری که زنده نگهش داشته بود.
_ نه ژان اونا من بالاخره می کشن. چیزی که می خوان بهشون نده.
چائو بلافاصله چاقو رو پشت گردن دختر فرو کرد. در هر صورت از اولم قصد نداشت بزاره اون دختر زنده بمونه.دختر ناله ضعیفی کرد و لب زد.
_ مراقب خودت پسرم باش.
چشم های آبی زیباش برای همیشه بسته شدند و بدن بی جونش روی زمین افتاد.
لب های ژان بی هدف باز بسته شدند. هیچ اشکی روی صورتش نبود اما چشم هاش دو کاسه خون بودند. خسته بود. از این حس شکستن های پی در پی و از دست دادن های پشت هم خسته شده بود.
به طرف زمین خم شد آروم نالید
+ج..جیه؟
چائو لذت می برد. خیلی وقت بود این درد ناتوانی توی اون پسر ندیده بود. زجری که باعث می شد روح مریضش ارضا بشه.
جلو اومد با لبخند کریه ای صورت ژان بالا آورد اما با چیزی که دید لبخند روی صورتش ماسید.
یه لبخند آروم ملایم روی صورت ژان بود. چشم های سرخی که حالا چیزی ازشون خونده نمی شد.
اونا خودشون شیطان رو فرا خونده بودند. شیطان وجود ژان حالا تمام زنجیر ها رو پاره کرده بود و از قلبش بیرون خزیده بود.
ژان به چشم های چائو زل زد و لبخندش بزرگ تر شد.
چائو چند قدم به عقب برداشت.وحشت زده بود. اون حالت چهره.... اولین بار توی عمرش بود که از صورتی می ترسید هرچند که اون صورت به زیبایی چهره یک فرشته بود و لبخندی الهه گونه داشت اما شیطان هم یک فرشته است.
ژان گره ها رو از قبل باز کرده بود. خودشو آزاد کرد و قدم های آرومی برداشت تا به چائو برسه. بادیگارد ها و کسایی جلوش قرار می گرفتن به راحتی روی زمین می افتادند. مهارت، قدرت و تسلطش خیره کننده بود.
اما ژان چیزی حس نمی کرد. تمام وجودش توی آتش نفرت می سوخت. آدرنالین خونش بالا رفته و قلبش دیوانه بار می کوبید.
مرد با چاقو بهش حمله کرد. اون احمق نمی دونست که داره با پای خودش به پیشواز مرگ می ره.
پوزخندی روی لب های ژان نشست. تیغی که توی دهان و زیر زبانش پنهان کرده بود بیرون کشید و شاهرگ قربانیش برید.
خون جهنده، گرم و سرخی که روی صورت سفیدش پاشیده شده بود بازتابی از پرتره ای زیبا و هنری بود.
ژان رو به روی ون چائو ایستاد. چاقویی که قرار بود چند ثانیه پیش مرگش رقم بزنه حالا با مهارت میون دست های ظریفش می رقصید.
*اگه جونت رو دوست داری عقب وایسا.
چائو اسلحه را رو به ژان نشانه گرفت. دلیلی برای ترسش وجود نداشت. اون فقط یک نفر بود ولی چائو تیمی تا دندون مسلح داشت.
ژان گردنش خم کرد و پوزخندی زد. اون قدر جلو اومد تا لوله کلت مماس پیشانیش قرار بگیره.
+منو بکش. فکر کردی برام مهمه؟ اما مطمئن باش قبلش تو رو به درک می فرستم.
گفت و تیغش بیرون کشید و از ترقوه تا پایین سینه چائو رو چاک انداخت. چائو تونست با واکنش به موقع شاهرگش از زیر تیغ ژان بیرون بکشه.
چائو دستش روی سینه خونینش فشار داد و با عصبانیت غرید:
*بهت فرصت دادم تا زنده بمونی اما حالا با دستای خودم می کشمت و سیلور هم بره به جهنم.
ژان نیشخندی زد و خواست با چاقو توی دستش به سمت چائو حمله کنه که با شنیدن صدایی به خودش اومد.
مردد سرش رو به سمت منبع صدا چرخوند و تونست اون بچه گریون ببینه.
پسر بچه ای با موهای مشکی و......چشم های آبی!
آیوان.
اون آیوان بود ژان می تونست قسم بخوره که خودشه . اون چشم های آبی و حالت چهره. اما خدایا چرا ژان حس می کرد اون بچه این قدر شبیهشه؟
* خودت تسلیم کن وگرنه اون بچه می میره تو که نمی خوای آخرین خواسته اون هرزه رو زمین بندازی؟
ژان هنوزم مات مبهوت ایستاده بود و به اون چشم های کوچک وحشت زده نگاه می کرد.
با بلند شدن صدای گریه های دردناک آیوان ، چیزی توی سینه ژان لرزید و فشرده شد.
+ باشه باشه فقط ولش کن.
با لگدی که پشت پاش خورد با درد روی زمین به زانو شد. الان که نگرانی اضطراب جای تنفر توی وجودش گرفته بودند؛ داشت کم کم درد ، ناتوانی و ضعف حس می کرد.
چائو کلتی از یکی از بادیگاردهاش گرفت و بعد از اطمینان از پر بودنش سر ژان نشانه گرفت.
نگاه ژان روی کلت ثابت موند. اون کلت خودش بود. کلت دو قلویی که پدرش برای کادو تولد بهش هدیه داده بود.
پدرش.....بهش قول داده بود زنده می مونه. زنده می مونه و از بقیه محافظت می کنه.
نگاهش سمت آیوان کشیده شد. خدایا چرا این قدر اون بچه شبیه خودش بود؟ هر دو اونها یتیم و تنها رها شده بودند. چشم های اون پسربچه سوا از رنگشون درست شبیه چشم های ژان بودند. حالا می فهمید چرا جیه مو قرمزش عاشق چشم هاش بود. چون در اصل اون چشم های همسرش روی صورت ژان می دید.
لبخندی زد و چشم هاش بست. به اون بچه حتی بیشتر از یک زندگی مدیون بود.
زندگی بازی عجیبی با آدما داره قسم خورده بود با اون کلت آدم مقابلش بکشه و حالا کسی که باید هدف گلوله می بود خودش بود.
همه کسایی که اون جا بودند با تعجب به پسری نگاه می کردند که میون خون ها زانو زده بود و با لبخند به پیشواز مرگ می رفت.
الان نباید برای جونش التماس می کرد؟
چائو نیشخندی زد.
* خداحافظ رز سیاه من

غروب آفتاب می گه که پایان هم می تونه زیبا باشه.
همون قدر زیبا و دردناک.....
.

همون قدر زیبا و دردناک

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

کلت های دو قلو ژان
.
.
چی می شه اگه دستتون روی اون ستاره اون گوشه بلغزه؟
ووت کامنت یادتون نره♡♡

🥀Black  Rose 🥀Donde viven las historias. Descúbrelo ahora